Monday, 27 December 2021

Papillon

Hej Bastards I'm still alive
Hej Jäklar jag lever fortfarande
(Papillon 1973)
Detta är den berömda frasen av Steve McQueen i filmen Papillon från 1973, som har inspirerat många som jag. Förklara att träning inte bara stärker din kropp och muskler, utan också stärker din själ och ande och vilja...så leta inte efter ursäkter och extra tid för att gå till klubben, du kan jobba på din styrka hemma.
Gott nytt år till alla mina vänner och jag är tacksam mot mina vänner i Sverige som inte glömde mig i mitt nya hem och gratulerade mig till det nya året och önskade mig framgång.🙏🌹❤️🌲💐💝
Jag hoppas att mitt kära Iran, som går igenom väldigt svåra år, blir av med den Molla religiösa diktatorn så att det iranska folket kan andas. Eftersom vi kan också återvända till vårt land för att göra vad vi kan för vårt land... ♥️💐
آهای حرومزاد‌ها من هنوز زنده‌ام!
این جمله معروف استیو مک کویین در فیلم پاپیلون محصول سال ۱۹۷۳ است که الهام بخش خیلی‌ها بوده. توضیح اینکه ورزش نه تنها جسم و عضلات شما رو قوی می‌کنه بلکه روح و روان و اراده آدم رو هم قوی و پولادین می‌کنه... پس دنبال بهانه و وقت اضافه برای باشگاه رفتن نباش، توی خونه هم میتونی روی قدرت خودت کار کنی.
سال نو میلادی رو به همه دوستانم تبریک میگم و قدردان دوستانم در سوئد هستم که تو غربت جدید من رو فراموش نکردند و سال نو رو به من تبریک گفتند و برام آرزوی موفقیت کردند.🙏🌹❤️🌲💐💝
امیدوارم که ایران عزیزم که سالهای سختی رو میگذرونه از شر دیکتاتور مذهبی آخوندی خلاص بشه تا مردم ایران یک نفس راحت بکشند، ما آواره‌های غربت هم برگردیم به خاک خودمون تا هر کاری که از دستمون برمیاد رو برای مملکت خودمون انجام بدیم...🌹❤️💐

Thursday, 23 December 2021

بخشی از یک رویا/ آلمان

 

گرچه مشکلات زندگی هیچوقت تمام نمی‌شوند اما گاهی یه اتفاق کوچیک می‌تونه تو رو امیدوار کنه تا بر مشکلاتت غلبه کنی، کارهایی که تو اون ده سال و هشت ماه و بیست و یک روز زندگی در سوئد برام دست نیافتنی بود توی آلمان به راحتی تونستم انجام بدم. اول بدون اینکه کار سفید کرده باشم و مالیات داده باشم تونستم توی بانک آلمان حساب بانکی عادی باز کنم مثل حساب بانکی یک آلمانی، کاری که تو سوئد هیچوقت نتونستم انجام بدم!! با اینکه تو سوئد کار سفید میکردم اما با حساب بانکی که داشتم نمیتونستم کارت به کارت پول واریز یا دریافت کنم, آی‌دی بانک(شماره شبا) هم نداشتم و خیلی از کارهای بانکی رو نمی‌تونستم انجام بدم...
دوم اینکه تونستم یه سیم‌کارت تلفن اعتباری به نام خودم بخرم، کاری که تو سوئد هیچوقت نتونستم انجام بدم! تو سوئد اگر چهارشماره(کد ملی) سوئدی نداشته باشی نمیتونی سیم کارت به نام خودت و یا اعتباری بخری، در کل هیچ چیز قسطی و یا وام نمیتونی بگیری...
هشتم ژانویه اجازه کار تو آلمان رو بهم میدن و میتونم کار کنم، البته تا وقتی که تکلیف دوبلین من معلوم بشه. اگه دادگاه اعتراض من به دوبلین رو قبول نکنه اجازه کارم رو ازم میگیرند و یک خط قرمز میکشند روی دفترچه شناسایی‌ من و از یک سری خدمات هم محروم میشم و میشم مهاجر غیرقانونی مثل سوئد!!! البته هستند گروه‌های حقوق بشری و مدافع پناهندگان که همین الان هم اعلام آمادگی کردند که به من کمک کنند. ظاهرا قوانینی هست که سه بار میان دنبالت، هر بار هم شش عصر تا شش صبح میان، اگر شش ماه سر آدرس نباشی که پلیس موفق بشه دیپورت‌ت کنه دوبلین‌ت بخشیده میشه، تو این شش ماه گروه‌های حقوق بشری بهت جا میدن و کمک میکنند تا این شش ماه رو پشت سر بگذاری...
خب اینجا هم مشکلات خودش رو داره، زندگی من یعنی جنگیدن!!!
Erfurt Germany

 

بخشی از یک رویا/ سوئد

بخشی از یک رویا تو سوئد قانونی وجود داره که بر اساس اون مهاجران بدون چهارشماره سوئدی نمیتونن گواهینامه سوئدی بگیرند اما اگه گواهینامه کشور خودشون رو داشته باشند میتونن تا وقتی که اقامت میگیرند از ترجمه اون گواهینامه ایران استفاده کنند، از وقتی هم که اقامت میگیرند یک سال وقت دارن تا گواهینامه سوئدی بگیرند. من که گواهینامه رانندگی ایران رو بین‌المللی کرده بودم خیلی راحت بدون ترجمه می‌تونستم اینجا رانندگی کنم، به همین دلیل هم چهار یا پنج ماه بعد از اومدنم به سوئد ماشین خریدم. اولین ماشین که یه مزدا323 قرمز بود رو از یک ایرانی خریدم به اسم رضا(مستعار) که تازه باهاش آشنا شده بودم، با اینکه یه کم کلاه سرم گذاشت اما ماشین خوش‌رکابی بود و کار من رو راه مینداخت، میخواستم هم ماشین داشته باشم هم اینکه بتونم باهاش مسافر جابجا کنم تا خرج خودش دربیاد و یک کاری کرده باشم. چون اولش چهار شماره موقت مالیاتی نداشتم نتونستم ماشین رو به نام خودم بکنم و ماشین بنام رضا موند، فکر کنم دوسه ماه طول کشید تا تونستم چهارشماره مالیاتی بگیرم و ماشین رو به اسم خودم بکنم. تو این دو سه ماهی که ماشین به اسم رضا بود پنج یا شش بار پلیس جلوی من رو گرفت و ماشین رو گشت و از من تست گرفت. یک بارش من رو متوقف کردند و زنگ زدن یه ماشین شخصی اومد که سه نفر توش بودن و ظاهراً متخصص جستجو بودند، شروع کردن به زیر و رو کردن ماشین پلیسها هم من رو سوار کردند و بردند ایستگاه پلیس تا ازم آزمایش ادرار بگیرند... اعصابم حسابی به هم ریخته بود و دیگه داشتم از اینهمه ایست و بازرسی کلافه میشدم و فکر میکردم که چرا اینقدر به من گیر میدن؟! اون موقع اوضاع ظاهری خوبی نداشتم و تو بیمارستان کوسس شهر خووده شیمی درمانی میشدم، موهای سر و صورت و حتی ابروهام همه ریخته بودند و به شدت هم لاغر و ضعیف شده بودم و فکر میکردم که بخاطر ظاهر درب و داغون من اینقدر بهم گیر میدن... پلیس‌هایی که منو بردن مرکز پلیس ازم آزمایش ادرار گرفتند و بعد از ده دقیقه گفتند مشکلی تو آزمایش نیست میتونی بری خونه! گفتم این وقت شب من چطوری برم؟ باید منو برگردونین به ماشینم. گفت باشه پس باید یه کم دیگه منتظر بمونی تا ماموران ما کارشون با ماشینت تموم بشه، اگه مشکلی نبود خودمون میبریمت پیش ماشینت که بری خونه... بعد از چند دقیقه منو سوار ماشین کردند و بردند کنار ماشین منو پیاده کردند، انگلیسی از یکیشون پرسیدم توی این ماه این سومین باره که منو چک میکنند، داستان چیه؟! من نه خلاف رانندگی داشتم نه تند رفتم نه مشروب خوردم! فقط یه جمله گفت: (this is not your car) یعنی این ماشین تو نیست، گفتم من این ماشین رو خریدم فقط به اسم خودم نیست... اون موقع من نفهمیدم که مشکل چی بوده یک ماه بعد از اینکه بنام خودم کردم مزدا رو فروختم و یه ماشین هوندا آکورد قرمز سیر 2400سی‌سی خریدم، بعدها فهمیدم که این دوست ایرانی ما و پسرهاش همگی خلافکار درجه یک اون استان بودند که همیشه زیر نظر پلیس بودند، به همین دلیل هم همیشه منو متوقف و چک میکردند تا ببینند مواد جابجا میکنم یا نه...! بعد از اون حدود ده سال تو سوئد رانندگی کردم، هم ماشین شخصی داشتم هم ماشین کار دستم بوده، اما هیچوقت مشکلی با پلیس رانندگی نداشتم، نه خلاف نه تصادف، نه رانندگی مستی، فقط دو بار در محدوده سرعت مجاز شصت کیلومتر شصت‌وشش رفتم که دوربین منو زد و جریمه‌ش رو پرداخت کردم، اون هم پلیس گفت مشکلی نداره پادشاه سوئد هم گاهی اوقات برای سرعت غیرمجاز جریمه میشه... از همون اول که ماشین به اسم خودم شد ماشین رو تو شرکت بیمه (Länsförsäkring) بیمه کردم، هر دو سال یک بار ماشینم رو عوض میکردم و چند مدل بالاتر میخریدم اما همیشه بیمه ماشینم (Länsförsäkring) بود. سال 2019 من هشت سال بود که مشتری این شرکت بیمه بودم و چون شماره حساب بانکی نداشتم فاکتور بیمه و مالیات رو سالیانه یا شش ماهه پرداخت میکردم هیچوقت هم تاخیر در پرداخت نداشتم. اما سال 2019 شرکت بیمه یک فاکتور جدید برای من فرستاد که تقریبا دو برابر نرخ بیمه‌ای بود که قبلاً برای شش ماه پرداخت میکردم، من هم فکر کردم که حتما این فاکتور سالیانه است و چونکه تو این چند سال تصادف نداشتم بیمه تخفیف داده که یکساله شده این. ولی قیمت شش ماهه بود اون موقع یک تویوتا آونسیس 1800سی‌سی سبز تیره داشتم که خیلی دوستش داشتم, زنگ زدم به اداره بیمه و دلیل افزایش بی رویه نرخ بیمه رو پرسیدم، گفت قانون جدید شرکت است و از این به بعد کسانی که گواهینامه سوئدی ندارند باید پول بیمه بیشتری پرداخت کنند...!!! گفتم من هشت ساله که مشتری شما هستم یعنی چی که الان باید بیشتر بدم؟!!! گفت قانون جدید شرکت ماست و کاری از دست من برنمیاد! گفتم اگه بخواین فاکتور اضافه بدید من بیمه ماشینم رو لغو میکنم و تو یه بیمه دیگه ماشین رو بیمه میکنم، گفت نههه!!! شما نمیتونی قرارداد بیمه ما رو لغو کنید تا سال تموم بشه! گفتم کدوم قرارداد؟! من که قرارداد جدیدی با این قیمت نبستم و بلافاصله هم به فاکتور اعتراض کردم، گفت: آره اما قرار داد امسال شما پنج ماه دیگه تموم میشه و تا پنج ماه دیگه نمی‌تونید لغوش کنید، افزایش قیمت هم دست من نیست تعرفه جدید شرکت هست که به ما ابلاغ شده... گفتم یعنی شما بعد از هشت سال قیمت رو یکباره بدون قرارداد جدید افزایش میدید و من هم نمیتونم لغوش کنم؟! گفت: دقیقا عصبانی شدم و گفتم لعنت به شرکت‌تون و قانونش و لعنت به کاپیتالیسم، من بمیرم این فاکتور رو پرداخت نمیکنم و زدم بیرون. اومدم خونه و همون لحظه از طریق اپ موبایل ماشین رو خوابوندم و گذاشتمش برای فروش، اینجوری شرکت بیمه مجبوره که بیمه منو متوقف کنه. یک فورد فوکوس سفید 2006 1800سی‌سی خریدم و با همون قیمت قبلی تو یک بیمه دیگه به اسم (Svedea) بیمه کردم، ماشینی که خیلی دوست داشتم رو فروختم تا پول زور به سیستم سرمایه‌داری ندم...😉😁




Sunday, 21 November 2021

راسیست در آلمان\ Teater in Turingen

‏ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

حدود ده روز پیش فیلم درگیری من با نگهبان کمپ سر یه مهاجر عرب سوری و نامه اعتراضی من به مدیریت کمپ شهر Suhl رو همین سازمان حقوق بشری که باهاشون کار میکنم بدون نام بردن از من در وبلاگ خودشون منتشر کردند، متن نوشته من رو هم به زبان فارسی منتشر کردند. بعد از چند روز وبسایت Thüringen24 در ایالت Thüringen خبر درگیری بین من و نگهبان رو عیناً در وب سایت خودشون منتشر کرده و خبر داده این نگهبان که رفتاری نژادپرستانه داشته از کار معلق شده و باید منتظر حکم دادگاه بمونه... به شخصه خیلی متاسفم بابت اینکه اون نگهبان عصبانی شغلش رو از دست داده، اما واقعیت اینه که اینها باعث جنگ و جنایت و دیکتاتوری در خاورمیانه هستند و باید یاد بگیرند که مهاجر یک انسان است و به دلایل موجه کشور خودش رو ترک کرده، این دلیل نمیشه که هر توهین و تحقیری رو بپذیرند... لینک هر دو وب‌سایت رو میگذارم اینجا لینک وبلاگ دیده‌بان ایالت تورینگن: https://lagerwatchthueringen.noblogs.org/post/2021/11/16/briefe-berichte-aus-dem-erstaufnahmelager-in-suhl-v/ لینک: Thüringen24 https://www.thueringen24.de/thueringen/article233886071/Suhl-
FluechtlingsheimWillkommen-in-Deutschland-Arschloch-Security.html

Sunday, 14 November 2021

دعوا در کمپ شهر زول/ Suhl

هیچکدام از کسانی که مهاجرت کردند در مورد مشکلات و سختیهای مهاجرت حرف نمیزنند، مثلاً نگاه و رفتار نژادپرستانه و تبعیض نژادی در کشور میزبان بخشی از واقعیت زندگی مهاجران است که در طول زندگی روزمره باهاش درگیرند، از کف خیابان و فروشگاه گرفته تا در ادارات دولتی و خصوصی و مدرسه و محل کار... ‌لازم نیست کشوری که توش این اتفاقات میوفته حتما آلمان نازی باشه با سابقه فاشیستی و شدیدترین رفتارهای نژادپرستانه، تو سوئد هم همینه تو ایران عزیز خودمون که به مهمان نوازی معروف است رفتارهایی با مهاجران بخصوص افغانستانی میکنیم که تن سراینده بنی آدم اعضای یک پیکرند در گور میلرزه. پس رفتار نژادپرستانه در همه کشورها دیده میشه و صد البته که نمیشه این رفتار رو به کل جامعه نسبت داد، در آلمان هم مثل هر جای دیگه شهرهای بزرگ مثل هامبورگ که از همه ملیتها توشون هست نژادپرستی زیاد دیده نمیشه. اما تو شهرهای کوچک اینگونه رفتارها زیاد دیده میشه و راسیست زیاده، هیچکدومشون هم انگلیسی حرف نمیزنند حتی اگه بلد باشند، بخصوص تعجب میکنم از فروشگاههای شهرهای کوچک که پرسنل فروشگاه چقدر بد برخورد میکنن با غیر آلمانی! میخواد مهاجر باشه یا توریست باشه!!! و البته ناگفته نماند که ما در آلمان شرقی(گذشته) زندگی میکنیم، میگن شهرهای آلمان غربی اوضاع خیلی بهتره... من اینجا اتفاقاتی که برای خودم افتاده و تجربه کردم رو مینویسم اما از کسانی که این رفتارها رو با مهاجران میکنند ناراحت نیستم، به تایید خود آلمانی‌ها بیشتر اعضای گروه‌های ضد مهاجر و راسیست کسانی هستند که یا تحصیلات آنچنانی ندارند و در مورد سیاست بین‌الملل و اتفاقات دنیا هیچ اطلاعاتی ندارند یا در خانواده‌ای بحران زده رشد کردند و دچار یک سری کمبودها هستند. من اینجور مواقع که برخوردهای نژادپرستانه باهام میشه به سردمداران مملکت خودمون لعنت می‌فرستم که من و میلیونها ایرانی رو آواره غربت کردند! ایران ثروتمند! دفعه قبل تا اینجا رسیدیم که با موریتز قرار داشتیم و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت، بعد از گپ و گفتگو و خوردن عصرانه با ماشین موریتز رفتیم که بچه‌های کمپ زول رو برسونیم. رسیدیم دم کمپ دیدیم مهاجر جدید اومده و پشت در منتظرن، چند تا افغانی و عرب بودند که خسته و کوفته پشت در منتظر بودن تا نگهبان راهشون بده داخل. نگهبان اما یه آلمانی بی اعصاب و بی ادب دو متری بود که فقط داد میزد و به زبان آلمانی به همه میتوپید، موریتز که خودش آلمانیه گفت بچه ها این مردک چرا اینجوری حرف میزنه و فقط داد میزنه! دوربین موبایلتون رو روشن کنید چون موبایل من خوب فیلم نمیگیره، خودش هم یه گوشه ایستاد با گوشی قدیمیش فیلم گرفتن. موریتز، من و فیلمبردار گروه که یک عرب سوری بود فیلم گرفتیم و تمام داد و بیدادها و توپ و تشرها رو ظبط کردیم. بیرون از فنس درب ورودی یه مهاجر عرب که منتظر ورود بود از خستگی به یه ماشین که بیرون پارک بود تکیه داده بود، یک دفعه نگهبان با همون هیکل و صدای نکره حمله کرد طرف عرب و با توپ و تشر گفت به ماشین تکیه نده... رفتارش خیلی توهین آمیز و تحقیرآمیز بود و من نتونستم طاقت بیارم، پریدم وسط و رفتم طرفش و به انگلیسی گفتم چه مرگته؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ اشکالش چیه که به ماشین تکیه داده؟ با همون صدای بلند داد زد که این ماشین شخصیه و نباید تکیه بده بهش، من هم مثل خودش داد زدم که نه مشکل این نیست مشکل اینه که یو آر ا فاکینگ راسیست تو یه راسیست لعنتی هستی، حمله کرد طرف من و با همون صدای نکره داد زد (یس ویلکوم این دوچلند) بله به آلمان خوش آمدید... حمله که کرد من هم داد میزدم که در رو باز کن بیا بیرون ببینم چه میخوای بکنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیااا یا بیا بیرون یا در رو باز کن من بیام تو... نگهبان دیگه اومد دستش رو گرفت و کشوندش داخل نگهبانی، تمام این صحنه‌ها ضبط شد و موریتز با دیدن این صحنه‌ها هیجان زده شده بود و می‌گفت این بهترین فیلمیه که از راسیست‌های آلمانی ثبت شده، تو بهش گفتی فاکینگ راسیست و اون به آلمانی گفت آره به آلمان راسیست‌ها و فاشیستها خوش آمدید... قرار شده فیلم و اون نامه‌ای که قبلاً نوشتیم رو برای رسانه‌ها نمایندگان پارلمان و شهرداری ارسال کنند، تا اون موقع نمی‌خوام کلیپ موبایل خودم رو پخش کنم، اگه کلیپش رو اینجا گذاشتم که دعوا بوده بدونید که یه طرف دعوا منم😉











 

Monday, 8 November 2021

نژادپرستی در ‏آلمان

هیچکدام از کسانی که مهاجرت کردند در مورد مشکلات و سختیهای مهاجرت حرف نمیزنند، مثلاً نگاه و رفتار نژادپرستانه و تبعیض نژادی در کشور میزبان بخشی از واقعیت زندگی مهاجران است که در طول زندگی روزمره باهاش درگیرند، از کف خیابان و فروشگاه گرفته تا در ادارات دولتی و خصوصی و مدرسه و محل کار... 
‌لازم نیست کشوری که توش این اتفاقات میوفته حتما آلمان نازی باشه با سابقه فاشیستی و شدیدترین رفتارهای نژادپرستانه، تو سوئد هم همینه تو ایران عزیز خودمون که به مهمان نوازی معروف است رفتارهایی با مهاجران بخصوص افغانستانی میکنیم که تن سراینده بنی آدم اعضای یک پیکرند در گور میلرزه. پس رفتار نژادپرستانه در همه کشورها دیده میشه و صد البته که نمیشه این رفتار رو به کل جامعه نسبت داد، در آلمان هم مثل هر جای دیگه شهرهای بزرگ مثل هامبورگ که از همه ملیتها توشون هست نژادپرستی زیاد دیده نمیشه. اما تو شهرهای کوچک اینگونه رفتارها زیاد دیده میشه و راسیست زیاده، هیچکدومشون هم انگلیسی حرف نمیزنند حتی اگه بلد باشند، بخصوص تعجب میکنم از فروشگاههای شهرهای کوچک که پرسنل فروشگاه چقدر بد برخورد میکنن با غیر آلمانی! میخواد مهاجر باشه یا توریست باشه!!! و البته ناگفته نماند که ما در آلمان شرقی(گذشته) زندگی میکنیم، میگن شهرهای آلمان غربی اوضاع خیلی بهتره...
من اینجا اتفاقاتی که برای خودم افتاده و تجربه کردم رو مینویسم اما از کسانی که این رفتارها رو با مهاجران میکنند ناراحت نیستم، به تایید خود آلمانی‌ها بیشتر اعضای گروه‌های ضد مهاجر و راسیست کسانی هستند که یا تحصیلات آنچنانی ندارند و در مورد سیاست بین‌الملل و اتفاقات دنیا هیچ اطلاعاتی ندارند یا در خانواده‌ای بحران زده رشد کردند و دچار یک سری کمبودها هستند. من اینجور مواقع که برخوردهای نژادپرستانه باهام میشه به سردمداران مملکت خودمون لعنت می‌فرستم که من و میلیونها ایرانی رو آواره غربت کردند! ایران ثروتمند!
دفعه قبل تا اینجا رسیدیم که با موریتز قرار داشتیم و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت، بعد از گپ و گفتگو و خوردن عصرانه با ماشین موریتز رفتیم که بچه‌های کمپ زول رو برسونیم. رسیدیم دم کمپ دیدیم مهاجر جدید اومده و پشت در منتظرن، چند تا افغانی و عرب بودند که خسته و کوفته پشت در منتظر بودن تا نگهبان راهشون بده داخل. نگهبان اما یه آلمانی وحشی بی ادب دو متری بود که فقط داد میزد و به زبان آلمانی به همه میتوپید، موریتز که خودش آلمانیه گفت بچه ها این مردک چرا اینجوری حرف میزنه و فقط داد میزنه! دوربین موبایلتون رو روشن کنید چون موبایل من خوب فیلم نمیگیره، خودش هم یه گوشه ایستاد با گوشی قدیمیش فیلم گرفتن. موریتز، من و فیلمبردار گروه که یک عرب سوری بود فیلم گرفتیم و تمام داد و بیدادها و توپ و تشرها رو ظبط کردیم. بیرون از فنس درب ورودی یه مهاجر عرب که منتظر ورود بود از خستگی به یه ماشین که بیرون پارک بود تکیه داده بود، یک دفعه نگهبان با همون هیکل و صدای نکره حمله کرد طرف عرب و با توپ و تشر گفت به ماشین تکیه نده...
رفتارش خیلی توهین آمیز و تحقیرآمیز بود و من نتونستم طاقت بیارم، پریدم وسط و رفتم طرفش و به انگلیسی گفتم چه مرگته؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ اشکالش چیه که به ماشین تکیه داده؟ با همون صدای بلند داد زد که این ماشین شخصیه و نباید تکیه بده بهش، من هم مثل خودش داد زدم که نه مشکل این نیست مشکل اینه که یو آر ا فاکینگ راسیست تو یه راسیست لعنتی هستی، حمله کرد طرف من و با همون صدای نکره داد زد (یس ویلکوم این دوچلند) بله به آلمان خوش آمدید... حمله که کرد من هم داد میزدم که در رو باز کن بیا بیرون ببینم چه میخوای بکنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیااا یا بیا بیرون یا در رو باز کن من بیام تو...
نگهبان دیگه اومد دستش رو گرفت و کشوندش داخل نگهبانی، تمام این صحنه‌ها ضبط شد و موریتز با دیدن این صحنه‌ها هیجان زده شده بود و می‌گفت این بهترین فیلمیه که از راسیست‌های آلمانی ثبت شده، تو بهش گفتی فاکینگ راسیست و اون به آلمانی گفت آره به آلمان راسیست‌ها و فاشیستها خوش آمدید...
قرار شده فیلم و اون نامه‌ای که قبلاً نوشتیم رو برای رسانه‌ها نمایندگان پارلمان و شهرداری ارسال کنند، تا اون موقع نمی‌خوام کلیپ موبایل خودم رو پخش کنم، اگه کلیپش رو اینجا گذاشتم که دعوا بوده بدونید که یه طرف دعوا منم😉🤗

Sunday, 7 November 2021

آرنشتاد/ ‏arnstadt

چند روز پیش با بچه‌های کمپ رفتیم توی شهر خرید، موقع برگشتن نگهبانی کمپ وسایلی که خریده بودیم رو چک کرد و از بین تمام خریدها یک ادکلن که فردین خریده بود رو برداشت و گفت رسید خریدش رو نشون بدید. فردین هر چی دنبال رسید گشت اون لحظه پیداش نکرد، نگهبان هم ادکلن رو برد گذاشت تو نگهبانی و گفت این ادکلن رو شما دزدیدین! هر چی فردین گفت من اینو خریدم و نوزده یورو پولش رو دادم فایده‌ای نداشت، مثل اینکه طرف از ادکلن خوشش اومده بود و میخواست اونو داشته باشه. فردین و بقیه که تازه وارد اروپا شده بودند ناامید از قانع کردن نگهبان که زبون فارسی نمی‌فهمید بی خیال ادکلن شد و راه افتاد که بره! من اما جلوش رو گرفتم و گفتم کجا میری؟!!! چرا میخوای از حقت بگذری؟! رفتم جلو و به انگلیسی گفتم که ما این ادکلن رو خریدیم، اگر هم نخریده باشیم و به قول تو دزدیده باشیم مشکل شما نیست، شما فقط نگهبان دم درب کمپ هستی نه پلیسی نه پلیس شهر و نمیتونی این ادکلن رو برداری. اینجا که رسید نگهبان دیگه حمله کرد طرف من و منو هل داد به طرف بیرون که شما دخالت نکن، منم شروع کردم به داد و بیداد که باید ادکلن رو پس بدید. نزدیک بود که درگیر بشیم زنگ زدن به رییس سکوریتی و پلیس اومدن جلو نگهبانی، داستان رو شنید یه نگاه به ما انداخت و ادکلن رو از نگهبان گرفت و به ما پس داد... 

چند روز بعد بالاخره بعد از سی‌وپنج روز زندگی در کمپ آشویتس ما رو منتقل کردن سر آدرس تو شهر آرنستاد Arnstadt   
که بزرگتر از شهر قبلی زول است، یه مجتمع چهار طبقه که به ظاهر هر طبقه سی اتاق داره و هر دو اتاق یک واحد سویت کوچیک به حساب میاد. واحد ما طبقه همکف کنار نگهبانی است که شامل دو اتاق کوچک و آشپزخانه کوچک و حمام و دستشویی، اینجا دیگه خودمون میتونیم آشپزی کنیم و از شر غذاهای مزخرف کمپ راحت شدیم. فردای ورود به محل جدید همگی با مسئول کمپ رفتیم شهرداری شهر آرسنتاد تا در سیستم رجیستر بشیم، برای بار چهارم عکس گرفتند تا کارت شناسایی برامون صادر کنند. سیستم اینجا با سوئد فرق می‌کنه اداره مهاجرت فقط پرونده مهاجرت رو پیگیری میکنه، بقیه کارها شامل اسکان و حقوق و خدمات آموزشی و درمان به عهده شهرداری است...

امروز موریتز که جزو اولین دوستان آلمانی به حساب میاد باز هم اومد دنبال ما و با هم رفتیم دم کمپ زول و با بچه‌های کمپ رفتیم خونه دوست موریتز، برنامه شامل گپ و گفتگو پیرامون مشکلات مهاجران و اجرای تاتر و خوردن یه عصرانه بود که به خوبی و خوشی تمام شد...

کمپ ‏زول/ ‏suhl ‎camp

توی سوئد چهار پنج سال با صلیب سرخ و کلیسای سوئد کار کردم، یه مدت تو دست دوم فروشی صلیب سرخ (Erikshjälpen) در شهر خووده کار کردم. کار من این بود که لوازمی که مردم میارن و میدن رو تمیز یا تعمیر میکردیم و میگذاشتم تو فروشگاه برای فروش، روز فروش هم باید به مشتری می‌رسیدیم، سوئدیها پشت در فروشگاه صف می‌بندند تا فروشگاه باز کنه...!
 یه مدت هم تو لیکتان Lyktan (به معنی فانوس) در شهر خووده کار کردم، لیکتان موسسه خیریه زیر نظر کلیسای سوئد بود، اونجا هم مردم لباس کفش اسباب‌بازی لوازم آشپزخانه و لوازمی رو که لازم نداشتند به لیکتان تحویل میدادند و ما مرتب میکردیم و میچیدیم توی قفسه تا مهاجران بدون اقامت بیان و بصورت مجانی بردارند. همین کار رو کوچکتر تو روستای تیدان که خودم زندگی میکردم هم داشتیم که همه کارهاش به عهده من بود، اونجا هم روال کار همین بود لوازم میومد و من مرتب میکردم دوشنبه و چهارشنبه‌ها هم باز بود تا مهاجران بدون اقامت رایگان بردارند... 
 دو سه سال هم تو صلیب سرخ معلم فارسی بودم و به بزرگسالان ایران و افغان که بیسواد بودند اول فارسی و بعد سوئدی یاد میدادم، تو کارهای دیگر مربوط به مهاجران هم مشارکت داشتم اگه جایی هم ترجمه لازم بود انجام میدادم... 
کلیسای سوئد و صلیب سرخ در سوئد خیلی فعال هستند و کار داوطلبانه تو صلیب سرخ و کلیسای سوئد تجربه ارزشمند و جالبی بود برام، از آن پس علاقمند شدم که تو یک سازمان حقوق بشری بین‌المللی کار کنم. 
حالا که اومدم آلمان میبینم صلیب سرخ و کلیسا تو زمینه کمک به پناهجویان زیاد فعال نیستند، یا شاید من هنوز ندیدم...

چند روز پیش یه گروه فعال حقوق بشر آلمانی که اعضای یک تاتر هم بودند بیرون کمپ برنامه‌ای برای مهاجران ترتیب داده بودند که شامل نهار چای و قهوه و تاتر و موسیقی بود، سبزیجات و مواد اولیه تازه آورده بودند همونجا و به کمک مهاجران خرد کردند و پختند... 
هدف این گروه کمک به وضعیت مهاجران است و موضوع تاتر هم وضعیت امنیت در داخل کمپ‌‌ها بود، اینکه زنها و خانواده‌ها اتاقشون قفل نداره یا مواد بهداشتی نیست و غیره... شعارشان هم بستن کمپ‌ها و اسکان مهاجران در خانه‌های دائمی است.
یک دفعه توی جمعیت صدای داد و بیداد اومد، یک زن آفریقایی که خیلی هم خوب انگلیسی حرف میزد با یک عرب دعواشون شده بود و به زبان انگلیسی سر هم داد میزدن و با عصبانیت به سمت هم حمله میکردند، چند تا مرد اون مرد عرب رو میگرفتن که حمله نکنه چند تا زن هم زن آفریقایی رو میگرفتن که درگیر نشن... دعوا سر این بود که مرد رفته یا به عمد یا به اشتباه بدون اینکه در بزنه در اتاق زن رو باز کرده، زن هم به مرد عرب اعتراض داشت هم به وضعیت کمپ، میگفت اصلا این چه کمپیه که من نمیتونم در اتاقم رو از داخل قفل کنم؟!!! زن از من و بقیه مهاجران که دورشون جمع شده بودیم پرسید شما تو این کمپ راضی هستید؟ هر کسی میکروفن رو گرفت و چند تا از مشکلات کمپ رو گفت،
همه که حرفهاشون رو زدند زن و مردی که با هم دعواشون شده بود روی هم رو بوسیدند و نمایش تمام شد. آخرش هم هر کسی هر شعاری که دلش میخواست رو روی جعبه‌های سیاه نوشتند...
دیروز یعنی یک شنبه این گروه ما رو دعوت کردند به شهر ارفورت به صرف چای کافه و میوه و نهار که اسپاگتی بود، جای همه دوستان خالی🌹❤️

Suhl/ شهر ‏زول ‏آلمان

کمپ شهر زول یه مجتمع بزرگ‌ است با پنج بلوک ساختمانی بزرگ مسکونی، هر بلوک با زیرزمین شش طبقه دارد و هر طبقه چهل و هشت اتاق، بعلاوه یک بلوک بزرگ پنج طبقه دیگر که شامل آشپزخانه و بخش اداری است.
من به این کمپ میگم اردوگاه کار اجباری آشویتس، دور تا دور کمپ فنس کشی شده و بالای فنس هم سه ردیف سیم خاردار کشیدند و با برزنت سبز رنگ ضخیم روی فنس‌ها رو پوشاندند. البته که اجازه خروج از کمپ رو داریم اما باید نگهبانی رو که با دو درب الکترونیک باز و بسته میشه رد کنیم، موقع باز کردن درب صدایی مثل باز کردن درب زندان به گوش میرسه. برای هر بار ورود به ساختمان هم باید به نگهبانی دم در هر ساختمان کارتت رو نشون بدی تا درب رو که این هم با صدایی شبیه باز کردن درب زندان باز میشه رو برات باز کنند. هیچکدوم از اتاقها قفل و بست نداره و اصولاً هیچ امنیتی وجود نداره، پول و یا مدارک و چیزهای قیمتی رو باید همیشه همراه خودت ببری حتی اگه توالت یا حمام بری. برادران عرب بی اعصاب هم همیشه و هر شب درگیری و دعوا و داد و بیداد دارند، که خب مثل اینکه اینجا یک امر عادی تلقی میشه!  تو این بیست روزی که اینجا هستم تا حالا چهار بار صدای زنگ آتش سوزی بلند شده و نصف شب همه ما رو از ساختمان بیرون کردند، اما آتش‌سوزی در کار نبوده ظاهرا همین آدمهای بی اعصاب فندک میگیرن زیر سنسور حرارتی...! ولی خب باید بیرون منتظر بمونیم تا آتش نشانی بیاد و تایید کنه که آتش سوزی رخ نداده...
 توی کمپ اجازه غذا پختن نداریم چرا که رستوران کمپ سه وعده غذا میده، غذا که چه عرض کنم یه آشغالی درست میکنند که فکر نکنم خودشون ازش استفاده کنند. اما همون آشغال رو هم با خساست تقسیم میکنند اگه بیشتر بخوای میگه برو هر وقت اون رو خوردی بیا دوباره بگیر، اما دوباره که میری دیگه غذای اصلی رو بهت نمیده فقط کمی سیب زمینی با سه تا نان تست برات میگذاره که از ده تا فحش بدتره. خیلی‌ها غذای اینجا رو نمیخورن و فقط نان تست رو میگیرند و می‌برند تو اتاق تا یه جور دیگه خودشون رو سیر کنند، چند بار هم سر کیفیت غذا دعوا شده اما هیچ فایده‌ای نداشته...
ما بچه‌های ایرانی و افغانی یه اجاق برقی کوچیک داریم، یه ماهیتابه هم من خریدم كه معمولا شبها نوبتی ازش استفاده میکنیم و یک تخم مرغ یا املت باهاش درست میکنیم...
 به اردوگاه آشویتس خوش آمدید

هامبورگ

بعد از دو روز گشت و گذار تو هامبورگ فریدون برگشت سوئد و من هم رفتم اداره مهاجرت خودم رو معرفی کردم، بعد از ده سال و هشت ماه و بیست و سه روز زندگی در سوئد باید تو یه کشور جدید ثبت نام کنم و این یعنی دوباره از صفر شروع کردن و روز از نو و روزی از نو.
چون ساعت اداری تموم شده بود باید شب رو اونجا می‌خوابیدم تا فردا صبح ثبت نام کنم و در سیستم آلمان رجیستر بشم، مثل زندانیها یه کارتن بهم دادن که توش مسواک حوله خمیر دندان خمیر ریش تیغ ریش تراشی قاشق چنگال و لیوان پلاستیکی ملافه و بالش و البته ماسک بود. یک اتاق دادن که تنها من توش بودم.
شب رو اونجا خوابیده نخوابیده صبح زود رفتم تو سالن رجیستر و سه چهار ساعتی اونجا معطل شدم تا کارهای ثبت نام انجام شد. خودم دوست داشتم که تو هامبورگ بمونم اما گفتند کامپیوتر مشخص می‌کنه که کدوم شهر بیوفتیم، و من افتادم شهر (زول Suhl) ایالت تورینگن در مرکز آلمان که چهارصدوهشتاد کیلومتر با هامبورگ فاصله داره. ساعت حدود شش بعد از ظهر راه افتادم و نم نم رفتم سمت شهر زول، 
تجربه رانندگی در آلمان واقعا شگفت انگیز بود، فقط توی آلمان میشه لذت رانندگی رو حس کرد. به هیچ‌وجه توی خیابان‌های شهر سرعت‌گیر ندارند، انگار سرعت‌گیر گذاشتن ممنوعه!
رفتم تو شهر یه کم خرید کردم یه چیزی خوردم و فلاسک رو آب جوش کردم و راه افتادم، تازه اینجا بود که به لذت رانندگی رسیدم تمام اتوبان‌ها سه یا چهار باند بزرگ از هر طرف، با هر سرعتی که دلت میخواد برو. من ماشینم سنگین بود و کنترل سرعت رو گذاشته بودم روی صدوبیست تا و فکر میکردم که تند میرم، یه دفعه یه ماشین میومد مثل گلوله با دویست و هفتاد تا سرعت ازم سبقت می‌گرفت و می‌رفت...
ساعت سه صبح رسیدم شهر زول، ماشین رو یه جا پارک کردم و تو ماشین خوابیدم تا ساعت نه صبح، نه صبح رفتم کمپ و خودمو معرفی کردم. کمپ اینجا خیلی درب و داغونه، نه قفلی نه در و پیکر درست حسابی، هر شب هم این اعراب عزیز دعوا و داد و بیداد و پلیس بازی دارند، غذاشون هم که واقعا افتضاحه. باید یک ماه اینجا بمونم تا بعدش که تقسیم میکنند و میفرستند سر آدرس دائمی.
اما در این مدت هر چه بیشتر به آلمان دقت می‌کنم تازه میفهمم که هیتلر چه زیرساخت‌های بزرگی برای آلمان فراهم کرده و تو این زمینه یه رضا شاه بوده برای آلمان.

آلمان

10/09/2021 
jag åkte på väg till Malmö och åker med bot till Kill i Tyskland...
بعد از ده سال این اولین مسافرت منه که از سوئد خارج میشم، برای روز دهم با فریدون بلیط کشتی خریدیم و باید ساعت چهار. بعد از ظهر مالمو می‌بودیم. ساعت نه صبح با ماشین راه افتادیم به سمت مالمو و زودتر از موعد رسیدیم به کشتی. این اولین سفر من با کشتی بزرگ بود، ماشین رو بردیم تو کشتی خودمون هم یه کابین دو نفره گرفته بودیم. حدود یک صبح رسیدیم به شهر کیل آلمان و از اونجا یک ساعت رانندگی کردیم تا رسیدیم به هامبورگ و رفتیم به هتل holiday....

هاوار بازیان ‏

En av mina sista bilder i Sverige; föra månaden 2021/08/24 när vi åkte med Mehrdad till Lidköping för att köpa en välskött bil. Jag längtat hela tiden efter en lång resa och köra utan att hamnar någon stans…
Efter 10 år och 8 månader borde jag lämna Sverige; där arbetade jag nästan hela tiden och betalat skatten fast vid lägre lön och ingen rätt till vården. Det alltid var besvärligt att förlänga papper hos Migrationsverket eller att besöka läkare. Banken avslutade mitt kontot som arbetat och betalt i skatten. 
Jag har tappat min känsla och livet i Sverige och det är pinsam. Jag missat 10 år av mina bästa moment av livet i det här landet oavsett att den tiden var inte lätt att man leva vidare.
Jag hade inget alternativ utan att lämna Sverige; då körde jag i väg med en Volvo för att börja den långa resan; jag sökte en plats för att andas och överleva… 
Det är jätte svårt att man lämna där efter 10 år och att borja nytt liv. Det svårt att hitta nya vänner och skapa samma liv och status i relation och arbete. 
Jag passar på och vill tacka alla de vänner och kompisar bland annat iranier, afganer, araber och svenskar som hjäpt mig under den perioden. Särskilt mina svenskar vänner som litat på mig och visat förtroende för mig även har försökt att fixa mina papper att stanna i Sverige men inte gick.
 här inte säker var och hur kommer landar...

این تصویر یک ماه قبل جزو آخرین عکسهای من در سوئد است، با مهرداد رفته بودیم لیدشاپینک که ماشین بخرم میخواستم یه ماشین درست حسابی بخرم و باهاش بزنم به جاده، خیلی وقتها دوست دارم یه جاده طولانی بی سر و ته پیدا کنم و فقط رانندگی کنم و فقط برم، دوست ندارم به جایی برسم و هیچ مقصدی داشته باشم فقط دوست دارم رانندگی کنم و برم.
 بعد از ده سال و هشت ماه زندگی در سوئد باید اینجا رو ترک کنم، تو این ده سال بیشتر از همه کار کردم و مالیات دادم و نصف همه دستمزد گرفتم و بابت مالیاتی که میدادم هیچ خدمات اجتماعی و درمانی دریافت نکردم. با اینکه کار میکردم و نیازی به حمایت اداره مهاجرت یا سوسیال نداشتم اما اداره مهاجرت سوئد هر روز فشار رو بیشتر میکرد، حتی کارت شناسایی اداره مهاجرت رو تمدید نمیکرد و ما برای دکتر و دارو و چیزهای دیگه مشکل پیدا کردیم. در آخرین اقدام بانک حساب بانکی من رو بست، حسابی که باهاش کار می‌کردم و مالیات میدادم و حقوقم میومد توی این حساب!
برای من سوئد دیگه جای موندن نبود، احساسی که به سوئد دارم بدون شک احساس خوشایندی نیست چرا که ده سال از بهترین سالهای عمرم اینجا تلف شد، از سی و پنج سالگی که اوج قدرت خلاقیت اراده و تجربه هر آدمی هست بیشتر از همه کار کردم و کمتر از همه به دست آوردم و بهترین سالهای عمرم رو از دست دادم. اما هنگام عصبانیت از این آوارگی بعد از زنم و خانواده‌اش بیشتر حکومت جمهوری اسلامی آخوندی رو مقصر می‌دونم نه دولت و مردم سوئد رو، پس تصمیم گرفتم که مثل پرنده مهاجر که برای یافتن جای بهتر مرزها رو رد می‌کنه بزنم به جاده بی انتها شاید جایی کوچک برای نفس کشیدن پیدا میکردم. برای همین یه ولوو( Volvo V50) مدل۲۰۰۷ تمیز  خریدم تا باهاش سوئد رو ترک کنم، بعد از ده سال و اندی زندگی تو سوئد مجبورم که اینجا رو ترک کنم و این تصمیم ساده‌ای نیست. دل بریدن از جایی که ده سال زندگی کردی و از صفر برای خودت آبرو اعتبار و زندگی ساختی و دوستان و عزیزانی پیدا کردی کار سختیه، دوستانی که در این ده سال باهاشون آشنا شدم و به من کمک کردند گاهی مثل یه غریبه گاهی مثل دوست و گاهی مثل برادر و خواهر... از همه دوستان ایرانی افغانی عرب و سوئدی که در این ده سال به من لطف داشتند و به من کمک کردند سپاسگزارم، بخصوص از دوستان سوئدی که در این سالها به من اعتماد کردند و کمک کردند و حتی تلاش کردند که من توی سوئد بمونم، و هنوز هم که از سوئد اومدم بیرون پیگیر من هستند و مرتب در تماس هستند.
 حالا هم دارم میرم یه جایی که باید دوباره همه چیز رو از صفر شروع کنم، جای جدید که برم کسی منو نمی‌شناسه نه خودم نه خانواده و نه اصل و نصب و ریشه‌ام، این که چه شخصیتی دارم و چطوری تا حالا زندگی کردم رو هیچکس نمیدونه، باید از صفر شروع کنم با زبان و فرهنگشون آشنا بشم و سختی بکشم تا خودم رو ثابت کنم درست مثل کاری که ده سال تو سوئد کردم. اینکه چطور تو این سن می‌خوام دوباره تو کشور جدید از صفر شروع کنم به روحیه جنگجوی من برمیگرده، این چندمین بار است که زندگیم رو از صفر شروع میکنم و امیدوارم که این بار وقت کم نیارم. ؛)
این که تو این ده سال و هشت ماه و چند روزی که تو سوئد زندگی کردم چه مشکلاتی داشتم و چطور تونستم بعنوان یه مرد مجرد تو یه کشور فمنیستی ضد مرد خودم رو ثابت کنم و آبرو اعتبار کسب کنم خودش داستان هزار و یک شب‌ است! اگر عمری باقی ماند تصمیم دارم روایت پر فراز و نشیب ده سال زندگی تو سوئد رو بصورت کتاب در بیارم، اینکه چه رنجی در این سالها متحمل شدم شاید در قالب کلمات گنجیده نشه و برای خیلی‌ها غیر قابل باور باشه که در کشوری مثل سوئد که مهد دموکراسی و حقوق بشر برابر است این اتفاقات افتاده باشه. در این ده سال مردم و کشور سوئد چه رفتاری با من داشتند و من چه رفتاری در کشور غریب با فرهنگی متفاوت داشتم و چه کارهای مثبت و منفی تو سوئد انجام دادم. آیا مفید بودم و آیا تونستم در این ده سال کمکی به کسی بکنم؟ و...
اما فعلا می‌خوام از پروسه مهاجرت دوباره خودم در یک کشور دیگه با زبان و فرهنگ متفاوت اینجا بنویسم شاید به درد کسانی که قصد مهاجرت و فرار! از ایران رو دارند بخوره...

hejdå Sverige

En av mina sista bilder i Sverige; föra månaden 2021/08/24 när vi åkte med Mehrdad till Lidköping för att köpa en välskött bil. Jag längtat hela tiden efter en lång resa och köra utan att hamnar någon stans…
Efter 10 år och 8 månader borde jag lämna Sverige; där arbetade jag nästan hela tiden och betalat skatten fast vid lägre lön och ingen rätt till vården. Det alltid var besvärligt att förlänga papper hos Migrationsverket eller att besöka läkare. Banken avslutade mitt kontot som arbetat och betalt i skatten. 
Jag har tappat min känsla och livet i Sverige och det är pinsam. Jag missat 10 år av mina bästa moment av livet i det här landet oavsett att den tiden var inte lätt att man leva vidare.
Jag hade inget alternativ utan att lämna Sverige; då körde jag i väg med en Volvo för att börja den långa resan; jag sökte en plats för att andas och överleva… 
Det är jätte svårt att man lämna där efter 10 år och att borja nytt liv. Det svårt att hitta nya vänner och skapa samma liv och status i relation och arbete. 
Jag passar på och vill tacka alla de vänner och kompisar bland annat iranier, afganer, araber och svenskar som hjäpt mig under den perioden. Särskilt mina svenskar vänner som litat på mig och visat förtroende för mig även har försökt att fixa mina papper att stanna i Sverige men inte gick.
 här inte säker var och hur kommer landar...

این تصویر یک ماه قبل جزو آخرین عکسهای من در سوئد است، با مهرداد رفته بودیم لیدشاپینک که ماشین بخرم میخواستم یه ماشین درست حسابی بخرم و باهاش بزنم به جاده، خیلی وقتها دوست دارم یه جاده طولانی بی سر و ته پیدا کنم و فقط رانندگی کنم و فقط برم، دوست ندارم به جایی برسم و هیچ مقصدی داشته باشم فقط دوست دارم رانندگی کنم و برم.
 بعد از ده سال و هشت ماه زندگی در سوئد باید اینجا رو ترک کنم، تو این ده سال بیشتر از همه کار کردم و مالیات دادم و نصف همه دستمزد گرفتم و بابت مالیاتی که میدادم هیچ خدمات اجتماعی و درمانی دریافت نکردم. با اینکه کار میکردم و نیازی به حمایت اداره مهاجرت یا سوسیال نداشتم اما اداره مهاجرت سوئد هر روز فشار رو بیشتر میکرد، حتی کارت شناسایی اداره مهاجرت رو تمدید نمیکرد و ما برای دکتر و دارو و چیزهای دیگه مشکل پیدا کردیم. در آخرین اقدام بانک حساب بانکی من رو بست، حسابی که باهاش کار می‌کردم و مالیات میدادم و حقوقم میومد توی این حساب!
برای من سوئد دیگه جای موندن نبود، احساسی که به سوئد دارم بدون شک احساس خوشایندی نیست چرا که ده سال از بهترین سالهای عمرم اینجا تلف شد، از سی و پنج سالگی که اوج قدرت خلاقیت اراده و تجربه هر آدمی هست بیشتر از همه کار کردم و کمتر از همه به دست آوردم و بهترین سالهای عمرم رو از دست دادم. اما هنگام عصبانیت از این آوارگی بعد از زنم و خانواده‌اش بیشتر حکومت جمهوری اسلامی آخوندی رو مقصر می‌دونم نه دولت و مردم سوئد رو، پس تصمیم گرفتم که مثل پرنده مهاجر که برای یافتن جای بهتر مرزها رو رد می‌کنه بزنم به جاده بی انتها شاید جایی کوچک برای نفس کشیدن پیدا میکردم. برای همین یه ولوو( Volvo V50) مدل۲۰۰۷ تمیز  خریدم تا باهاش سوئد رو ترک کنم، بعد از ده سال و اندی زندگی تو سوئد مجبورم که اینجا رو ترک کنم و این تصمیم ساده‌ای نیست. دل بریدن از جایی که ده سال زندگی کردی و از صفر برای خودت آبرو اعتبار و زندگی ساختی و دوستان و عزیزانی پیدا کردی کار سختیه، دوستانی که در این ده سال باهاشون آشنا شدم و به من کمک کردند گاهی مثل یه غریبه گاهی مثل دوست و گاهی مثل برادر و خواهر... از همه دوستان ایرانی افغانی عرب و سوئدی که در این ده سال به من لطف داشتند و به من کمک کردند سپاسگزارم، بخصوص از دوستان سوئدی که در این سالها به من اعتماد کردند و کمک کردند و حتی تلاش کردند که من توی سوئد بمونم، و هنوز هم که از سوئد اومدم بیرون پیگیر من هستند و مرتب در تماس هستند.
 حالا هم دارم میرم یه جایی که باید دوباره همه چیز رو از صفر شروع کنم، جای جدید که برم کسی منو نمی‌شناسه نه خودم نه خانواده و نه اصل و نصب و ریشه‌ام، این که چه شخصیتی دارم و چطوری تا حالا زندگی کردم رو هیچکس نمیدونه، باید از صفر شروع کنم با زبان و فرهنگشون آشنا بشم و سختی بکشم تا خودم رو ثابت کنم درست مثل کاری که ده سال تو سوئد کردم. اینکه چطور تو این سن می‌خوام دوباره تو کشور جدید از صفر شروع کنم به روحیه جنگجوی من برمیگرده، این چندمین بار است که زندگیم رو از صفر شروع میکنم و امیدوارم که این بار وقت کم نیارم. ؛)
این که تو این ده سال و هشت ماه و چند روزی که تو سوئد زندگی کردم چه مشکلاتی داشتم و چطور تونستم بعنوان یه مرد مجرد تو یه کشور فمنیستی ضد مرد خودم رو ثابت کنم و آبرو اعتبار کسب کنم خودش داستان هزار و یک شب‌ است! اگر عمری باقی ماند تصمیم دارم روایت پر فراز و نشیب ده سال زندگی تو سوئد رو بصورت کتاب در بیارم، اینکه چه رنجی در این سالها متحمل شدم شاید در قالب کلمات گنجیده نشه و برای خیلی‌ها غیر قابل باور باشه که در کشوری مثل سوئد که مهد دموکراسی و حقوق بشر برابر است این اتفاقات افتاده باشه. در این ده سال مردم و کشور سوئد چه رفتاری با من داشتند و من چه رفتاری در کشور غریب با فرهنگی متفاوت داشتم و چه کارهای مثبت و منفی تو سوئد انجام دادم. آیا مفید بودم و آیا تونستم در این ده سال کمکی به کسی بکنم؟ و...
اما فعلا می‌خوام از پروسه مهاجرت دوباره خودم در یک کشور دیگه با زبان و فرهنگ متفاوت اینجا بنویسم شاید به درد کسانی که قصد مهاجرت و فرار! از ایران رو دارند بخوره...

Wednesday, 3 November 2021

کمپ آرنشتات

چند روز پیش با بچه‌های کمپ رفتیم توی شهر خرید، موقع برگشتن نگهبانی کمپ وسایلی که خریده بودیم رو چک کرد و از بین تمام خریدها یک ادکلن که فردین خریده بود رو برداشت و گفت رسید خریدش رو نشون بدید. فردین هر چی دنبال رسید گشت اون لحظه پیداش نکرد، نگهبان هم ادکلن رو برد گذاشت تو نگهبانی و گفت این ادکلن رو شما دزدیدین! هر چی فردین گفت من اینو خریدم و نوزده یورو پولش رو دادم فایده‌ای نداشت، مثل اینکه طرف از ادکلن خوشش اومده بود و میخواست اونو داشته باشه. فردین و بقیه که تازه وارد اروپا شده بودند ناامید از قانع کردن نگهبان که زبون فارسی نمی‌فهمید بی خیال ادکلن شد و راه افتاد که بره! من اما جلوش رو گرفتم و گفتم کجا میری؟!!! چرا میخوای از حقت بگذری؟! رفتم جلو و به انگلیسی گفتم که ما این ادکلن رو خریدیم، اگر هم نخریده باشیم و به قول تو دزدیده باشیم مشکل شما نیست، شما فقط نگهبان دم درب کمپ هستی نه پلیسی نه پلیس شهر و نمیتونی این ادکلن رو برداری. اینجا که رسید نگهبان دیگه حمله کرد طرف من و منو هل داد به طرف بیرون که شما دخالت نکن، منم شروع کردم به داد و بیداد که باید ادکلن رو پس بدید. نزدیک بود که درگیر بشیم زنگ زدن به رییس سکوریتی و پلیس اومدن جلو نگهبانی، داستان رو شنید یه نگاه به ما انداخت و ادکلن رو از نگهبان گرفت و به ما پس داد... چند روز بعد بالاخره بعد از سی‌وپنج روز زندگی در کمپ suhl ما رو منتقل کردن سر آدرس تو شهر آرنشتاد Arnstadt که بزرگتر از شهر قبلی زول است، یه مجتمع چهار طبقه که به ظاهر هر طبقه سی اتاق داره و هر دو اتاق یک واحد سویت کوچیک به حساب میاد. واحد ما طبقه همکف کنار نگهبانی است که شامل دو اتاق کوچک و آشپزخانه کوچک و حمام و دستشویی، اینجا دیگه خودمون میتونیم آشپزی کنیم و از شر غذاهای مزخرف کمپ راحت شدیم. فردای ورود به محل جدید همگی با مسئول کمپ رفتیم شهرداری شهر آرسنتاد تا در سیستم رجیستر بشیم، برای بار چهارم عکس گرفتند تا کارت شناسایی برامون صادر کنند. سیستم اینجا با سوئد فرق می‌کنه اداره مهاجرت فقط پرونده مهاجرت رو پیگیری میکنه، بقیه کارها شامل اسکان و حقوق و خدمات آموزشی و درمان به عهده شهرداری است... امروز موریتز که جزو اولین دوستان آلمانی به حساب میاد باز هم اومد دنبال ما و با هم رفتیم دم کمپ زول و با بچه‌های کمپ رفتیم خونه دوست موریتز، برنامه شامل گپ و گفتگو پیرامون مشکلات مهاجران و اجرای تاتر و خوردن یه عصرانه بود که به خوبی و خوشی تمام شد...

Saturday, 9 October 2021

فعالین مدنی در آلمان/ activities in Germany

توی سوئد چهار پنج سال با صلیب سرخ و کلیسای سوئد کار کردم، یه مدت تو دست دوم فروشی صلیب سرخ (Erikshjälpen) در شهر خووده کار کردم. کار من این بود که لوازمی که مردم میارن و میدن رو تمیز یا تعمیر میکردیم و میگذاشتم تو فروشگاه برای فروش، روز فروش هم باید به مشتری می‌رسیدیم، سوئدیها پشت در فروشگاه صف می‌بندند تا فروشگاه باز کنه...! یه مدت هم تو لیکتان Lyktan (به معنی فانوس) در شهر خووده کار کردم، لیکتان موسسه خیریه زیر نظر کلیسای سوئد بود، اونجا هم مردم لباس کفش اسباب‌بازی لوازم آشپزخانه و لوازمی رو که لازم نداشتند به لیکتان تحویل میدادند و ما مرتب میکردیم و میچیدیم توی قفسه تا مهاجران بدون اقامت بیان و بصورت مجانی بردارند. همین کار رو کوچکتر تو روستای تیدان که خودم زندگی میکردم هم داشتیم که همه کارهاش به عهده من بود، اونجا هم روال کار همین بود لوازم میومد و من مرتب میکردم دوشنبه و چهارشنبه‌ها هم باز بود تا مهاجران بدون اقامت رایگان بردارند... دو سه سال هم تو صلیب سرخ معلم فارسی بودم و به بزرگسالان ایران و افغان که بیسواد بودند اول فارسی و بعد سوئدی یاد میدادم، تو کارهای دیگر مربوط به مهاجران هم مشارکت داشتم اگه جایی هم ترجمه لازم بود انجام میدادم... کلیسای سوئد و صلیب سرخ در سوئد خیلی فعال هستند و کار داوطلبانه تو صلیب سرخ و کلیسای سوئد تجربه ارزشمند و جالبی بود برام، از آن پس علاقمند شدم که تو یک سازمان حقوق بشری بین‌المللی کار کنم. حالا که اومدم آلمان میبینم صلیب سرخ و کلیسا تو زمینه کمک به پناهجویان زیاد فعال نیستند، یا شاید من هنوز ندیدم... چند روز پیش یه گروه فعال حقوق بشر آلمانی که اعضای یک تاتر هم بودند بیرون کمپ برنامه‌ای برای مهاجران ترتیب داده بودند که شامل نهار چای و قهوه و تاتر و موسیقی بود، سبزیجات و مواد اولیه تازه آورده بودند همونجا و به کمک مهاجران خرد کردند و پختند... هدف این گروه کمک به وضعیت مهاجران است و موضوع تاتر هم وضعیت امنیت در داخل کمپ‌‌ها بود، اینکه زنها و خانواده‌ها اتاقشون قفل نداره یا مواد بهداشتی نیست و غیره... شعارشان هم بستن کمپ‌ها و اسکان مهاجران در خانه‌های دائمی است. یک دفعه توی جمعیت صدای داد و بیداد اومد، یک زن آفریقایی که خیلی هم خوب انگلیسی حرف میزد با یک عرب دعواشون شده بود و به زبان انگلیسی سر هم داد میزدن و با عصبانیت به سمت هم حمله میکردند، چند تا مرد اون مرد عرب رو میگرفتن که حمله نکنه چند تا زن هم زن آفریقایی رو میگرفتن که درگیر نشن... دعوا سر این بود که مرد رفته یا به عمد یا به اشتباه بدون اینکه در بزنه در اتاق زن رو باز کرده زن هم به مرد عرب اعتراض داشت هم به وضعیت کمپ میگفت اصلا این چه کمپیه که من نمیتونم در اتاقم رو از داخل قفل کنم؟!!! زن از من و بقیه مهاجران که دورشون جمع شده بودیم پرسید شما تو این کمپ راضی هستید؟ هر کسی میکروفن رو گرفت و چند تا از مشکلات کمپ رو گفت همه که حرفهاشون رو زدند زن و مردی که با هم دعواشون شده بود روی هم رو بوسیدند و نمایش تمام شد. آخرش هم هر کسی هر شعاری که دلش میخواست رو روی جعبه های سیاه نوشتند. دیروز یعنی یک شنبه این گروه ما رو دعوت کردند به شهر ارفورت به صرف چای کافه و میوه و نهار که اسپاگتی بود جای همه دوستان خالی♥️

Thursday, 7 October 2021

کمپ شهر Suhl در آلمان

بعد از دو روز گشت و گذار تو هامبورگ فریدون برگشت سوئد و من هم رفتم اداره مهاجرت خودم رو معرفی کردم، بعد از ده سال و هشت ماه و بیست و سه روز زندگی در سوئد باید تو یه کشور جدید ثبت نام کنم و این یعنی دوباره از صفر شروع کردن و روز از نو و روزی از نو. چون ساعت اداری تموم شده بود باید شب رو اونجا می‌خوابیدم تا فردا صبح ثبت نام کنم و در سیستم آلمان رجیستر بشم، مثل زندانیها یه کارتن بهم دادن که توش مسواک حوله خمیر دندان خمیر ریش تیغ ریش تراشی قاشق چنگال و لیوان پلاستیکی ملافه و بالش و البته ماسک بود. یک اتاق دادن که تنها من توش بودم. شب رو اونجا خوابیده نخوابیده صبح زود رفتم تو سالن رجیستر و سه چهار ساعتی اونجا معطل شدم تا کارهای ثبت نام انجام شد. خودم دوست داشتم که تو هامبورگ بمونم اما گفتند کامپیوتر مشخص می‌کنه که کدوم شهر بیوفتیم، و من افتادم شهر (زول Suhl) ایالت تورینگن در مرکز آلمان که چهارصدوهشتاد کیلومتر با هامبورگ فاصله داره. ساعت حدود شش بعد از ظهر راه افتادم و نم نم رفتم سمت شهر زول، تجربه رانندگی در آلمان واقعا شگفت انگیز بود، فقط توی آلمان میشه لذت رانندگی رو حس کرد. به هیچ‌وجه توی خیابان‌های شهر سرعت‌گیر ندارند، انگار سرعت‌گیر گذاشتن ممنوعه! رفتم تو شهر یه کم خرید کردم یه چیزی خوردم و فلاسک رو آب جوش کردم و راه افتادم، تازه اینجا بود که به لذت رانندگی رسیدم تمام اتوبان‌ها سه یا چهار باند بزرگ از هر طرف، با هر سرعتی که دلت میخواد برو. من ماشینم سنگین بود و کنترل سرعت رو گذاشته بودم روی صدوبیست تا و فکر میکردم که تند میرم، یه دفعه یه ماشین میومد مثل گلوله با دویست و هفتاد تا سرعت ازم سبقت می‌گرفت و می‌رفت... ساعت سه صبح رسیدم شهر زول، ماشین رو یه جا پارک کردم و تو ماشین خوابیدم تا ساعت نه صبح، نه صبح رفتم کمپ و خودمو معرفی کردم. کمپ اینجا خیلی درب و داغونه، نه قفلی نه در و پیکر درست حسابی، هر شب هم این اعراب عزیز دعوا و داد و بیداد و پلیس بازی دارند، غذاشون هم که واقعا افتضاحه. باید یک ماه اینجا بمونم تا بعدش که تقسیم میکنند و میفرستند سر آدرس دائمی. اما در این مدت هر چه بیشتر به آلمان دقت می‌کنم تازه میفهمم که هیتلر چه زیرساخت‌های بزرگی برای آلمان فراهم کرده و تو این زمینه یه رضا شاه بوده برای آلمان.

Saturday, 18 September 2021

کمپ زول در آلمان/ Suhl Camp

کمپ شهر زول آلمان Suhl Germany کمپ شهر زول یه مجتمع بزرگ‌ است با پنج بلوک ساختمانی بزرگ مسکونی، هر بلوک با زیرزمین شش طبقه دارد و هر طبقه چهل و هشت اتاق، بعلاوه یک بلوک بزرگ پنج طبقه دیگر که شامل آشپزخانه و بخش اداری است. من به این کمپ میگم اردوگاه کار اجباری آشویتس، دور تا دور کمپ فنس کشی شده و بالای فنس هم سه ردیف سیم خاردار کشیدند و با برزنت سبز رنگ ضخیم روی فنس‌ها رو پوشاندند. البته که اجازه خروج از کمپ رو داریم اما باید نگهبانی رو که با دو درب الکترونیک باز و بسته میشه رو رد کنیم، موقع باز کردن درب صدایی مثل باز کردن درب زندان به گوش میرسه. برای هر بار ورود به ساختمان هم باید نگهبانی دم در هر ساختمان کارتت رو نشون بدی تا درب رو که این هم با صدایی شبیه باز کردن درب زندان باز میشه رو برات باز کنند. هیچکدوم از اتاقها قفل و بست نداره و اصولاً هیچ امنیتی وجود نداره، پول و یا مدارک و چیزهای قیمتی رو باید همیشه همراه خودت ببری حتی اگه توالت یا حمام بری. برادران عرب بی اعصاب هم همیشه و هر شب درگیری و دعوا و داد و بیداد دارند، که خب مثل اینکه اینجا یک امر عادی تلقی میشه! تو این بیست روزی که اینجا هستم تا حالا چهار بار صدای زنگ آتش سوزی بلند شده و نصف شب همه ما رو از ساختمان بیرون کردند، اما آتش‌سوزی در کار نبوده ظاهرا همین آدمهای بی اعصاب اینکه فندک میگیرن زیر سنسور حرارتی. ولی خب باید بیرون منتظر بمونیم تا آتش نشانی بیاد و تایید کنه که آتش سوزی رخ نداده... توی کمپ اجازه غذا پختن نداریم چرا که رستوران کمپ سه وعده غذا میده، غذا که چه عرض کنم یه آشغالی درست میکنند که فکر نکنم خودشون ازش استفاده کنند. اما همون آشغال رو هم با خساست تقسیم میکنند اگه بیشتر بخوای میگه برو هر وقت اون رو خوردی بیا دوباره بگیر، اما دوباره که میری دیگه غذای اصلی رو بهت نمیده فقط کمی سیب زمینی با سه تا نان تست برات میگذاره که از ده تا فحش بدتره. خیلی‌ها غذای اینجا رو نمیخورن و فقط نان تست رو میگیرند و می‌برند تو اتاق تا یه جور دیگه خودشون رو سیر کنند، چند بار هم سر کیفیت غذا دعوا شده اما هیچ فایده‌ای نداشته... ما بچه‌های ایرانی و افغانی یه اجاق برقی کوچیک داریم، یه ماهیتابه هم من خریدم كه معمولا شبها نوبتی ازش استفاده میکنیم و یک تخم مرغ یا املت باهاش درست میکنیم...

Tuesday, 8 June 2021

راسیست ‏و ‏فاشیست ‏سوئدی

تو ایران از بعد از سربازی تقریبا همیشه ماشین داشتم اولین ماشینم یه پیکان جوانان قرمز بود که عاشقش بودم، آخرین ماشینم هم تو ایران یه میتسوبیشی گالانت قرمز بود، وقتی هم که از ایران اومدم سوئد چهار ماه بعد از ورودم به سوئد یه ماشین مزدا۳۲۳ قرمز خریدم و تو این چند سال با گواهینامه بین‌المللی تو سوئد رانندگی کردم. اینجا تا وقتی که اقامت نگرفتی میتونی حتی با ترجمه گواهینامه ایرانی تو سوئد رانندگی کنی اما نمیتونی گواهینامه رانندگی سوئدی بگیری، همون‌طور که یه سیم کارت یا تلفن نمیتونی به نام خودت بگیری و خیلی از کارهای دیگه که نمیتونی انجام بدی...
چند ماه پیش یکی از دوستان مهاجر گفت که یه قانونی هست که اگه کار سفید داشته باشی و چهار شماره موقت اداره مالیات رو داشته باشی و مالیات بدی میتونی گواهینامه سوئدی بگیری، منم به امید اینکه بتونم با گواهینامه سوئدی یه کار بهتر پیدا کنم رفتم دنبالش. با شرکت #Fästningentrafikskola تو شهر خووده که کلاس و دوره آموزشی قبل از امتحان گواهینامه رو برگزار می‌کنه تماس گرفتم و پرسیدم میشه با چهار شماره موقت امتحان گواهینامه بدم؟ گفتند آره مشکلی نداره، باید معاینه چشم بیاری و هشتصد کرون برای کلاس آموزش قوانین سوئد پرداخت کنی و دو هزار کرون برای امتحان رانندگی روی یخ پرداخت کنی و بعد بری برای آیین‌نامه و تو شهری...
برای کلاس ثبت نام کردم و روز جمعه ساعت چهار بعدازظهر بهم وقت داد، اون موقع تو شهر Hjo کار میکردم که حدود پنجاه کیلومتر تا خورده فاصله داره. ساعت سه بعدازظهر از صاحب کارم مرخصی گرفتم و رفتم خووده، اتفاقا زودتر هم رسیدم اما فکر کردم هنوز وقت هست، تو ماشین نشستم چند تا تلفن واجب داشتم زنگ زدم و پنج دقیقه به چهار رفتم داخل.
منشی شرکت تا منو دید که گفتم ساعت چهار وقت کلاس دارم، گفت نمیشه بری سر کلاس چون دیر اومدی! با تعجب گفتم دیر کجا بود! هنوز پنج دقیقه مونده به چهار، گفت نه باید یک ربع زودتر اینجا باشید! گفتم این چه حرفیه؟ شما برای من وقت فرستادی و نوشتی ساعت چهار الان میگی یک ربع زودتر باید بیام؟! چرا اینو از قبل نگفتید؟ الان که من اینجام کلاس هم هنوز شروع نشده اجازه بدین من برم سر کلاس، من امروز مرخصی گرفتم و از راه دور اومدم ....
جوابش فقط تکرار یه جمله بود، متاسفم امکانش نیست این قانونه و شما باید قانون سوئد رو رعایت کنید. اعصابم خراب شده بود منشی هم پشت سر هم با یک لبخند چندش آور که مخصوص سوئدیهای راسیست و ضد مهاجره سه بار این جمله رو تکرار کرد: متاسفم نمیشه این قانونه و شما باید قانون سوئد رو رعایت کنید...
نژادپرستی از چشمهاش و لحن صحبتش و اون لبخند چندش آورش میبارید، این نوع لبخند در همه سوئدیهای ضدمهاجر که تعدادشان هم کم نیست مشترکه که البته از ترس قوانین سفت و سخت سوئد به به کار میبرند، اگه قوانین سفت و سخت ضد نژادپرستی نبود تو کوچه و خیابون شلوار مهاجر رو از پاش درمیاوردن...
خلاصه هر کاری کردم نگذاشت من برم سر کلاسی که هنوز شروع نشده بود، گفت اگه میخوای جمعه دو هفته دیگه بهت وقت بدم، من هم که چاره‌ای نداشتم گفتم باشه. دو هفته بعد روز جمعه نیم ساعت زودتر رفتم اونجا نشستم تا کلاس شروع بشه، کلاس در مورد خطرات رانندگی در حالت مستی و تصادف با حیوانات و چیزهای دیگه بود. معلم که اون هم یه زن سوئدی بود کلاس رو شروع کرد و یک فیلم گذاشت و مشغول صحبت در مورد تاثیر الکل شد ، ده دقیقه از شروع کلاس گذشته بود که یه پسر جوان سوئدی خواب‌آلود و ژولیده با عجله وارد کلاس شد و صاف اومد نشست سر کلاس...!!!
نمی‌دونستم چکار باید بکنم میخواستم همونجا بلند شم و به معلم اعتراض کنم اما خب هیچوقت اهل داد و بیداد نبوده و نیستم و معلم هم تقصیری نداشت چون منشی اونو به کلاس فرستاده بود. به هر سختی بود خودمو کنترل کردم تا وقت استراحت اما انگار سر کلاس نبودم اعصابم حسابی به هم ریخته بود و لجم گرفته بود که چرا تو سوئد با این همه ادعا تبعیض اینقدر واضح و روشن! سراغ منشی نرفتم چون اگه میرفتم دعوام میشد کلاس که تموم شد رفتم سراغ رییس آموزشگاه رو گرفتم گفتند تو دفتر نیست. به یه کارمند مرد كه تو یه اتاق نشسته بود جریان رو توضیح دادم و گفتم که می‌خوام با رییس اینجا صحبت کنم، خیلی اظهار تأسف کرد و قول داد که به خانم رییس که اسمش آنخلود بود بگه تا با من تماس بگیره...
حدود پنج شش ماهی از اون اتفاق می‌گذشت و هیچکس با من تماس نگرفته بود اما نمی‌تونستم از این موضوع بگذرم، باید به اون دختره یه چیزی رو یاد میدادم.
هفته پیش سه‌شنبه بیست و پنجم ماه می رفتم کتابخانه و یه پرینت رنگی از تصویر #یاسمن_آریایی #منیژه_عربشاهی و #مژگان_کشاورز که بدلیل مخالفت با حجاب اجباری به پنجاه‌وپنج سال زندان محکوم شدند گرفتم و یه پرینت رنگی هم از وزرای دولت فمنیستی سوئد گرفتم، عکس هیئت وزیران دولت فمنیستی سوئد که بعد از توافق برجام با چادر چاقچول رفتند ایران و به این شکل مضحک دست به سینه جلوی آخوندها ایستادند. با این دو تا پرینت رفتم دفتر آموزشگاه همون دختر منشی اونجا نشسته بود، گفتم منو میشناسی؟ گفت نه کاری داشتید؟ گفتم چند وقت پیش اومدم کلاس پنج دقیقه به کلاس اینجا بودم اما شما نگذاشتی من برم تو، گفت آره ممکنه این کار رو کرده باشم، گفتم اما دفعه بعد یه جوان سوئدی رو با ده دقیقه تاخیر به کلاس راه دادین.
گفت الان اومدی همینو بگی یا یه کار دیگه داری؟ گفتم نه کاری ندارم فقط اومدم ببینم چرا شما راسیست نژادپرست هستید؟ گفت موضوع چند ماه قبله و من یادم نیست چرا اون جوان سوئدی با تاخیر اومده و رفته سر کلاس، اگه میخوای با رییس اینجا آنخلود صحبت کن، گفتم آره.
رفت آنخلود رو صدا کرد اومد و من داستان رو براش توضیح دادم، خیلی اظهار تعجب و تأسف کرد و از منشی داستان رو پرسید و کلی تاکید کرد که ما اینجا رفتار نژادپرستانه نمی‌کنیم.
گفتم این خانم این رفتار رو با من کرده و سه بار هم با تاکید به من گفته باید قوانین سوئد رو رعایت کنید، این رفتار و لحن حرف زدن ایشان حتما نژادپرستی هست و من امروز اومدم اینجا تا به این خانم یه چیزی رو یاد بدم تا بفهمه یه مهاجر مثل من چرا اینجاست تا توهین و تحقیر شما رو ببینه. عکس یاسمن و منیژه و مژگان رو درآوردم بهشون نشون دادم و گفتم این سه تا زن تو ایران بخاطر مخالفت با حجاب اجباری پنجاه‌وپنج سال زندان گرفتند ، و این دولت فمنیست لعنتی شما با این شکل و شمایل رفتند ایران و جلو ملاهای دیکتاتور ایران دست به سینه وایسادن! چرا؟ بخاطر بیزینس. پس اگه من از کشور خودم فرار کردم و اومدم اینجا به خاطر اینه که شما میرین اونجا و طرفدار دیکتاتورهای مذهبی هستید و حمایتشون میکنید، با حکومتی که ۱۵۰۰نفر رو تو سه روز تو خیابون می‌کشه لاس میزنید. این عکس رو امروز برای این خانم منشی آوردم تا هر وقت خواست با یه مهاجر راسیست بازی دربیاره یه نگاه به عکس بکنه و دلیل حضور مهاجر در سوئد رو بفهمه و درک کنه...
آنخلود باز هم شروع کرد به قسم و آیه که حتما اشتباه شده ما راسیست نیستیم، الان هم هشتصد کرون پول شما رو پس میدم که یک روز از کار افتادین....
رفت پول من رو آورد پس داد، خداحافظی کردم و سر راه عکس رو گذاشتم روی میز منشی و حرفم رو به منشی تکرار کردم، دفعه بعد که خواستی راسیست بازی دربیاری به این عکس نگاه کن...

بعد از اون امتحان هم رفتم به اداره راهنمایی تا امتحان آیین‌نامه و تو شهری بدم، اما قبول نکردن! گفتم آموزشگاه گفت میشه، گفت بیخود گفته!!


Sunday, 30 May 2021

بچه ‏یتیم ‏در ‏تعلیمات ‏قرآن

پرده اول
همیشه عاشق بچه‌ها بودم و رابطه خوبی با بچه ها و نوجوان‌ها داشتم ایران هم که بودم همه بچه‌های فامیل بهم میگفتن عمو بهنام، چرا چونکه عاشق سروکله زدن با بچه‌ها و یاد دادن هستم و البته باب میلشون رفتار میکردم، طوری که همیشه میخواستند تو گروه من باشن، مثلاً اگه با چند ماشین مسافرت می‌رفتیم همه دوست داشتن تو ماشین من بنشینند چون هر آهنگی با هر صدایی مجاز بود و من هم باهاشون همراهی میکردم. اما دخترم رو از من گرفتند و نگین نتونست این عشق و محبت رو با من تجربه کنه، تمام سالهایی که یک پدر و دختر میتونن یه دنیا خاطره و لحظات خوش با هم بسازند از ما دریغ شد...
اوایل دوری از نگین که اومده بودم سوئد ارتباط برقرار کردن با بچه‌ها خیلی سخت بود بخصوص با بچه‌های سوئدی، من هم که از نگین دور شده بودم ولع بیشتری برای ارتباط برقرار کردن با بچه‌ها پیدا کرده بودم. اما سوئدیها در کل مثل ما شرقی‌ها اهل مراودات اجتماعی نیستند مضاف بر این همیشه یه ترسی از پدوفیل در نهاد خانواده‌های سوئدی وجود داره که بچه‌هاشون رو از ارتباط با مردان منع میکنند، اینکه مرد مورد نظر یه آدم مجرد بدون زن و بچه مثل من هم باشه کار رو خیلی سخت‌تر می‌کرد. اما خب وقتی که با من آشنا میشدند و می‌فهمیدن که من از بد حادثه تنها و بدون زن و بچه‌ اینجا به پناه آمده‌ام شرایط فرق میکرد، بخصوص از وقتی که تو صلیب سرخ مشغول به کار و معلمی شدم و ارتباط بیشتری با خانواده‌ها پیدا کردم تبدیل شدم به معتمد محل. تا جایی که بعضی وقتها خودشون بچه‌هاشون رو میفرستادن پیش من تا مشکلات درسی رو باهاشون کار کنم، یا اگه وقت دکتری چیزی داشتن بچه‌شون رو میگذاشتن پیش من...
زهیر یه پسربچه شش ساله عرب بود که با مادر و خواهر کوچکترش تو تیدان زندگی میکردند، بچه‌ شیطون و خیلی شلوغی بود که بواسطه نداشتن سایه پدر و عدم تسلط مادر کمی بی ادب به نظر می‌رسید. مادر البته خودش یه دختر جوان و مهربون بود که تو سن سیزده سالگی مجبور به ازدواج شده و صاحب دو تا عروسک شده بود و نمیدونست حتی چطوری باهاشون بازی کنه، نه حوصله بازی با بچه‌ها و توان مادری داشت نه پختگی و سیاست مطیع کردن بچه رو بلد بود، به همین دلیل هم زهیر همیشه بیرون از خونه بود. زهیر با هم‌سن و سالهای خودش همیشه دعوا داشت و به حرف بزرگترها هم که معمولا با توپ و تشر باهاش حرف میزدن گوش نمی‌کرد و از نگاه دیگران شده بود یه بچه بی ادب و پررو که هیچکس بهش روی خوش نشون نمیداد، اما با
 کمی انصاف میشد فهمید که چرا زهیر در ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل داره. اما من همیشه با عشق و محبت باهاش حرف میزدم و حتی بیشتر از بچه‌های دیگه بهش اهمیت میدادم. با حوصله باهاش ریاضی کار میکردم و باهاش بازی میکردم، بازیهایی که تو ضمیر ناخودآگاهش دوست داشت با پدرش بکنه اما این فرصت ازش دریغ شده بود...

مادرش هر روزی که وقت دکتر یا جای دیگه داشت میفرستادش پیش من، می‌گفت زهیر فقط به حرف شما گوش می‌کنه و تو این مدت خیلی تغییر کرده، هر وقت کار بدی می‌کنه تهدیدش میکنم که دیگه حق نداری بری خونه عمو بهنام. خیلی شما رو دوست داره و با دوچرخه‌ای که براش خریدی پز شما رو به دوستاش میده، هر روز هم که از خواب بیدار میشه میگه مامان تو رو خدا میشه امروز برم خونه عمو بهنام؟ ولی من نمیخوام زیاد مزاحم شما بشه...

پرده دوم
‌این چند سالی که تو صلیب سرخ کار میکردم و معلم هم بودم بیشتر سر و کارم با مهاجران تازه وارد بود، بغیر از معلمی کار دیگهام این بود که مایحتاج ضروری مهاجران تازه وارد رو براشون مهیا کنم. سوئدیها هر چیزی رو که تو خونه لازم نداشتن میاوردن صلیب سرخ تحویل میدادم از لباس و کیف و کفش گرفته تا لوازم خانه و آشپزخانه، و من همه رو تحویل میگرفتم مرتب میکردم و میچیدم که شنبه و چهارشنبه مهاجران تازه وارد بیان و هرچی لازم دارن رو بصورت مجانی بردارن. اضافه کاری هم گاهی اوقات نصب پرده و آنتن و تلویزیون و تعمیرات جزیی خونه رو براشون انجام میدادم، همه این کارها رو با روی خوش انجام میدادم و سعی میکردم با همه ارتباط خوبی داشته باشم، فرقی هم نمیکرد ایرانی باشه یا افغانی، عرب باشه یا بوسنی و سودانی، خارج از وقت کاری با همه سلام علیک و مراوده داشتم. البته بعد از سال۲۰۱۵ که مهاجر عرب زیاد شد اولش با خیلی از اونها با ایرانی مشکل داشتند، بعضیهاشون که درک درستی از ساختار حکومتها نداشتند هر ایرانی رو یک عضو سپاه قدس میدونستم که تو جنگ و بدبختی سرزمینشان دست داشته. اما تنفر از ایران و ایرانی بیشتر در وجود فلسطینیها به وضوح دیده میشه. اما خب بعد از کمی صحبت و مراوده وقتی که میفهمند خود ما هم از دست همون رژیم ایران فرار کردیم و مردم عادی نماینده حکومتها نیستند کمی آرام میگیرند و رفتارشان عوض میشه، طوریکه هر وقت غذای ویژهایدرست میکردن یا منو دعوت میکردن یا غذا میفرستادن دم خونه، چه غذاهایی...!!!
حاجی یه مرد حدود هفتاد ساله اهل فلسطینه که یه شدت مذهبی و اهل نماز و روزه است، همه افتخارش این بود که شصت ساله هر روز صبح ساعت پنج صبح که نمازش رو میخونه میشینه به قرآن خواندن تا هفت صبح، وقت نماز ظهر هم قرآن میخونه و بعد نماز عصر هم دو ساعت وقت میگذاره برای قرآن خواندن. اون هم اوایل علاقه زیادی داشت که در مورد خباثت حکومت ایران حرف بزنه و به اصطلاح سرکوفت بزنه اما بعدها بی‌خیال شد و در مورد مسائل دیگه حرف میزد، بعضی روزها هم زنگ میزنه و میگه حوصله داری بیام یه دست تختهنرد بازی کنیم؟ من هم با کمال میل دعوتش میکردم با هم چای یا قهوه می‌خوردیم گپ می‌زدیم و تخته بازی میکردیم...
یک روز زهیر اومد پیش من و گفت مامانش رفته شهر خرید کنه، میشه پیش من بمونه تا مامانش بیاد؟ آوردمش تو و یه کم با هم گپ زدیم و طبق معمول به سوالات بی‌پایانش جواب دادم، ازش پرسیدم غذا خورده گفت نه. از دیشب کمی غذا از تو یخچال براش درآوردم و گذاشتم تو میکرو گرم بشه که حاجی زنگ زد، گفت من اومدم پیاده‌روی و الان دم در خونه تو هستم گفتم اگه وقت داری یه چایی با هم بخوریم؟ منم طبق معمول گفتم اهلا و سهلا خوش آمدی. غذای گرم شده رو تازه گذاشته بودم جلوی زهیر و شروع کرد به خوردن که در زدن، در رو باز کردم حاجی اومد تو و سلام و احوالپرسی، داشتم ازش می‌پرسیدم که چای میخوره یا قهوه که چشمش به زهیر افتاد که نشسته بود با ولع مشغول غذا خوردن بود. حاجی  تا چشمش به بچه افتاد به یکباره برآشفت و شروع کرد به عربی توپ و تشر زدن به بچه که اینجا چه غلطی می‌کنی و برای چی اومدی اینجا بلند شو گورتو گم کن پسر بی ادب پر رو و...،  من دویدم تو اتاق که ببینم چی شده دیدم بچه طفلکی لقمه غذا تو دهنش مونده و با ترس و لرز انگار منتظر ورود من به جریان بود. با تعجب گفتم حاجی چی شده؟ اما حاجی اصلا حواسش به من نبود و مثل رگبار داشت رو سر بچه توپ و تشر میزد که پاشو برو بیرون! با صدای بلندتر داد زدم حاجی چی شده چکار به بچه داری؟ شروع کرد به توضیح که این بچه تخم جنه و بی ادب و پررو و فلان و فلانه باید بره، والله اگه این نره من میرم! حاجی طوری داشت حرف میزد که انگار با یه آدم بزرگ و عاقل و بالغ طرفه، اصلا براش مهم نبود که زهیر یه بچه پنج شش ساله است. سینی غذاش رو بردم تو آشپزخونه و گفتم بشین اینجا غذاتو بخور و برو، هرچی گفتم حاجی بی خیال این بچه‌س داری در مورد یه بچه حرف میزنی، بگذار غذاش رو بخوره می‌ره. اما حاجی دست بردار نبود اومده بود تو آشپزخونه و دست از پرخاش به بچه برمی‌داشت و می‌گفت تا این از اینجا نره من نمیشینم...
من که حسابی عصبانی و کلافه شده بودم غذا رو ریختم تو یه ظرف و گذاشتم تو پلاستیک و دادم به زهیر گفتم عمو جان برو خونه غذاتو بخور فردا باز بیا با هم حرف میزنیم، بغل و بوسش کردم و فرستادمش خونه. مونده بودم با حاجی چطوری برخورد کنم از شدت عصبانیت چند دقیقه خودمو تو آشپزخونه سرگرم کردم تا بتونم خودمو کنترل کنم اما ناراحتی تو چهره‌ام پیدا بود، تا رفتم تو اتاق حاجی شروع کرد برای من توضیح دادن که این بچه تخم حرامه و بی ادب و ....
حرفاش که تموم شد گفتم حاجی یه جوری حرف میزنی انگار با یه آدم بزرگ طرفی، می‌دونی این بچه فقط شش سالشه و هیچ گناهی نداره؟ و می‌دونی که این بچه پدر نداره؟ توی این قرآنی که شصت ساله میخونی در مورد بچه یتیم چیزی نگفته؟ ننوشته که با یتیمان چطوری باید رفتار بشه؟ تو این قرآنی که شصت ساله میخونی ننوشته کسی که مشغول غذا خوردن هست رو نباید از سر غذا بلند کرد؟ مرد حسابی این بچه داشت غذا میخورد چطور دلت اومد از سر غذا باندش کنی و از خونه بیرونش کنی؟ یه ذره رحم و مروت تو این قرآن وجود نداشته که شما بعد از شصت سال ازش یاد بگیرید تا یه بچه یتیم گرسنه رو موقع غذا خوردن با این شقاوت بیرون نکنی؟
اون روز فقط در مورد انسانیت و دین و مذهب مخرب صحبت کردیم و به بازی تخته نرد نرسیدیم، حاجی هم هرگز حاضر به عقب نشینی از موضعش نشد و قبول نکرد که اشتباه کرده، شنیده بودم باید ترسید از کسانی که یک کتاب دارن و اون رو مقدس می‌دونن چرا که از هیچ کتاب دیگه ای علم و دانش و انسانیت نیاموختند. بعد از اون اتفاق هیچوقت دیگه باهم تخته بازی نکردیم...