Monday, 27 December 2021
Papillon
Hej Jäklar jag lever fortfarande
(Papillon 1973)
Detta är den berömda frasen av Steve McQueen i filmen Papillon från 1973, som har inspirerat många som jag. Förklara att träning inte bara stärker din kropp och muskler, utan också stärker din själ och ande och vilja...så leta inte efter ursäkter och extra tid för att gå till klubben, du kan jobba på din styrka hemma.
Gott nytt år till alla mina vänner och jag är tacksam mot mina vänner i Sverige som inte glömde mig i mitt nya hem och gratulerade mig till det nya året och önskade mig framgång.🙏🌹❤️🌲💐💝
Jag hoppas att mitt kära Iran, som går igenom väldigt svåra år, blir av med den Molla religiösa diktatorn så att det iranska folket kan andas. Eftersom vi kan också återvända till vårt land för att göra vad vi kan för vårt land... ♥️💐
آهای حرومزادها من هنوز زندهام!
این جمله معروف استیو مک کویین در فیلم پاپیلون محصول سال ۱۹۷۳ است که الهام بخش خیلیها بوده. توضیح اینکه ورزش نه تنها جسم و عضلات شما رو قوی میکنه بلکه روح و روان و اراده آدم رو هم قوی و پولادین میکنه... پس دنبال بهانه و وقت اضافه برای باشگاه رفتن نباش، توی خونه هم میتونی روی قدرت خودت کار کنی.
سال نو میلادی رو به همه دوستانم تبریک میگم و قدردان دوستانم در سوئد هستم که تو غربت جدید من رو فراموش نکردند و سال نو رو به من تبریک گفتند و برام آرزوی موفقیت کردند.🙏🌹❤️🌲💐💝
امیدوارم که ایران عزیزم که سالهای سختی رو میگذرونه از شر دیکتاتور مذهبی آخوندی خلاص بشه تا مردم ایران یک نفس راحت بکشند، ما آوارههای غربت هم برگردیم به خاک خودمون تا هر کاری که از دستمون برمیاد رو برای مملکت خودمون انجام بدیم...🌹❤️💐
Thursday, 23 December 2021
بخشی از یک رویا/ آلمان
بخشی از یک رویا/ سوئد
Sunday, 21 November 2021
راسیست در آلمان\ Teater in Turingen
حدود ده روز پیش فیلم درگیری من با نگهبان کمپ سر یه مهاجر عرب سوری و نامه اعتراضی من به مدیریت کمپ شهر Suhl رو همین سازمان حقوق بشری که باهاشون کار میکنم بدون نام بردن از من در وبلاگ خودشون منتشر کردند، متن نوشته من رو هم به زبان فارسی منتشر کردند. بعد از چند روز وبسایت Thüringen24 در ایالت Thüringen خبر درگیری بین من و نگهبان رو عیناً در وب سایت خودشون منتشر کرده و خبر داده این نگهبان که رفتاری نژادپرستانه داشته از کار معلق شده و باید منتظر حکم دادگاه بمونه... به شخصه خیلی متاسفم بابت اینکه اون نگهبان عصبانی شغلش رو از دست داده، اما واقعیت اینه که اینها باعث جنگ و جنایت و دیکتاتوری در خاورمیانه هستند و باید یاد بگیرند که مهاجر یک انسان است و به دلایل موجه کشور خودش رو ترک کرده، این دلیل نمیشه که هر توهین و تحقیری رو بپذیرند... لینک هر دو وبسایت رو میگذارم اینجا لینک وبلاگ دیدهبان ایالت تورینگن: https://lagerwatchthueringen.noblogs.org/post/2021/11/16/briefe-berichte-aus-dem-erstaufnahmelager-in-suhl-v/ لینک: Thüringen24 https://www.thueringen24.de/thueringen/article233886071/Suhl-
FluechtlingsheimWillkommen-in-Deutschland-Arschloch-Security.html
Sunday, 14 November 2021
دعوا در کمپ شهر زول/ Suhl
هیچکدام از کسانی که مهاجرت کردند در مورد مشکلات و سختیهای مهاجرت حرف نمیزنند، مثلاً نگاه و رفتار نژادپرستانه و تبعیض نژادی در کشور میزبان بخشی از واقعیت زندگی مهاجران است که در طول زندگی روزمره باهاش درگیرند، از کف خیابان و فروشگاه گرفته تا در ادارات دولتی و خصوصی و مدرسه و محل کار... لازم نیست کشوری که توش این اتفاقات میوفته حتما آلمان نازی باشه با سابقه فاشیستی و شدیدترین رفتارهای نژادپرستانه، تو سوئد هم همینه تو ایران عزیز خودمون که به مهمان نوازی معروف است رفتارهایی با مهاجران بخصوص افغانستانی میکنیم که تن سراینده بنی آدم اعضای یک پیکرند در گور میلرزه. پس رفتار نژادپرستانه در همه کشورها دیده میشه و صد البته که نمیشه این رفتار رو به کل جامعه نسبت داد، در آلمان هم مثل هر جای دیگه شهرهای بزرگ مثل هامبورگ که از همه ملیتها توشون هست نژادپرستی زیاد دیده نمیشه. اما تو شهرهای کوچک اینگونه رفتارها زیاد دیده میشه و راسیست زیاده، هیچکدومشون هم انگلیسی حرف نمیزنند حتی اگه بلد باشند، بخصوص تعجب میکنم از فروشگاههای شهرهای کوچک که پرسنل فروشگاه چقدر بد برخورد میکنن با غیر آلمانی! میخواد مهاجر باشه یا توریست باشه!!! و البته ناگفته نماند که ما در آلمان شرقی(گذشته) زندگی میکنیم، میگن شهرهای آلمان غربی اوضاع خیلی بهتره... من اینجا اتفاقاتی که برای خودم افتاده و تجربه کردم رو مینویسم اما از کسانی که این رفتارها رو با مهاجران میکنند ناراحت نیستم، به تایید خود آلمانیها بیشتر اعضای گروههای ضد مهاجر و راسیست کسانی هستند که یا تحصیلات آنچنانی ندارند و در مورد سیاست بینالملل و اتفاقات دنیا هیچ اطلاعاتی ندارند یا در خانوادهای بحران زده رشد کردند و دچار یک سری کمبودها هستند. من اینجور مواقع که برخوردهای نژادپرستانه باهام میشه به سردمداران مملکت خودمون لعنت میفرستم که من و میلیونها ایرانی رو آواره غربت کردند! ایران ثروتمند! دفعه قبل تا اینجا رسیدیم که با موریتز قرار داشتیم و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت، بعد از گپ و گفتگو و خوردن عصرانه با ماشین موریتز رفتیم که بچههای کمپ زول رو برسونیم. رسیدیم دم کمپ دیدیم مهاجر جدید اومده و پشت در منتظرن، چند تا افغانی و عرب بودند که خسته و کوفته پشت در منتظر بودن تا نگهبان راهشون بده داخل. نگهبان اما یه آلمانی بی اعصاب و بی ادب دو متری بود که فقط داد میزد و به زبان آلمانی به همه میتوپید، موریتز که خودش آلمانیه گفت بچه ها این مردک چرا اینجوری حرف میزنه و فقط داد میزنه! دوربین موبایلتون رو روشن کنید چون موبایل من خوب فیلم نمیگیره، خودش هم یه گوشه ایستاد با گوشی قدیمیش فیلم گرفتن. موریتز، من و فیلمبردار گروه که یک عرب سوری بود فیلم گرفتیم و تمام داد و بیدادها و توپ و تشرها رو ظبط کردیم. بیرون از فنس درب ورودی یه مهاجر عرب که منتظر ورود بود از خستگی به یه ماشین که بیرون پارک بود تکیه داده بود، یک دفعه نگهبان با همون هیکل و صدای نکره حمله کرد طرف عرب و با توپ و تشر گفت به ماشین تکیه نده... رفتارش خیلی توهین آمیز و تحقیرآمیز بود و من نتونستم طاقت بیارم، پریدم وسط و رفتم طرفش و به انگلیسی گفتم چه مرگته؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ اشکالش چیه که به ماشین تکیه داده؟ با همون صدای بلند داد زد که این ماشین شخصیه و نباید تکیه بده بهش، من هم مثل خودش داد زدم که نه مشکل این نیست مشکل اینه که یو آر ا فاکینگ راسیست تو یه راسیست لعنتی هستی، حمله کرد طرف من و با همون صدای نکره داد زد (یس ویلکوم این دوچلند) بله به آلمان خوش آمدید... حمله که کرد من هم داد میزدم که در رو باز کن بیا بیرون ببینم چه میخوای بکنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیااا یا بیا بیرون یا در رو باز کن من بیام تو... نگهبان دیگه اومد دستش رو گرفت و کشوندش داخل نگهبانی، تمام این صحنهها ضبط شد و موریتز با دیدن این صحنهها هیجان زده شده بود و میگفت این بهترین فیلمیه که از راسیستهای آلمانی ثبت شده، تو بهش گفتی فاکینگ راسیست و اون به آلمانی گفت آره به آلمان راسیستها و فاشیستها خوش آمدید... قرار شده فیلم و اون نامهای که قبلاً نوشتیم رو برای رسانهها نمایندگان پارلمان و شهرداری ارسال کنند، تا اون موقع نمیخوام کلیپ موبایل خودم رو پخش کنم، اگه کلیپش رو اینجا گذاشتم که دعوا بوده بدونید که یه طرف دعوا منم😉
Monday, 8 November 2021
نژادپرستی در آلمان
Sunday, 7 November 2021
آرنشتاد/ arnstadt
کمپ زول/ suhl camp
Suhl/ شهر زول آلمان
هامبورگ
آلمان
هاوار بازیان
hejdå Sverige
Wednesday, 3 November 2021
کمپ آرنشتات
Saturday, 9 October 2021
فعالین مدنی در آلمان/ activities in Germany
Thursday, 7 October 2021
کمپ شهر Suhl در آلمان
Saturday, 18 September 2021
کمپ زول در آلمان/ Suhl Camp
Tuesday, 8 June 2021
راسیست و فاشیست سوئدی
تو ایران از بعد از سربازی تقریبا همیشه ماشین داشتم اولین ماشینم یه پیکان جوانان قرمز بود که عاشقش بودم، آخرین ماشینم هم تو ایران یه میتسوبیشی گالانت قرمز بود، وقتی هم که از ایران اومدم سوئد چهار ماه بعد از ورودم به سوئد یه ماشین مزدا۳۲۳ قرمز خریدم و تو این چند سال با گواهینامه بینالمللی تو سوئد رانندگی کردم. اینجا تا وقتی که اقامت نگرفتی میتونی حتی با ترجمه گواهینامه ایرانی تو سوئد رانندگی کنی اما نمیتونی گواهینامه رانندگی سوئدی بگیری، همونطور که یه سیم کارت یا تلفن نمیتونی به نام خودت بگیری و خیلی از کارهای دیگه که نمیتونی انجام بدی...
چند ماه پیش یکی از دوستان مهاجر گفت که یه قانونی هست که اگه کار سفید داشته باشی و چهار شماره موقت اداره مالیات رو داشته باشی و مالیات بدی میتونی گواهینامه سوئدی بگیری، منم به امید اینکه بتونم با گواهینامه سوئدی یه کار بهتر پیدا کنم رفتم دنبالش. با شرکت #Fästningentrafikskola تو شهر خووده که کلاس و دوره آموزشی قبل از امتحان گواهینامه رو برگزار میکنه تماس گرفتم و پرسیدم میشه با چهار شماره موقت امتحان گواهینامه بدم؟ گفتند آره مشکلی نداره، باید معاینه چشم بیاری و هشتصد کرون برای کلاس آموزش قوانین سوئد پرداخت کنی و دو هزار کرون برای امتحان رانندگی روی یخ پرداخت کنی و بعد بری برای آییننامه و تو شهری...
برای کلاس ثبت نام کردم و روز جمعه ساعت چهار بعدازظهر بهم وقت داد، اون موقع تو شهر Hjo کار میکردم که حدود پنجاه کیلومتر تا خورده فاصله داره. ساعت سه بعدازظهر از صاحب کارم مرخصی گرفتم و رفتم خووده، اتفاقا زودتر هم رسیدم اما فکر کردم هنوز وقت هست، تو ماشین نشستم چند تا تلفن واجب داشتم زنگ زدم و پنج دقیقه به چهار رفتم داخل.
منشی شرکت تا منو دید که گفتم ساعت چهار وقت کلاس دارم، گفت نمیشه بری سر کلاس چون دیر اومدی! با تعجب گفتم دیر کجا بود! هنوز پنج دقیقه مونده به چهار، گفت نه باید یک ربع زودتر اینجا باشید! گفتم این چه حرفیه؟ شما برای من وقت فرستادی و نوشتی ساعت چهار الان میگی یک ربع زودتر باید بیام؟! چرا اینو از قبل نگفتید؟ الان که من اینجام کلاس هم هنوز شروع نشده اجازه بدین من برم سر کلاس، من امروز مرخصی گرفتم و از راه دور اومدم ....
جوابش فقط تکرار یه جمله بود، متاسفم امکانش نیست این قانونه و شما باید قانون سوئد رو رعایت کنید. اعصابم خراب شده بود منشی هم پشت سر هم با یک لبخند چندش آور که مخصوص سوئدیهای راسیست و ضد مهاجره سه بار این جمله رو تکرار کرد: متاسفم نمیشه این قانونه و شما باید قانون سوئد رو رعایت کنید...
نژادپرستی از چشمهاش و لحن صحبتش و اون لبخند چندش آورش میبارید، این نوع لبخند در همه سوئدیهای ضدمهاجر که تعدادشان هم کم نیست مشترکه که البته از ترس قوانین سفت و سخت سوئد به به کار میبرند، اگه قوانین سفت و سخت ضد نژادپرستی نبود تو کوچه و خیابون شلوار مهاجر رو از پاش درمیاوردن...
خلاصه هر کاری کردم نگذاشت من برم سر کلاسی که هنوز شروع نشده بود، گفت اگه میخوای جمعه دو هفته دیگه بهت وقت بدم، من هم که چارهای نداشتم گفتم باشه. دو هفته بعد روز جمعه نیم ساعت زودتر رفتم اونجا نشستم تا کلاس شروع بشه، کلاس در مورد خطرات رانندگی در حالت مستی و تصادف با حیوانات و چیزهای دیگه بود. معلم که اون هم یه زن سوئدی بود کلاس رو شروع کرد و یک فیلم گذاشت و مشغول صحبت در مورد تاثیر الکل شد ، ده دقیقه از شروع کلاس گذشته بود که یه پسر جوان سوئدی خوابآلود و ژولیده با عجله وارد کلاس شد و صاف اومد نشست سر کلاس...!!!
نمیدونستم چکار باید بکنم میخواستم همونجا بلند شم و به معلم اعتراض کنم اما خب هیچوقت اهل داد و بیداد نبوده و نیستم و معلم هم تقصیری نداشت چون منشی اونو به کلاس فرستاده بود. به هر سختی بود خودمو کنترل کردم تا وقت استراحت اما انگار سر کلاس نبودم اعصابم حسابی به هم ریخته بود و لجم گرفته بود که چرا تو سوئد با این همه ادعا تبعیض اینقدر واضح و روشن! سراغ منشی نرفتم چون اگه میرفتم دعوام میشد کلاس که تموم شد رفتم سراغ رییس آموزشگاه رو گرفتم گفتند تو دفتر نیست. به یه کارمند مرد كه تو یه اتاق نشسته بود جریان رو توضیح دادم و گفتم که میخوام با رییس اینجا صحبت کنم، خیلی اظهار تأسف کرد و قول داد که به خانم رییس که اسمش آنخلود بود بگه تا با من تماس بگیره...
حدود پنج شش ماهی از اون اتفاق میگذشت و هیچکس با من تماس نگرفته بود اما نمیتونستم از این موضوع بگذرم، باید به اون دختره یه چیزی رو یاد میدادم.
هفته پیش سهشنبه بیست و پنجم ماه می رفتم کتابخانه و یه پرینت رنگی از تصویر #یاسمن_آریایی #منیژه_عربشاهی و #مژگان_کشاورز که بدلیل مخالفت با حجاب اجباری به پنجاهوپنج سال زندان محکوم شدند گرفتم و یه پرینت رنگی هم از وزرای دولت فمنیستی سوئد گرفتم، عکس هیئت وزیران دولت فمنیستی سوئد که بعد از توافق برجام با چادر چاقچول رفتند ایران و به این شکل مضحک دست به سینه جلوی آخوندها ایستادند. با این دو تا پرینت رفتم دفتر آموزشگاه همون دختر منشی اونجا نشسته بود، گفتم منو میشناسی؟ گفت نه کاری داشتید؟ گفتم چند وقت پیش اومدم کلاس پنج دقیقه به کلاس اینجا بودم اما شما نگذاشتی من برم تو، گفت آره ممکنه این کار رو کرده باشم، گفتم اما دفعه بعد یه جوان سوئدی رو با ده دقیقه تاخیر به کلاس راه دادین.
گفت الان اومدی همینو بگی یا یه کار دیگه داری؟ گفتم نه کاری ندارم فقط اومدم ببینم چرا شما راسیست نژادپرست هستید؟ گفت موضوع چند ماه قبله و من یادم نیست چرا اون جوان سوئدی با تاخیر اومده و رفته سر کلاس، اگه میخوای با رییس اینجا آنخلود صحبت کن، گفتم آره.
رفت آنخلود رو صدا کرد اومد و من داستان رو براش توضیح دادم، خیلی اظهار تعجب و تأسف کرد و از منشی داستان رو پرسید و کلی تاکید کرد که ما اینجا رفتار نژادپرستانه نمیکنیم.
گفتم این خانم این رفتار رو با من کرده و سه بار هم با تاکید به من گفته باید قوانین سوئد رو رعایت کنید، این رفتار و لحن حرف زدن ایشان حتما نژادپرستی هست و من امروز اومدم اینجا تا به این خانم یه چیزی رو یاد بدم تا بفهمه یه مهاجر مثل من چرا اینجاست تا توهین و تحقیر شما رو ببینه. عکس یاسمن و منیژه و مژگان رو درآوردم بهشون نشون دادم و گفتم این سه تا زن تو ایران بخاطر مخالفت با حجاب اجباری پنجاهوپنج سال زندان گرفتند ، و این دولت فمنیست لعنتی شما با این شکل و شمایل رفتند ایران و جلو ملاهای دیکتاتور ایران دست به سینه وایسادن! چرا؟ بخاطر بیزینس. پس اگه من از کشور خودم فرار کردم و اومدم اینجا به خاطر اینه که شما میرین اونجا و طرفدار دیکتاتورهای مذهبی هستید و حمایتشون میکنید، با حکومتی که ۱۵۰۰نفر رو تو سه روز تو خیابون میکشه لاس میزنید. این عکس رو امروز برای این خانم منشی آوردم تا هر وقت خواست با یه مهاجر راسیست بازی دربیاره یه نگاه به عکس بکنه و دلیل حضور مهاجر در سوئد رو بفهمه و درک کنه...
آنخلود باز هم شروع کرد به قسم و آیه که حتما اشتباه شده ما راسیست نیستیم، الان هم هشتصد کرون پول شما رو پس میدم که یک روز از کار افتادین....
رفت پول من رو آورد پس داد، خداحافظی کردم و سر راه عکس رو گذاشتم روی میز منشی و حرفم رو به منشی تکرار کردم، دفعه بعد که خواستی راسیست بازی دربیاری به این عکس نگاه کن...
بعد از اون امتحان هم رفتم به اداره راهنمایی تا امتحان آییننامه و تو شهری بدم، اما قبول نکردن! گفتم آموزشگاه گفت میشه، گفت بیخود گفته!!
Sunday, 30 May 2021
بچه یتیم در تعلیمات قرآن
پرده اول
همیشه عاشق بچهها بودم و رابطه خوبی با بچه ها و نوجوانها داشتم ایران هم که بودم همه بچههای فامیل بهم میگفتن عمو بهنام، چرا چونکه عاشق سروکله زدن با بچهها و یاد دادن هستم و البته باب میلشون رفتار میکردم، طوری که همیشه میخواستند تو گروه من باشن، مثلاً اگه با چند ماشین مسافرت میرفتیم همه دوست داشتن تو ماشین من بنشینند چون هر آهنگی با هر صدایی مجاز بود و من هم باهاشون همراهی میکردم. اما دخترم رو از من گرفتند و نگین نتونست این عشق و محبت رو با من تجربه کنه، تمام سالهایی که یک پدر و دختر میتونن یه دنیا خاطره و لحظات خوش با هم بسازند از ما دریغ شد...
اوایل دوری از نگین که اومده بودم سوئد ارتباط برقرار کردن با بچهها خیلی سخت بود بخصوص با بچههای سوئدی، من هم که از نگین دور شده بودم ولع بیشتری برای ارتباط برقرار کردن با بچهها پیدا کرده بودم. اما سوئدیها در کل مثل ما شرقیها اهل مراودات اجتماعی نیستند مضاف بر این همیشه یه ترسی از پدوفیل در نهاد خانوادههای سوئدی وجود داره که بچههاشون رو از ارتباط با مردان منع میکنند، اینکه مرد مورد نظر یه آدم مجرد بدون زن و بچه مثل من هم باشه کار رو خیلی سختتر میکرد. اما خب وقتی که با من آشنا میشدند و میفهمیدن که من از بد حادثه تنها و بدون زن و بچه اینجا به پناه آمدهام شرایط فرق میکرد، بخصوص از وقتی که تو صلیب سرخ مشغول به کار و معلمی شدم و ارتباط بیشتری با خانوادهها پیدا کردم تبدیل شدم به معتمد محل. تا جایی که بعضی وقتها خودشون بچههاشون رو میفرستادن پیش من تا مشکلات درسی رو باهاشون کار کنم، یا اگه وقت دکتری چیزی داشتن بچهشون رو میگذاشتن پیش من...
زهیر یه پسربچه شش ساله عرب بود که با مادر و خواهر کوچکترش تو تیدان زندگی میکردند، بچه شیطون و خیلی شلوغی بود که بواسطه نداشتن سایه پدر و عدم تسلط مادر کمی بی ادب به نظر میرسید. مادر البته خودش یه دختر جوان و مهربون بود که تو سن سیزده سالگی مجبور به ازدواج شده و صاحب دو تا عروسک شده بود و نمیدونست حتی چطوری باهاشون بازی کنه، نه حوصله بازی با بچهها و توان مادری داشت نه پختگی و سیاست مطیع کردن بچه رو بلد بود، به همین دلیل هم زهیر همیشه بیرون از خونه بود. زهیر با همسن و سالهای خودش همیشه دعوا داشت و به حرف بزرگترها هم که معمولا با توپ و تشر باهاش حرف میزدن گوش نمیکرد و از نگاه دیگران شده بود یه بچه بی ادب و پررو که هیچکس بهش روی خوش نشون نمیداد، اما با کمی انصاف میشد فهمید که چرا زهیر در ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل داره. اما من همیشه با عشق و محبت باهاش حرف میزدم و حتی بیشتر از بچههای دیگه بهش اهمیت میدادم. با حوصله باهاش ریاضی کار میکردم و باهاش بازی میکردم، بازیهایی که تو ضمیر ناخودآگاهش دوست داشت با پدرش بکنه اما این فرصت ازش دریغ شده بود...
مادرش هر روزی که وقت دکتر یا جای دیگه داشت میفرستادش پیش من، میگفت زهیر فقط به حرف شما گوش میکنه و تو این مدت خیلی تغییر کرده، هر وقت کار بدی میکنه تهدیدش میکنم که دیگه حق نداری بری خونه عمو بهنام. خیلی شما رو دوست داره و با دوچرخهای که براش خریدی پز شما رو به دوستاش میده، هر روز هم که از خواب بیدار میشه میگه مامان تو رو خدا میشه امروز برم خونه عمو بهنام؟ ولی من نمیخوام زیاد مزاحم شما بشه...
پرده دوم
این چند سالی که تو صلیب سرخ کار میکردم و معلم هم بودم بیشتر سر و کارم با مهاجران تازه وارد بود، بغیر از معلمی کار دیگهام این بود که مایحتاج ضروری مهاجران تازه وارد رو براشون مهیا کنم. سوئدیها هر چیزی رو که تو خونه لازم نداشتن میاوردن صلیب سرخ تحویل میدادم از لباس و کیف و کفش گرفته تا لوازم خانه و آشپزخانه، و من همه رو تحویل میگرفتم مرتب میکردم و میچیدم که شنبه و چهارشنبه مهاجران تازه وارد بیان و هرچی لازم دارن رو بصورت مجانی بردارن. اضافه کاری هم گاهی اوقات نصب پرده و آنتن و تلویزیون و تعمیرات جزیی خونه رو براشون انجام میدادم، همه این کارها رو با روی خوش انجام میدادم و سعی میکردم با همه ارتباط خوبی داشته باشم، فرقی هم نمیکرد ایرانی باشه یا افغانی، عرب باشه یا بوسنی و سودانی، خارج از وقت کاری با همه سلام علیک و مراوده داشتم. البته بعد از سال۲۰۱۵ که مهاجر عرب زیاد شد اولش با خیلی از اونها با ایرانی مشکل داشتند، بعضیهاشون که درک درستی از ساختار حکومتها نداشتند هر ایرانی رو یک عضو سپاه قدس میدونستم که تو جنگ و بدبختی سرزمینشان دست داشته. اما تنفر از ایران و ایرانی بیشتر در وجود فلسطینیها به وضوح دیده میشه. اما خب بعد از کمی صحبت و مراوده وقتی که میفهمند خود ما هم از دست همون رژیم ایران فرار کردیم و مردم عادی نماینده حکومتها نیستند کمی آرام میگیرند و رفتارشان عوض میشه، طوریکه هر وقت غذای ویژهایدرست میکردن یا منو دعوت میکردن یا غذا میفرستادن دم خونه، چه غذاهایی...!!!
حاجی یه مرد حدود هفتاد ساله اهل فلسطینه که یه شدت مذهبی و اهل نماز و روزه است، همه افتخارش این بود که شصت ساله هر روز صبح ساعت پنج صبح که نمازش رو میخونه میشینه به قرآن خواندن تا هفت صبح، وقت نماز ظهر هم قرآن میخونه و بعد نماز عصر هم دو ساعت وقت میگذاره برای قرآن خواندن. اون هم اوایل علاقه زیادی داشت که در مورد خباثت حکومت ایران حرف بزنه و به اصطلاح سرکوفت بزنه اما بعدها بیخیال شد و در مورد مسائل دیگه حرف میزد، بعضی روزها هم زنگ میزنه و میگه حوصله داری بیام یه دست تختهنرد بازی کنیم؟ من هم با کمال میل دعوتش میکردم با هم چای یا قهوه میخوردیم گپ میزدیم و تخته بازی میکردیم...
یک روز زهیر اومد پیش من و گفت مامانش رفته شهر خرید کنه، میشه پیش من بمونه تا مامانش بیاد؟ آوردمش تو و یه کم با هم گپ زدیم و طبق معمول به سوالات بیپایانش جواب دادم، ازش پرسیدم غذا خورده گفت نه. از دیشب کمی غذا از تو یخچال براش درآوردم و گذاشتم تو میکرو گرم بشه که حاجی زنگ زد، گفت من اومدم پیادهروی و الان دم در خونه تو هستم گفتم اگه وقت داری یه چایی با هم بخوریم؟ منم طبق معمول گفتم اهلا و سهلا خوش آمدی. غذای گرم شده رو تازه گذاشته بودم جلوی زهیر و شروع کرد به خوردن که در زدن، در رو باز کردم حاجی اومد تو و سلام و احوالپرسی، داشتم ازش میپرسیدم که چای میخوره یا قهوه که چشمش به زهیر افتاد که نشسته بود با ولع مشغول غذا خوردن بود. حاجی تا چشمش به بچه افتاد به یکباره برآشفت و شروع کرد به عربی توپ و تشر زدن به بچه که اینجا چه غلطی میکنی و برای چی اومدی اینجا بلند شو گورتو گم کن پسر بی ادب پر رو و...، من دویدم تو اتاق که ببینم چی شده دیدم بچه طفلکی لقمه غذا تو دهنش مونده و با ترس و لرز انگار منتظر ورود من به جریان بود. با تعجب گفتم حاجی چی شده؟ اما حاجی اصلا حواسش به من نبود و مثل رگبار داشت رو سر بچه توپ و تشر میزد که پاشو برو بیرون! با صدای بلندتر داد زدم حاجی چی شده چکار به بچه داری؟ شروع کرد به توضیح که این بچه تخم جنه و بی ادب و پررو و فلان و فلانه باید بره، والله اگه این نره من میرم! حاجی طوری داشت حرف میزد که انگار با یه آدم بزرگ و عاقل و بالغ طرفه، اصلا براش مهم نبود که زهیر یه بچه پنج شش ساله است. سینی غذاش رو بردم تو آشپزخونه و گفتم بشین اینجا غذاتو بخور و برو، هرچی گفتم حاجی بی خیال این بچهس داری در مورد یه بچه حرف میزنی، بگذار غذاش رو بخوره میره. اما حاجی دست بردار نبود اومده بود تو آشپزخونه و دست از پرخاش به بچه برمیداشت و میگفت تا این از اینجا نره من نمیشینم...
من که حسابی عصبانی و کلافه شده بودم غذا رو ریختم تو یه ظرف و گذاشتم تو پلاستیک و دادم به زهیر گفتم عمو جان برو خونه غذاتو بخور فردا باز بیا با هم حرف میزنیم، بغل و بوسش کردم و فرستادمش خونه. مونده بودم با حاجی چطوری برخورد کنم از شدت عصبانیت چند دقیقه خودمو تو آشپزخونه سرگرم کردم تا بتونم خودمو کنترل کنم اما ناراحتی تو چهرهام پیدا بود، تا رفتم تو اتاق حاجی شروع کرد برای من توضیح دادن که این بچه تخم حرامه و بی ادب و ....
حرفاش که تموم شد گفتم حاجی یه جوری حرف میزنی انگار با یه آدم بزرگ طرفی، میدونی این بچه فقط شش سالشه و هیچ گناهی نداره؟ و میدونی که این بچه پدر نداره؟ توی این قرآنی که شصت ساله میخونی در مورد بچه یتیم چیزی نگفته؟ ننوشته که با یتیمان چطوری باید رفتار بشه؟ تو این قرآنی که شصت ساله میخونی ننوشته کسی که مشغول غذا خوردن هست رو نباید از سر غذا بلند کرد؟ مرد حسابی این بچه داشت غذا میخورد چطور دلت اومد از سر غذا باندش کنی و از خونه بیرونش کنی؟ یه ذره رحم و مروت تو این قرآن وجود نداشته که شما بعد از شصت سال ازش یاد بگیرید تا یه بچه یتیم گرسنه رو موقع غذا خوردن با این شقاوت بیرون نکنی؟
اون روز فقط در مورد انسانیت و دین و مذهب مخرب صحبت کردیم و به بازی تخته نرد نرسیدیم، حاجی هم هرگز حاضر به عقب نشینی از موضعش نشد و قبول نکرد که اشتباه کرده، شنیده بودم باید ترسید از کسانی که یک کتاب دارن و اون رو مقدس میدونن چرا که از هیچ کتاب دیگه ای علم و دانش و انسانیت نیاموختند. بعد از اون اتفاق هیچوقت دیگه باهم تخته بازی نکردیم...