Thursday, 23 April 2015

داستانهای واقعی یه مهاجر در غربت

توضیح: در وبلاگ گلستان، و در هر فضای مجازی یا حقیقی و هر دادگاهی، حق پاسخ و پرسش، انتقاد یا شکایت به این داستان، محفوظ است.چیزهائی هم که مینویسم به قول معروف از این چسناله های فیس بوکی نیست، که چهارتا خالی بندی هم توش بیاری تا داستان هیجان انگیز بشه! اینها دردها و مشکلات واقعیه که با گوشت و اسنخونم لمسشون کردم. اینها واقعیتهای زندگی منه که در چند سال اخیر برام اتفاق افتاده، و برای هرکدومشون سند و مدرک وجود داره... که در این پست دو تا از مدارک تاسف برانگیز رو منتشر میکنم.

این توضیح کوتاه رو میدم برای کسانی که فقط این مطلب رو از وبلاگ گلستان خوندن، و گذشته منو نمیدونن: چهارده سالم بود که مادرم تو بمبارون کرمانشاه کشته شد، یک سال بعدشم بابام زن گرفت و ما رو انداخت بیرون! از  پونزده سالگی تو تهران روی پای خودم بودم. از کارگر اساس کشی و کارگر بنائی و کوره آجرپزی و شاگرد باطریسازی گرفته تا کارگر مبل سازی و نجاری و نقاشی! بیش از یه سال تو حسابرسی کوشش میدون آرژانتین کار کردم و رفتم سربازی، سال هفتاد که سربازی تموم شد با استخدام در مجله صنعت حمل و نقل وارد مطبوعات شدم، حدود بیست سال تو مطبوعات کار کردم، کار سالم! از آبدارچی و پیک موتورسوار و ناظر فنی چاپ و بخش اشتراک گرفته، تا حسابداری و بخش تبلیغات و آتلیه و تحریریه و تهیه خبر و مصاحبه!

 هیچوقت تو تهران صاحبخونه نبودم، یافت آباد، آذری، امامزاده حسن، بیش از هشت سال نارمک، خیابون فرجام و خاور،  بقیه اش استاد معین. افتخار میکنم که در تمام عمرم برای پول حلال، همه کاری کردم و زحمت کشیدم. هرچند ملک و املاک ندارم اما زندگی آبرومندانه ای داشتم...



 تا قبل از این مشکلات غربت رو فقط تو نقل قولها از دوستان شنیده بودم و یا تو داستانها و مطالب اینترنت خونده بودم، اما حالا که خودم غرق در غربت یخزده سوئد گیر افتادم، مشکلات غربت رو حسابی درک میکنم!

غربت رو وقتی درک میکنی که میبینی تو این سرزمین دیسکو و معصیت و گناه و مستی، این نامسلمونا بیشتر از خودیها بهت کمک میکنن، کسانی که از جنس تو نیستن و هیچوقت تو رو ندیدن، نمیدونن کی هستی و از کجا اومدی و چه مذهب و مسلکی داری. حتی زبونت رو هم نمیفهمن! اما کمکت میکنن!در این میان و مکان ایرانیهای زیادی هم هستند که اینجا سالها زندگی کردن و کار درست و حسابی دارن، و هزار جور کمک میتونن به هموطناشون بکنن! ایرانیهای مقیم سوئد تعدادشون( بیش از 120 هزار نفر، در کشور 9 میلیونی سوئد)! اما دریغ از هیچ کمکی از جانب ایرانیان سوئد به هموطنان خودشون. نه اینکه فقط تو سوئد اینطوری باشه! تو همه جای دنیا متاسفانه ما ایرانیها همینطور رفتار میکنیم، مثلا تو استرالیا اینهمه پناهجوی ایرانی اونجا آزار و اذیت میشن و کشته شدن! چرا جمعیت سطح بالا و  تحصیلکرده و صاحب منصب ایرانیان ساکن استرالیا هیچ کمپین یا تلاشی برای این هموطنان گرفتار نکردن.!!!؟



جواب سوال اینجاست، باید مورد به مورد بشنوی و بخونی، تا بفهمی مشکل کار ایرانیها کجاست! از نظر من مشکل درون خود ماست، و ما هیچوقت نمیخوایم قبولش کنیم! همینجا تو غربت کسانی هستن که به تو خیلی نزدیکترن، دوست آشنا رفیق، همپیاله برادرزن فامیل، ایرانی و شاید همشهری، یه هموطن که از جنس توئه، و از همه مهمتر مسلمونه و ادعای مسلمونی میکنه! از اون قبل تر هم آریائی بوده، که خیلی بهش افتخار میکنه! اما با همه اینها حاضر نیست سر به تنت باشه... علی حدود بیست ساله که با فک و فامیل زنش تو سوئد زندگی میکنن، همشون منو میشناسن، هرکدومشون سالی یک یا دو بار میومدن ایران و حتما میومدن خونه من! و هردفعه من بعنوان یه داماد وظیفه شناس باید میرفتم دنبالشون و میاوردمشون خونه، تا زمانی که بخوان برن مشهد... علی که وقتی میومد بیشتر وقتش تهران پیش ما بود! میگفت خودش و زن و بچه اش خونه من راحت  ترن، تا خونه برادر، خواهر و پدرمادر علی!


درکل موقعیت جغرافیائی خونه من جای خوبی نبود. چرا؟ چونکه خونه من تو خیابون استادمعین کوچه پورشمس، مجتمع صد دستگاه بود... جائیکه تا ترمینال آزادی تهران 5 دقیقه راهه! تا فرودگاه ده دقیقه! تا ایستگاه قطار تهران هم کمتر از نیم ساعت فاصله داره...و این یکی از مشکلات من بود که هر کس به هر طریقی بخواد بیاد تهران این وظیفه ما بود که بریم دنبالش! البته انصافابا جون و دل اینکار رو میکردم و همیشه از این کار لذت میبردم! درکل همیشه دوست داشتم درب خونه ام همیشه باز باشه و همیشه مهمون پای سفره باشه...


الان هم که تو سوئد تک و تنها زندگی میکنم، بازهم  در خونه بروی همه بازه. نمیخوام بگم که من خیلی آدم درستی هستم، اما اینجا بارها و بارها دوستان و همسایگان شب و نصف شب زنگ منو میزنن، با روی خوش درب رو باز میکنم. نون میخواد یا پول دستی میخواد، یا شیر برای بچه اش میخواد، یا میخواد بره جائی و ماشین گیرش نمیاد یا شب و نصف شب بچه هاشون مریض میشه... اولین جائی که میرن خونه منه، و من با جون و دل انجام میدم(:

.

 خلاصه که هر بار که اومدن ایران، من با روی خوش و با احترام رفتم فرودگاه دنبالشون، با احترام و درحد توان هم ازشون پذیرائی کردم، آخرش هم با سلام و صلوات میبردمشون فرودگاه تا برگردن سوئد!
   انصافا ما هم کلی حال میکردیم با علی و سهیلا و بچه هاش، کلی مسافرت چندماشینه باهم رفتیم! نمک آبرود دو هفته عالی بود، گرگان یه هفته پر از خاطره، بندر انزلی،متل قو، چالوس، مشهد چند بار رفتیم! خلاصه که خیلی باهم عیاق و رفیق بودیم. الان که دارم در موردش مینویسم تمام اون خاطرات خوش یادم میاد. اینکه در کنار منقل گوشت یا مرغ کباب شده رو با ویسکی گرانس میخوردیم. اینکه تا چهار صبح مینشستیم تو ویلای نمک آبرود و "دبرنا" بازی میکردیم، و من هیچوقت نمیبردم... فقط یک بار 200 تومان بردم، که از خوشحالی بلند شدم وسط رقصیدم. که الان فیلمشو دارم...

این علی آقا از همه برادراش باحالتر بود، تنها کسی تو خانواده زنم بود که میشد بشینی باهاش حرف بزنی! خیلی با هم عیاق بودیم و کلی عشق و حال کردیم! اهل عشق و حال و بساط هم بود و من هربساطی که میخواست براش جور میکردم! چه شبهائی با این علی آقا، پای بساط تا صبح نشستیم و دم از مردی و مردونگی زدیم! دم از دوستی و مرام و معرفت و صداقت!!!

خودش و زن و بچه هاش، برادرای زنش، خواهر زنش، پدر و مادر زنش که اینجا تو سوئد- گوتنبرگ زندگی میکنن، هر کدومشون دوسه بار اومدن ایران و چون کسی رو تو تهران نداشتن میومدن خونه من، مثلا یه بار پدر و مادر زنش اومده بودن تهران دنبال حقوق بازنشستگیشون، اما به مشکل برخوردن و مجبور شدن بیش از دو هفته تهران پیش ما بمونن! تمام اون مدت مثل پدر و مادر خودم سوار ماشین خودم میکردم و بردمشون این اداره و اون اداره، تا بالاخره کارشونو درست کردم...
یک بار هم خواهر زنش با بچه هاش اومده بودن ایران، وقتی که از مشهد اومدن تهران که با پرواز گوتنبرگ برگردن سوئد، تو فرودگاه به پسرش گیر دادن، که تو موقع سربازی رفتنته و نمیتونی از ایران خارج بشی! اونها هم دو هفته ای مهمون من بودن و من مثل خواهرم سوار ماشین خودم میکردم و دنبال کاراش باهاش میدویدم...
یک بار هم که سهیلا با بچه هاش اومده بود ایران، بعد که میخواست برگرده، تو فرودگاه گیر دادن و گفتن باید اجازه شوهرت باشه! شوهر کجاست؟ سوئد! یعنی بیست روز تمام من ماشین رو نمیبردم، عوضش با موتور به همه کارها میرسیدیم. تمام این 20 روز، سهیلا از صبح مینشست ترک من رو موتور تا بریم دفتر مجله و سر راه کارهای اونو انجام بدیم، تا منم به قرارهام برسم. خیلی جاها که من قرار مصاحبه یا افتتاحیه داشتم، سهیلا رو هم با خودم میبردم. از همایش بزرگ حمل و نقل گرفته تا مراسم ایران خودرو دیزل در مرکز همایشهای صدا و سیما تا مصاحبه با مدیر عامل هتل استقلال یا مصاحبه با آقای عظیم زاده، مدیرعامل فرش عظیم زاده...

همین سهیلا خانم زن علی اون روزها به من میگفت آقای رئیس جمهور!!! محیط کار مطبوعات جو خیلی رسمی داره، ومن همیشه لباس رسمی کت و شلوار میپوشیدم، توی اتاق میز و صندلی و کامپیوتر خودمو داشتم و معمولا قرار ملاقاتهام با مدیران کارخونه و شرکتها یا روابط عمومیها بود... سهیلا اینها رو میدید و به شوخی منو آقای رئیس جمهور صدا میزد!!! خونه هم که میومد تعریف میکرد که کار بهنام عجب کار با کلاسیه!!! سهیلا خیلی زن خونگرم و با معرفتی بود، کلا خیلی مردونه روش حساب میکردم، حتی مردونه تر از علی! مردونه خیلی هم بهش کمک کردم  و هواشو داشتم. خودش همیشه میگفت: من کی بتونم از خجالت تو دربیام!!!

سال 88 اوج شلوغیهای هشتادوهشت و اوج گندکاریهای احمدینژاد بود که علی تنهائی اومده بود ایران، برای کار اداری یک هفته ای تهران موند. و در این یک هفته بعضی روزها با من میومد بیرون... همونجا بود که علی پیشنهاد مهاجرت به سوئد رو داد. وگرنه من اصلا نمیدونستم که سوئد کجای نقشه هست! شب هم که رفتیم خونه این کرم خارج رفتن رو انداخت به جون زنم! با زنم که مشورت کردیم، با تعریفهائی که علی از خوبیهای سوئد کرد، با نسترن تصمیم گرفتیم که بخطر آینده نگین بریم سوند زندگی کنیم!!! گفتم همه چیز رو نفروشیم، وسایل درشت و قیمتی رو تو یه انباری بگذاریم، تا اگه نتونستیم اقامت سوئد رو بگیریم بتونیم برگردیم!
اما حرف علی این بود: اصلا به برگشتن فکر نکنید چون هر طوری هست کارتون رو درست میکنم که بمونید! میگفت اینجا همه خونواده زنم تصمیم گرفتیم هرطوری شده شما رو اینجا نگه داریم، آقا رضا آقا هادی، احمد و مسعود و بقیه. میگفت احتیاج نیست چیزی هم با خودتون بیارید، فقط با لباس تنتون بیاید!

به این ترتیب یک اطلاعیه فروش لوازم منزل بدلیل مسافرت تو محل پخش کردم و همه زندگی چهل ساله مو حراج کردم. نسترن و نگین رو با پول فروش لوازم فرستادم سوئد. خودمم یک ماه بعدش ویزا داشتم، قرار بود تو این یک ماه خونه رو تحویل بدم و ماشین رو بفروشم و بقیه کارها رو بکنم...

اما از شانس بد، نتونستم راس یک ماه از ایران خارج بشم و ویزام باطل شد. یک ماه بعدش هم معلوم شد دردی که حدود یکساله تحمل میکنم، سرطان خونه که من بهش مبتلا شدم. هشت ماه در ایران شیمی درمانی شدم و بسختی تونستم بعد از نه ماه ویزای مجدد بگیرم. اما 48 ساعت قبل از ورود من به سوئد،  زن و بچه م علیرغم مخالفت شدید من برگشتن ایران!!!
هرچقدر التماس کردم که نکنید این کار رو با من، من بیمارم، هشت ماهه دارم شیمی درمانی میشم، همه زندگیمو اینجا از دست دادم، میخوام بیام دخترمو ببینم... ما همه زندگیمونو فروختیم تا بریم سوئد، حالا که بعد از اینهمه مشکلات من 48 ساعت دیگه دارم میام سوئد، شما میخواین برگردین! شما که تو این نه ماه حرفی از برگشتن نمیزدید، حالا با این سرعت میخواین برگردین!!! دیوونه شدید!!!



التماسهای من بیفایده بود، علی به همون سرعت زن و بچه منو برگردوند ایران!!!

وقتیکه خودم رسیدم سوئد، حال خیلی بدی داشتم. همه موهای سرم و ابرو و حتی مژه هام و بیشتر ناخنهام بخاطر شیمی درمانی ریخته بود، و قیافه وحشتناکی پیدا کرده بودم! با دردهای موجود چهره ام خسته و درمانده و تکیده بود و اثرات مصرف مرفین برای تسکین درد در چهره ام پیدا بود! یک هفته تو هتل اپل گوتنبرگ موندم و تونستم آدرس محل کار علی رو پیدا کنم. روز 17 ژانویه 2011 وارد سوئد شدم، و 24 فوریه که روز تولدمم بود رفتم سراغ علی. یه پیتزا فزوشی زیر پل موندال. علی با دیدن من شوکه شده بود، با عصبانیت و حمله کنان گفت برای چی اومدی اینجا مرتیکه؟ وقتی زن و بچه ت برگشتن ایران، اومدی اینجا چه غلطی بکنی؟! طوری حمله میکرد و داد میزده که معلوم بود میخواد درگیری ایجاد کنه! اما من خونسرد نشسته بودم روی صندلی و موزیک پلایرم رو گذاشته بودم رو میز و دکمه رکورد صدا رو زده بودم...
گفت میری یا بندازمت بیرون؟ گفتم من اومدم در مورد زن و بچه م سوال کنم، یه پیتزا هم سفارش دادم که پولشو دادم. گفت اینجا کوفت هم نمیتونی بخوری!

میدونستم که تو سوئد برای منی که تازه یه هفته نیست اومده، عربده کشی و درگیر شدن و شیشه شکستن جرم خیلی بزرگیه، به همین دلیل تصمیم قاطع گرفته بودم که به هیچوجه عصبانی نشم، که انصافا هم نشدم
 گفتم دمت گرم مرد حسابی، ما به پیشنهاد تو و اصرار تو با خواهرت تصمیم گرفتیم که همه زندگیمونو بفروشیم و بیایم اینجا!!! حالا که بعد از نه ماه تونستم خودم بیام سوئد، تو با کمال خونسردی و در کمال نامردی و خیانت، زن و بچه منو برگردوندی ایران، بدون اینکه به التماسهای من توجه کنی! بدون اینکه به قولها و وعده هائی که دادی عمل کنی! یا به رفاقت و نون و نمکی که تو خونه من خوردی اهمیت بدی!!! آخرین باری هم که تلفن منو جواب دادی، یادمه بهم گفتی کس کش! حالا من اومدم ببینم که چرا زن و بچه منو 48 ساعت قبل از ورود من به سوئد برگردوندی ایران!!!

اما علی آقا اصلا نمیخواست جواب منو بده، گفت نمیخواد دیگه حتی ریخت منو ببینه! و بلافاصله زنگ زد به پلیس!فکرشو بکنید من برای اولین بار و با دعوت خودش اومدم تو مملکت غربت، درعوض علی آقا میخواست بجای جبران، منو بندازه زندان!!! چشمتون روز بد نبینه. نمیدونم به سوئدی چی به پلیس گفته بودن که دو تا پلیس همچین اومد پارک کرد و ما رو دست بدیوار کرد و تو خشتکمون رو هم دست کشید، که فکر کردن من سارق مسلح یا قاچاقچی هستم!!!


نشون به اون نشون که در این چهار سال و اندی سه بار رفتم گوتنبرگ تا با برادر زن عزیزم حرف بزنم، اما عین سه بارش رو زنگ زده به پلیس، و یه چیزائی به پلیس گفته که پرونده منو خراب کنه!!! بار سوم رو با نقشه و به دعوت خودش رفتم دم محل کارش، اما باز هم زنگ زد به پلیس! و بعدا که برای من نامه ش اومد فهمیدم که علی با کلک منو برای بار سوم کشیده اونجا تا من رو باصطلاح سوئدی anmmal بکنه! طبق این قانون اگر کسی سه بار برای تهدید به کسی نزدیک بشه، میره توی لیست سیاه پلیس. و حق نداره تو شعاع اعلام شده پلیس حرکت کنه... که به سوئدی بهش میگن اَنمال! که انصافا این کلمه معنی خوبیه برای اینکار در زبان ما... اَنمال شدن میتونه روی پرونده اقامت من تاثیر منفی بذاره...
 کسیکه تو خونه من یک گونی نمک خورده، حالا خودش که زنگ میزنه به پلیس هیچی! خانواده زنش رو هم که همشون خونه من اومدن و خودشونو به من مدیونن رو، مجبور کرده که با من در ارتباط نباشن و جواب تلفن منو ندن!!! چند تائیشون مثل احمد و علی و وحید زنگ زدن و عذرخواهی کردن که نمیتونن جواب منو بدن! 


یعنی این دیگه خیلی نامردیه، که تو مملکت غریب خودت کمکی نکنی و نگذاری کسی دیگه هم کمک بکنه!!!


Tuesday, 10 March 2015

چرا مهاجرت به سوئد/ قسمت دوم

مامورهای حراست خدمات درمانی استان تهران تو خیابون فاطمی روبروی حجاب، با لباسهای آبی و هیکل و شکمهای گنده اومدن بسمت من. ما رو بردن به دفتر حراست، مدیر حراست آدم خیلی خوبی بود که متاسفانه اسمش یادم نمیاد. خیلی تلاش کرد که مشکل من حل بشه. 
من نسخه دکتر مرتضی رضوانی فوق تخصص مغز و اعصاب کودکان رو داشتم که 3 آمپول  تشنج توش نوشته و تائید شده بود، اما جناب دکتر شجاعی و کارمندش روی لجبازی با من نسخه رو خط زدن و باطلش کردن، و پشت نویسی کردن که به من فقط یک آمپول تحویل داده بشه!!! درصورتیکه ایشون بهیچوجه نمیتونه توی نسخه پزشک دست ببره و نسخه پزشک فوق تخصص مغز و اعصاب رو پشت نویسی کنه. و این موضوع دعوای ما بود، من حاظر نبودم نسخه دستکاری شده رو بگیرم. چرا که این یه داروی خیلی حساسه که ما حتما باید اضافه دم دست میداشتیم... 
چند ساعتی منو نگه داشتن و بعد گفتن که میتونم برم، اما نسخه منو درست نکرن. من هم که روی لج افتاده بودم رفتم از دفتر مجله مساعده گرفتم و آمپول اول رو که باید نگین استفاده میکرد از بازار آزاد خریدم، حدود 185 هزار تومان. اصغر خسروی سردبیر مجله خودروامروز که در جریان بیماری نگین و مشکل پیش آمده بود، میخواست هزینه خرید هرسه آمپول رو به قیمت بازار آزاد بهم بده، تا من از خیر پیگیری این موضوع بگذرم. بیشتر نگران بود که بخاطر این موضوع مشکلی برام پیش بیاد...

 تقریبا 27 روز دنبال اعتراض به اینکار به تمام مراجع مسئول مراجعه کردم، نسخه باطل شده و پشت نویسی شده داخل دفترچه رو به هر مسئول و غیر مسئولی نشون میدادم، میگفت اینکار خلاف قانونه. اما هیچکدوم حاضر نبودن تو روی دکتر شجاعی وایسن!!!
حتی شکایت من به هیئت مدیره خدمات درمانی "کل کشور" هم رسید، با کمال تاسف گفتند: ما به آقای شجاعی زنگ زدیم و خواهش کردیم که نسخه شما رو تحویل بدن، اما ایشون لج کرده و نمیخواد کوتاه بیاد!!!
"لج کرده" عین جمله ای بود که دفتر هیئت مدیره به من داد... فکرشو بکنید با داروی تشنج دختر نه ساله من لج کرده بود!!! حرف من این بود: هر کار خلاف و اشتباهی که من کرده بودم، هیچ ربطی به دختر نه ساله من و داروی تشنج اون نداشت.
 
این حرفها بدتر پتکی بود که توی سرم میخورد و منو جری تر میکرد، اینکه یه آدم عقده ای با داروی تشنج دختر نه ساله من لج کرده، باعث میشد که خون توی مغزم بیاد و صورتم سرخ و داغ بشه. ازپا ننشستم و گفتم که باید مدیرکل خدمات درمانی کل کشور رو ببینم، و شما خوب میدونید که دیدن مدیر کل چه دنگ و فنگی داره... هرچه بالاتر میرفتی فساد بیشتر و روابط وفامیل بازی و رفیق بازی بیشتربود...
بعد از مدتها رفتن و بست نشستن جلوی در دفتر مدیرکل، آخرش منشیش که از سماجت من لجش گرفته بود، دلش برام سوخت و بالاخره منو به دفتر مدیرکل کشور برد. یادم نیست اون موقع اسم مدیرکل خدمات درمانی کل کشور چی بود اما یادمه که یه آدم هیکل گنده شکم گنده بود.

مدیرکل منو معرفی کرد به دکتر مشایخیان که رئیس منابع انسانی خدمات درمانی کل کشور بود و بی نهایت آدم خوب و باوجدانی بود. مشایخیان یک هفته مهلت خواست تا موضوع رو پیگیری کنه، انصافا هم پیگیری کرد، البته خودش میدونست که حق با منه، و سازمان خدمات درمانی حق نداره نسخه تخصصی تشنج یه کودک رو عوض کنه...

بعد از ده روز دکتر مشایخی منو خواست و نسخه منو با همون سه آمپول تحویلم داد، گفت باید بری سه راه افسریه و تائیدیه داروهاتو بگیری! اما من قبول نکردم، من که تو محدوده اون مرکز زندگی میکردم، چرا باید برای تائید نسخه به یه مرکز دیگه ای تو سه راه افسریه میرفتم؟! گفتم میخوام نسخه من همونجائی که باطل شده تائید بشه...
و در آخر هم شد. نسخه رو بردم خدمات درمانی استان تهران تو خیابون فاطمی و همون ماموری که نسخه منو باطل کرده بود، دوباره نسخه منو تائید کرد. هرچند که با عصبانیت و کینه فراوان مهر تائید استامپ رو روی دفترچه کوبید، اما برای من خیلی لذت بخش بود. بالاخره تونسته بودم که حق دخترم رو بگیرم و این برام یه پیروزی بزرگ بود...
ادامه دارد...
جا داره که اینجا تشکر کنم از معاونت منابع انسانی خدمات درمانی کل کشور، دکتر مشایخی که با انسانیت و بدور از هر ترسی از مقامات بالا و پائین، حق من و دخترم رو بهم برگردوند. که اگه اون انسانیت و انصاف بخرج نمیداد، من نمیتونستم حق دخترم رو بگیرم... درود


Wednesday, 11 February 2015

خاله عزیزه

از چهارده سالگی که مادرم توی جنگ کشته شد و ما محروم از مهر مادر شدیم، مهرو محبت مادری رو در آغوش دیگران جستجو میکردیم. خونه خاله ها و خاله های مادرم تنها جائی بود که میشد عشق و مهر مادری رو مزه مزه کرد. همشون عاشم مادرم بودن...
این خاله عزیزه من که اسم اصلیش فریده احمدونده، تو تهران زندگی میکنه و بیشتر از همه میدیدمش، یکی از اون خاله هاست که همیشه آغوش گرم مادر نداشته رو برام فراهم میکرد. خودش هم پسر نداره، و شاید این مزید بر علت بود تا مهر و محبت واقعی رو درک کنم...چه شبهائی که تا پنج صبح مینشستیم و گپ میزدیم...

سال هشتادوهشت که همه زندگی رو حراج کرده بودم و بچه ها رو فرستاده بودم سوئد، حدود ده ماه تنها تو ایران موندم. در این مدت معلوم شد که این درد یکساله جسمی من مربوط به سرطانه و من مبتلا به سرطان شدم. زن و بچه که نبودن، حتی خونه اجاره ای رو هم پس داده بودم و تنها چیزی که داشتم ماشینم بود. اون دوران پردرد رو یا میرفتم خونه پسرعمه غدیر یا میرفتم خونه خاله عزیزه، یا تو دفتر مجله خودروامروز و یا تو ماشین!!

خاله عزیزه که سی سال پرستار بیمارستان امام حسین تهران بود، خیلی فنی تر و دقیق تر بیماری من و اثرات ناشی از شیمی درمانی رو میدونست. بعد از عمل جراحی باید شیمی درمانی رو شروع میکردم، اما نمیدونستم که شیمی درمانی یعنی چی و چه بلائی قراره سرم بیاد. خاله عزیزه علیرغم همه مشکلاتی که داشت، اولین جلسه شیمی درمانی رو باهام اومد بیمارستان امام خمینی... مثل یه مادر یکسره با من حرف میزد و بهم روحیه میداد، دنبال دکتر میدوید، دنبال جواب آزمایش میرفت، داروخونه میرفت، آبمیوه میخرید، میوه برام پوست میکند، برای استفراغ کردن من بعد از شیمی درمانی سطل میگرفت و بعدش دور دهنمو پاک میکرد و برام آب میاورد...
تو اون مدت شبهائی که میرفتم خونه خاله عزیزه، گاهی تا صبح از درد بخودم میپیچیدم و زمین رو چنگ میزدم، و این خاله عزیزه تا صبح کنار من مینشست و بدن پردرد منو ماساژ میداد و برام اشک میریخت. شعرهای کودکی مادرانه رو برام میخوند و گریه میکرد و دعا...
حالا بعد از شش سال بیماری من خوب شده و من زنده موندم، اما خاله عزیزه نازنینم در این مدت درگیر بیماری سرطان شده. ظاهرا شیمی درمانی هم جواب نداده و بعلت ضعف جسمی ادامه شیمی درمانی هم میسر نیست، دیروز که زنگ زدم گفتن حالش اصلا خوب نیست و مرتب بیهوش میشه. ممکنه صدای منو بشنوه اما نمیتونه باهام حرف بزنه.
از دخترش خواهش کردم گوشی رو بزاره در گوشش تا یه بار دیگه شعر "خاله جون قربونتم، حیرونتم، آتیش سر قلیونتم" رو براش بخونم، تا یه بار دیگه بخاطر مهر مادری ازش تشکر کنم، تا یه بار دیگه بگم خیلی دوسش دارم... صدای منو شنید و ضعیف و خسته گفت: بهنام جان برام دعا کن که زودتر بمیرم و راحت شم...

این جمله ای بود که اون روزها من بهش میگفتم، اما همیشه با مهر و محبت دلداریم میداد و میگفت تو خوب میشی...:'( :'( :'(

بشدت از خودم متنفرم که تو غربت گیر افتادم و در این موقعیت هیچ کاری از دستم برنمیاد
متنفرم از همه کسانی که باعث آوارگی من در غربت شدن، از اون احمدینژاد ملعون گرفته تا اون کسی که اینجا مهمون دعوت میکنه و زنگ میزنه به پلیس!!!
...............................


خاله عزیزه و دائی رضا

Saturday, 24 January 2015

یاد ایامی در هفته نامه خودروامروز

بعد از چهار سال غربت، چهار روز رفتم وسط خاطرات قدیم، یاد دوستان و همکاران قدیم، انکار این چندروز تو دفتر هفته نامه خودرو امروز بودم. چراکه همکاران قدیمی در هفته نامه خودروامروز اومده بودن به نمایشگاه automechanika تو فرانکفورت و سری هم به من زدن. بهادر خسروی سردبیر چهار سال پیش قول داده بود که پیش من بیاد، و از اونجائیکه خیلی آدم خوش قولیه به قولش عمل کرد و چند روزی با شهرام فرمانی اومدن سوئد... دمشون گرم
برای منی که چهار ساله از ایران دورم، ولی هنوز دلم تو ایرانه، همچین فرصتهائی غنیمته.  بچه ها بوی ایران میدادن و منو یاد چهل سال عمر گذشته که در ایران گذروندم انداختن، یاد بیست سال کار کردن تو مطبوعات، یاد مصاحبه و پیاده کردن، صفحه بندی شب آخر و چک کردن نهائی روی زینگ، یاد ویژه نامه های نوروز، ویژه نامه های نمایشگاهی، که با هزار جور عجله و استرس درست شب نمایشگاه از چاپخونه میومد بیرون... یاد وضعیت مطبوعات در دوران خاتمی، و دوران احمدینژاد، یاد انتخابات 88 یاد تقلب/کودتا و بدتر شدن اوضاع.

 تو این چهار سالی که تو سوئد هستم چند بار همکارای قدیمی رو اینجا میزبان بودم، پارسال امین آزاد برای ساخت یه مستند کوتاه اومد اینجا، یه بار هم داریوش آل آقا از همکاران هفته نامه هتل با همسرش دو هفته اومده بود اینجا، امسال هم که بچه های هفته نامه خودرو امروز اومدن. جای همه دوستان خالی، خیلی خوش گذشت...
همینجا از همین تریبون اعلام میکنم که تو سوئد پاتوق همکاران مطبوعاتی براهه، خدا رو چه دیدی شاید یه برنامه تور منظم بذاریم برای علاقه مندان سفر به اسکاندیناوی.
پ ن: دو عکس آخر رو خسروی از ایران برام آورده، مربوط به آخرین باریه که برای خداحافظی زن و بچه م رو برده بودم دفتر خودرو امروز... یادش بخیر

به امید برگشت به ایران







Friday, 23 January 2015

دلتنگیهای پدری در غربت

بالاخره بعد از چهار سال و نيم نگين و مامانش لطف كردن و چند تا عكس خشگل برام فرستادن. ظاهرا باید از دیدن عکسهای نگین خوشحال باشم، اما نیستم... خرابم ، خراب. خصوصا از وقتیکه اخبار اسیدپاشی رو شنیدم، خیلی با خودم درگیرم. این از اون جاهائیه که یه پدر شرمنده بچه ش میشه، اینکه نیستی کنارش تا مراقبش باشی. :(
عكسها رو نگاه ميكنم، چقدر دخترم بزرگ شده، خيلى خانم، خيلى خشگل، خيلى خوشتيپ. دوست دارم بغلش كنم و سرتاپاش رو ببوسم، دوست دارم با دخترم تو خيابون راه برم و بهش افتخار كنم، ببرمش مغازه های شیک و براش لباسهای خشگل بخرم، بهش درس زندگى بدم و عشق پدرى، و براش خاطراتی بسازم که تا آخر عمرش باهاشون خوش باشه...
اما فقط میتونم حسرت بخورم و به خاطر اشتباهاتی که کردم، به خودم لعنت بفرستم. اشتباهی که باعث شده بعد از چهل سال زندگی آبرومندانه، تو مملكت غريب گير بیوفتم و هيچ كارى از دستم برنياد، حتی نمیتونم کنار دخترم باشم. از ایران رانده و از اينجا مانده. درست مثال خرى كه تو گل گير كرده...
تو اين چند روز که عکسهای جدید اومده، اشكهاى من، شده آينه عكسهاى نگين :(


Wednesday, 14 January 2015

چرا مهاجرت به سوئد/ قسمت اول مطبوعات دهه هشتاد

در این چهار سال همیشه به این موضوع فکر میکنم که چرا منی که بشدت عاطفی و احتماعی بودم، چرا مجبور شدم که ترک وطن کنم و به یه کشور سرد و دورافتاده بیام، من حتی مجبور شدم مادرم رو که تو جنگ ایران و عراق کشته شده بود رو ترک کنم و خودمو از دیدن مزارش محروم کنم. از همه چیزم و همه کسم گذشتم... اما چرا؟!
 دهه هفتاد با همه محدودیتها و فشارها بدون شک یکی از بهترین روزهای مطبوعات در 36 سال اخیر بود، تعداد نشریات تخصصی خیلی کم بود و نشریات تخصصی و معتبری مثل صنعت حمل و نقل، که در دانشگاهها بعنوان مرجع ازش استفاده میشد، جایگاه خیلی خوبی داشتن و اوضاع کار بد نبود. در واقع اونموقع اینقدر نشریات تخصصی وجود نداشت و خیلی از حوزه های کاری با این نشریه کار میکردن و آگهی بهش میدادن. از آگهی حمل و نقل و کشتیرانی و کشتی سازی و خودروسازی و راهسازی و قطعه سازی گرفته تا  آگهی تبلیغاتی بانکها و گمرک و هواپیمائی و ریل و مسافر و کاشی و سرامیک و بیسکویت مادر... اونموقع فقط مجلات رنگی بودن و روزنامه رنگی وجود نداشت، که بنظرم یه امتیاز بود برای جذب تبلیغات. تقریبا اوایل دهه هفتاد بود که روزنامه همشهری بعنوان اولین روزنامه رنگی شروع بکار کرد و ما کلی متعجب بودیم از این پیشرف صنعت چاپ...!!!

اول سال 1367 بواسطه برادر بزرگم که اونموقع دانشجوی دانشگاه شریف بود تونستم تو موسسه حسابرسی کوشش تو میدون آرژانتین کار پیدا کنم. صاحب شرکت آقای امجد استیفائی بود که بینهایت آدم خوبی بود، سال 68 که رفتم سربازی تمام دو سال سربازی هوای منو داشت که بتونم کرایه خونه و مخارجم رو بدم. کارهائیکه همکاران دیگه میتونستن انجام بدن رو برای من نگه میداشت تا من بعدازظهر که از پادگان میام کار داشته باشم، تا حقوقی که بهم میده بی منت باشه. سال هفتاد که از سربازی اومدم آقای استیفائی منو صدا کرد و گفت، خب حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه میخوای اینجا و تو این شغل بمونی باید بری درسشو بخونی تا بتونی پیشرفت کنی، وگرنه تا آخرش همین دفترکل و روزنامه نویس باقی میمونی... گفتم آقا میدونی که من باید خودم خرج زندگی دربیارم و دیگه نمیتونم درس بخونم.
گفت پس اینجا به دردت نمیخوره، یه جائی معرفیت میکنم که جای پیشرفت برات داشته باشه. و بواسطه پسرعموش یدالله استیفائی منو معرفی کرد به آقای قربانعلی ذرقانی مدیر مسئول و صاحب امتیاز مجله صنعت حمل و نقل. اونموقع تازه داشتن از گروه نائینی ها جدا میشدن. گروهی که بعدها مجله پرطرفدار "پیام امروز" رو درآوردن، آخرین شماره ماهنامه پیام امروز نود هزار تیراژ داشت و به چاپ دوم رسید! 
از همون روز اول که فرم استخدام رو پر کردم آقای ذرقانی گفت خط قشنگی داری، و بدین ترتیب نوشتن آدرسها بعهده من گذاشته شد. تایپ متن مجله رو گیتی فلاح میبرد خونه انجام میداد، اما چون من تایپ بلد بودم کار تایپ صورتحسابها و نامه ها هم با من بود، بعلاوه پخش صورتحسابها و پیگیری و نقد کردن و انجام کارهای بانکی هم بعهده من بود، تازه آگهی هم میگرفتم! فکر کنم حدود دو سالی شد که با یه تیم کوچیک مجله صنعت حمل و نقل رو درمیاوردیم، آقای ذرقانی، مسعود مهاجر، یدالله استیفائی، حمید امن زاده، خانم بهرامی حسابدار و من و بعدها خانم صدر بعنوان منشی... دفتر مجله طبقه زیرزمین یه ساختمون حدود هفتاد متری تو خیابون شریعتی سر میرداماد بود، فکر کنم اسم کوچه بن بست مستوفی بود، مجله جامعه سالم که متعلق به دکتر گوران بود هم توی همون ساختمون و با همین گروه کارای فنیش انجام میشد. بعدها دفتر صنعت حمل و نقل به خیابون پاکستان تو عباس آباد منتقل شد و روز بروز تیم موسه نشرترابر بزرگتر شد...

سال 84 که احمدینژاد رئیس جمهور شد، وعده ها و شعارهای پوپولیستی زیادی سرداد. البته هرکدام از این شعارها اهداف غیرقانونی و غیرمشروع خاص خودش رو داشت. یکی ازاون شعارها صرفه جوئی و جلوگیری از خرجهای اضافه دولتی بود، و یکی از اهداف این شعار مالی و اقتصادی بود، هدف کنترل و بدست آوردن پولهای هنگفت و ارقام نجومی تبلیغات شرکتهای دولتی بود. البته درکل احمدینژاد با بخش خصوصی خصومت ویژه ای داشت و در تمام زمینه های تولیدی و صنعتی هم بخش خصوصی رو نابود کرد. اما در این شعار نه تنها اهداف مالی داشت، عملن میخواست مطبوعات و رسانه های بخش خصوصی رو فلج کنه، نشریاتی که سر راهش مشکل تراشی نکنن.
اولین چیزی که در بحث پائین آمدن هزینه های یک شرکت یا کمپانی جلوش گرفته میشه تبلیغاته، که البته حیات نشریات خصوصی هم به همین تبلیغاتها بستگی داره، وگرنه فروش مجله روی کیوست حتی قیمت تمام شده چاپ رو هم برنمیگردونه، درواقع بخش تبلیغات به بخش فنی و فروش سوبسید میده... بدین ترتیب با شعار صرفه جوئی تصمیم گرفته شد که تبلیغات شرکتهای دولتی، از طریق وزارت ارشاد فقط به نشریات پرتیراژ داده شود. چه نشریاتی؟
چه نشریاتی بالاترین تیراژ رو دارن؟
کیهان اطلاعات جام جم ایران همشهری رسالت و یه سری نشریات دولتی دیگه...

خب معلومه که هیچ نشریه خصوصی نمیتونه با چاپخونه عظیم روزنامه همشهری یا کیهان که از هزارجور رانت و حمایت قانونی و غیر قانونی استفاده میکنن رقابت کنه!
بدین ترتیب خیل عظیمی از نشریات خصوصی و مستقل در اون سال از گردونه چاپ خارج شدن...

در نتیجه اینکار باند مافیای جدید دولتی، منتصب به احمدینژاد برای انواع تبلیغات چاپی، تلوزیونی، محیطی... تشکیل شد. پول از جیب دولت به جیب دیگر دولت ریخته شد، و در این میان پورسانت کلانی هم به مافیای جدید(بازاریاب) میرسید، که اغلب از اقوام و خانواده مدیران دولتی و یا خود مدیر بود که یه شرکت تلبیغاتی باز کرده بود و از طریق اون سفارشها رو انجام میداد!  در اون سالها خیلی سخت بود که با وجود کیفیت نمونه کار و قیمت پائین، بتونی از این جماعت کار بگیری. مثلا با شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک چاپ بروشور شرکت سایپا رو با بهترین کیفیت و بهترین مواد اولیه، طبق بهترین نمونه کار با طراحی پیشنهادی، یک میلیون و هشتصد قیمت دادیم، اما ما رو قبول نکردن و همین قرارداد رو به قیمت سه میلیون وهشتصد(بیشتر از دوبرار قیمت ما) با یه شرکت دیگه میبست، که اتفاقا اون شرکت تبلیغاتی مال برادر معاون ارتباطات سایپا یا یا پسرخاله  مهرداد بذرپاش بود.
در سال هشتاد و پنج کمیته انظباطی 57 نشریه داشجوئی رو توقیف کرد،
تعداد نشریه های توقیف یا لغو امتیاز شده توسط هیات نظارت بر مطبوعات ۳۴ روزنامه، هفته نامه، ماهنامه و فصل نامه  فرهنگی در سال ۸۵ و ۲۸ نشریه در سال ۸۶ بوده. شاید هفتاد تا صدوسی روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصلنامه و گاهنامه مختلف هم خودشون اعلام ورشکستگی کردن، که صنعت حمل و نقل هم با سی سال سابقه فعالیت یکی از اونها بود. هرچند که چاپش متوقف نشد، اما با مشکل مواجه شد... در مراسم جشن آخر سال هشتادوپنج بود که آقای ذرقانی صاحب امتیاز مجله صنعت حمل و نقل اعلام ورشکستگی کرد، و ما بعد از پونزده سال کار در مجله صنعت حمل و نقل بیکار شدیم.

بعد از اون با وضعیت دشوار مطبوعات مجبور بودم بیشتر دنبال پول بدوم، یه مجوز شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک رو داشتم که بتونم کار چاپی و تبلیغات انجام بدم. درعین حال با چند نشریه هم کار میکردم. با نشریات قدیمی زیادی هم کار کردم، مجله راه و ترابری که مال وزارت راه بود و عملا من و جناب مسعود مهاجر کارهاشو میکردیم، تبلیغات و کارهای فنی چاپ رو به تنهائی انجام میدادم. جهان هوانوردی، گزارش، ترابران، فیلم، صنعت تاسیسات، مجله شکار، هفته نامه هتل، آسیا و اطلاعات و هفته نامه خودرو امروز(که البته اونموقع مجله بود)...


چهار سال به سختی گذشت و روزبه روز اوضاع بدتر میشد، با توجه به بیماری نگین و هزینه داروهای گرونقیمت تشنج، مشکلاتمون بیشتر شده بود اما از پسش برمیومدم، همیشه بهترین دارو و درمان برای نگین فراهم بود. از شیر پرچرب و بستنی و یخمک تو یخچالش گرفته تا برنامه غذائی ماهی و ماهیچه و داروهای تقویتی، تا کلاسهای چهار روز در هفته گفتاردرمانی و کاردرمانی نزد بهترین متخصص تو ملاصدرا و.... 
به تفریحمون هم میرسیدیم، بیشتر شبای جمعه ماشین رو ورمیداشتیم و با خانواده آقای زهره  بچه ها رو میبردیم زعفرانیه، پیتزافروشی قوچ. بعدش هم میرفتیم زیر پل سیدخندان و یه بستنی میخوردیم... سالی دوسه بار هم که نسترن دلش برای پدر و مادرش تنگ میشد، براشون بلیط هواپیما میگرفتم تا برن پدر و مادرشو ببینه و بیاد. تو این چهارده سال هیچوقت تنهائی با اتوبوس با قطار نرفته مشهد، اگه تنها بودن حتما باید با هواپیما میرفتن و میومدن که راحت باشن و من مطمئن. اما یه وقتائی که پدر و مادرش و خواهراش همراش بودن، براشون کوپه قطار میگرفتم...

 ولی خب مشکلات و تحولات اجتماعی و سیاسی، گرونی تحریم دزدی اختلاس فامیل بازی و گندکاریهای احمدینژاد روزبه روز بیشتر میشد، تا سال 88 که انتخابات پیش اومد. آخرین بار دوره اول خاتمی رای داده بودم و تصمیم داشتم که دیگه هیچوقت تو انتخابات شرکت نکنم، چون خاتمی جرات هیچ کاری رو نداشت... اما واقعا احمدینژاد گند زده بود به مملکت و ما فکر میکردیم رای دادن تنها راه کنار رفتن احمدینژاده. این روزنه امیدی بود که ما ابلهانه بهش دل خوش کردیم. گفتیم اگه مثل دفعه قبل تو انتخابات شرکت نکنیم باز این احمدینژاد برنده میشه و چهار سال دیگه باید این وضع رو تحمل کنیم... 

بدین ترتیب و با این توجیح دوباره خر شدیم و رفتیم بعد از مدتها به موسوی رای دادیم!
و همگی میدونید که ما رای دادیم و رای آوردیم، اما رایمون خونده نشد و خس و خاشاک نامیده شدیم! 


همه چیز بهم ریخته بود، مدیران نالایق، اوضاع سیاست خارجی، تحریمها، فشار اقتصادی، فشارهای داخلی، فضای امنیتی و سرکوب، شلوغیهای تو خیابون، کتک زدنهای مردم دم دانشگاه و تیراندازی و ردشدن از روی مردم با ماشین پلیس، فسادها و فامیل بازیهای اداری، اختلاسها، منحل کردن سازمان بازرسی  و هزار گندکاری دیگه... اتفاقا اون سال اولین سالی بود که تونستم با گلستان گرافیک برای تبلیغات انتخاباتی محسن رضائی کار بگیرم، اونهم از طریق یه واسطه به اسم سید که ظاهرا قبلا مامور وزارت اطلاعات بود. اما بعد از انتخابات و شلوغکاریها اونقدر اوضاع خراب بود که میترسیدیم بریم دفتر محسن رضائی برای پیگیری فاکتورمون. خلاصه که!
...پول قرارداد ما توی او اوضاع رفت رو هوا
درست تو همون شلوغیهای 88 بود که من بخاطر تهیه آمپول تشنج دخترم نگین، با مدیرکل خدمات درمانی استان تهران تو خیابئن فاطمی با دکتر شجائی دعوام شد... کار بجائی رسید که گفت زنگ بزنید حراست بیاد، این از همون اغتشاشگراست که مغازه و بانک آتیش میزنه...!!!
چشمتون روز بد نبینه، پنج دیقه نشد چهار تا شکم گنده با پیراهن آبی اومدت سراغم...
ادامه دارد...



مجله صنعت حمل و نقل، شریعتی سر میرداماد سال 1371
نمایشگاه اوایل دهه هشتاد