از چهارده سالگی که مادرم توی جنگ کشته شد و ما محروم از مهر مادر شدیم، مهرو محبت مادری رو در آغوش دیگران جستجو میکردیم. خونه خاله ها و خاله های مادرم تنها جائی بود که میشد عشق و مهر مادری رو مزه مزه کرد. همشون عاشم مادرم بودن...
این خاله عزیزه من که اسم اصلیش فریده احمدونده، تو تهران زندگی میکنه و بیشتر از همه میدیدمش، یکی از اون خاله هاست که همیشه آغوش گرم مادر نداشته رو برام فراهم میکرد. خودش هم پسر نداره، و شاید این مزید بر علت بود تا مهر و محبت واقعی رو درک کنم...چه شبهائی که تا پنج صبح مینشستیم و گپ میزدیم...
سال هشتادوهشت که همه زندگی رو حراج کرده بودم و بچه ها رو فرستاده بودم سوئد، حدود ده ماه تنها تو ایران موندم. در این مدت معلوم شد که این درد یکساله جسمی من مربوط به سرطانه و من مبتلا به سرطان شدم. زن و بچه که نبودن، حتی خونه اجاره ای رو هم پس داده بودم و تنها چیزی که داشتم ماشینم بود. اون دوران پردرد رو یا میرفتم خونه پسرعمه غدیر یا میرفتم خونه خاله عزیزه، یا تو دفتر مجله خودروامروز و یا تو ماشین!!
خاله عزیزه که سی سال پرستار بیمارستان امام حسین تهران بود، خیلی فنی تر و دقیق تر بیماری من و اثرات ناشی از شیمی درمانی رو میدونست. بعد از عمل جراحی باید شیمی درمانی رو شروع میکردم، اما نمیدونستم که شیمی درمانی یعنی چی و چه بلائی قراره سرم بیاد. خاله عزیزه علیرغم همه مشکلاتی که داشت، اولین جلسه شیمی درمانی رو باهام اومد بیمارستان امام خمینی... مثل یه مادر یکسره با من حرف میزد و بهم روحیه میداد، دنبال دکتر میدوید، دنبال جواب آزمایش میرفت، داروخونه میرفت، آبمیوه میخرید، میوه برام پوست میکند، برای استفراغ کردن من بعد از شیمی درمانی سطل میگرفت و بعدش دور دهنمو پاک میکرد و برام آب میاورد...
تو اون مدت شبهائی که میرفتم خونه خاله عزیزه، گاهی تا صبح از درد بخودم میپیچیدم و زمین رو چنگ میزدم، و این خاله عزیزه تا صبح کنار من مینشست و بدن پردرد منو ماساژ میداد و برام اشک میریخت. شعرهای کودکی مادرانه رو برام میخوند و گریه میکرد و دعا...
حالا بعد از شش سال بیماری من خوب شده و من زنده موندم، اما خاله عزیزه نازنینم در این مدت درگیر بیماری سرطان شده. ظاهرا شیمی درمانی هم جواب نداده و بعلت ضعف جسمی ادامه شیمی درمانی هم میسر نیست، دیروز که زنگ زدم گفتن حالش اصلا خوب نیست و مرتب بیهوش میشه. ممکنه صدای منو بشنوه اما نمیتونه باهام حرف بزنه.
از دخترش خواهش کردم گوشی رو بزاره در گوشش تا یه بار دیگه شعر "خاله جون قربونتم، حیرونتم، آتیش سر قلیونتم" رو براش بخونم، تا یه بار دیگه بخاطر مهر مادری ازش تشکر کنم، تا یه بار دیگه بگم خیلی دوسش دارم... صدای منو شنید و ضعیف و خسته گفت: بهنام جان برام دعا کن که زودتر بمیرم و راحت شم...
این جمله ای بود که اون روزها من بهش میگفتم، اما همیشه با مهر و محبت دلداریم میداد و میگفت تو خوب میشی...:'( :'( :'(
بشدت از خودم متنفرم که تو غربت گیر افتادم و در این موقعیت هیچ کاری از دستم برنمیاد
متنفرم از همه کسانی که باعث آوارگی من در غربت شدن، از اون احمدینژاد ملعون گرفته تا اون کسی که اینجا مهمون دعوت میکنه و زنگ میزنه به پلیس!!!
...............................
این خاله عزیزه من که اسم اصلیش فریده احمدونده، تو تهران زندگی میکنه و بیشتر از همه میدیدمش، یکی از اون خاله هاست که همیشه آغوش گرم مادر نداشته رو برام فراهم میکرد. خودش هم پسر نداره، و شاید این مزید بر علت بود تا مهر و محبت واقعی رو درک کنم...چه شبهائی که تا پنج صبح مینشستیم و گپ میزدیم...
سال هشتادوهشت که همه زندگی رو حراج کرده بودم و بچه ها رو فرستاده بودم سوئد، حدود ده ماه تنها تو ایران موندم. در این مدت معلوم شد که این درد یکساله جسمی من مربوط به سرطانه و من مبتلا به سرطان شدم. زن و بچه که نبودن، حتی خونه اجاره ای رو هم پس داده بودم و تنها چیزی که داشتم ماشینم بود. اون دوران پردرد رو یا میرفتم خونه پسرعمه غدیر یا میرفتم خونه خاله عزیزه، یا تو دفتر مجله خودروامروز و یا تو ماشین!!
خاله عزیزه که سی سال پرستار بیمارستان امام حسین تهران بود، خیلی فنی تر و دقیق تر بیماری من و اثرات ناشی از شیمی درمانی رو میدونست. بعد از عمل جراحی باید شیمی درمانی رو شروع میکردم، اما نمیدونستم که شیمی درمانی یعنی چی و چه بلائی قراره سرم بیاد. خاله عزیزه علیرغم همه مشکلاتی که داشت، اولین جلسه شیمی درمانی رو باهام اومد بیمارستان امام خمینی... مثل یه مادر یکسره با من حرف میزد و بهم روحیه میداد، دنبال دکتر میدوید، دنبال جواب آزمایش میرفت، داروخونه میرفت، آبمیوه میخرید، میوه برام پوست میکند، برای استفراغ کردن من بعد از شیمی درمانی سطل میگرفت و بعدش دور دهنمو پاک میکرد و برام آب میاورد...
تو اون مدت شبهائی که میرفتم خونه خاله عزیزه، گاهی تا صبح از درد بخودم میپیچیدم و زمین رو چنگ میزدم، و این خاله عزیزه تا صبح کنار من مینشست و بدن پردرد منو ماساژ میداد و برام اشک میریخت. شعرهای کودکی مادرانه رو برام میخوند و گریه میکرد و دعا...
حالا بعد از شش سال بیماری من خوب شده و من زنده موندم، اما خاله عزیزه نازنینم در این مدت درگیر بیماری سرطان شده. ظاهرا شیمی درمانی هم جواب نداده و بعلت ضعف جسمی ادامه شیمی درمانی هم میسر نیست، دیروز که زنگ زدم گفتن حالش اصلا خوب نیست و مرتب بیهوش میشه. ممکنه صدای منو بشنوه اما نمیتونه باهام حرف بزنه.
از دخترش خواهش کردم گوشی رو بزاره در گوشش تا یه بار دیگه شعر "خاله جون قربونتم، حیرونتم، آتیش سر قلیونتم" رو براش بخونم، تا یه بار دیگه بخاطر مهر مادری ازش تشکر کنم، تا یه بار دیگه بگم خیلی دوسش دارم... صدای منو شنید و ضعیف و خسته گفت: بهنام جان برام دعا کن که زودتر بمیرم و راحت شم...
این جمله ای بود که اون روزها من بهش میگفتم، اما همیشه با مهر و محبت دلداریم میداد و میگفت تو خوب میشی...:'( :'( :'(
بشدت از خودم متنفرم که تو غربت گیر افتادم و در این موقعیت هیچ کاری از دستم برنمیاد
متنفرم از همه کسانی که باعث آوارگی من در غربت شدن، از اون احمدینژاد ملعون گرفته تا اون کسی که اینجا مهمون دعوت میکنه و زنگ میزنه به پلیس!!!
...............................
![]() |
خاله عزیزه و دائی رضا |
No comments:
Post a Comment