در این چهار سال همیشه به این موضوع فکر میکنم که چرا منی که بشدت عاطفی و احتماعی بودم، چرا مجبور شدم که ترک وطن کنم و به یه کشور سرد و دورافتاده بیام، من حتی مجبور شدم مادرم رو که تو جنگ ایران و عراق کشته شده بود رو ترک کنم و خودمو از دیدن مزارش محروم کنم. از همه چیزم و همه کسم گذشتم... اما چرا؟!
دهه هفتاد با همه محدودیتها و فشارها بدون شک یکی از بهترین روزهای مطبوعات در 36 سال اخیر بود، تعداد نشریات تخصصی خیلی کم بود و نشریات تخصصی و معتبری مثل صنعت حمل و نقل، که در دانشگاهها بعنوان مرجع ازش استفاده میشد، جایگاه خیلی خوبی داشتن و اوضاع کار بد نبود. در واقع اونموقع اینقدر نشریات تخصصی وجود نداشت و خیلی از حوزه های کاری با این نشریه کار میکردن و آگهی بهش میدادن. از آگهی حمل و نقل و کشتیرانی و کشتی سازی و خودروسازی و راهسازی و قطعه سازی گرفته تا آگهی تبلیغاتی بانکها و گمرک و هواپیمائی و ریل و مسافر و کاشی و سرامیک و بیسکویت مادر... اونموقع فقط مجلات رنگی بودن و روزنامه رنگی وجود نداشت، که بنظرم یه امتیاز بود برای جذب تبلیغات. تقریبا اوایل دهه هفتاد بود که روزنامه همشهری بعنوان اولین روزنامه رنگی شروع بکار کرد و ما کلی متعجب بودیم از این پیشرف صنعت چاپ...!!!
اول سال 1367 بواسطه برادر بزرگم که اونموقع دانشجوی دانشگاه شریف بود تونستم تو موسسه حسابرسی کوشش تو میدون آرژانتین کار پیدا کنم. صاحب شرکت آقای امجد استیفائی بود که بینهایت آدم خوبی بود، سال 68 که رفتم سربازی تمام دو سال سربازی هوای منو داشت که بتونم کرایه خونه و مخارجم رو بدم. کارهائیکه همکاران دیگه میتونستن انجام بدن رو برای من نگه میداشت تا من بعدازظهر که از پادگان میام کار داشته باشم، تا حقوقی که بهم میده بی منت باشه. سال هفتاد که از سربازی اومدم آقای استیفائی منو صدا کرد و گفت، خب حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه میخوای اینجا و تو این شغل بمونی باید بری درسشو بخونی تا بتونی پیشرفت کنی، وگرنه تا آخرش همین دفترکل و روزنامه نویس باقی میمونی... گفتم آقا میدونی که من باید خودم خرج زندگی دربیارم و دیگه نمیتونم درس بخونم.
گفت پس اینجا به دردت نمیخوره، یه جائی معرفیت میکنم که جای پیشرفت برات داشته باشه. و بواسطه پسرعموش یدالله استیفائی منو معرفی کرد به آقای قربانعلی ذرقانی مدیر مسئول و صاحب امتیاز مجله صنعت حمل و نقل. اونموقع تازه داشتن از گروه نائینی ها جدا میشدن. گروهی که بعدها مجله پرطرفدار "پیام امروز" رو درآوردن، آخرین شماره ماهنامه پیام امروز نود هزار تیراژ داشت و به چاپ دوم رسید!
از همون روز اول که فرم استخدام رو پر کردم آقای ذرقانی گفت خط قشنگی داری، و بدین ترتیب نوشتن آدرسها بعهده من گذاشته شد. تایپ متن مجله رو گیتی فلاح میبرد خونه انجام میداد، اما چون من تایپ بلد بودم کار تایپ صورتحسابها و نامه ها هم با من بود، بعلاوه پخش صورتحسابها و پیگیری و نقد کردن و انجام کارهای بانکی هم بعهده من بود، تازه آگهی هم میگرفتم! فکر کنم حدود دو سالی شد که با یه تیم کوچیک مجله صنعت حمل و نقل رو درمیاوردیم، آقای ذرقانی، مسعود مهاجر، یدالله استیفائی، حمید امن زاده، خانم بهرامی حسابدار و من و بعدها خانم صدر بعنوان منشی... دفتر مجله طبقه زیرزمین یه ساختمون حدود هفتاد متری تو خیابون شریعتی سر میرداماد بود، فکر کنم اسم کوچه بن بست مستوفی بود، مجله جامعه سالم که متعلق به دکتر گوران بود هم توی همون ساختمون و با همین گروه کارای فنیش انجام میشد. بعدها دفتر صنعت حمل و نقل به خیابون پاکستان تو عباس آباد منتقل شد و روز بروز تیم موسه نشرترابر بزرگتر شد...
سال 84 که احمدینژاد رئیس جمهور شد، وعده ها و شعارهای پوپولیستی زیادی سرداد. البته هرکدام از این شعارها اهداف غیرقانونی و غیرمشروع خاص خودش رو داشت. یکی ازاون شعارها صرفه جوئی و جلوگیری از خرجهای اضافه دولتی بود، و یکی از اهداف این شعار مالی و اقتصادی بود، هدف کنترل و بدست آوردن پولهای هنگفت و ارقام نجومی تبلیغات شرکتهای دولتی بود. البته درکل احمدینژاد با بخش خصوصی خصومت ویژه ای داشت و در تمام زمینه های تولیدی و صنعتی هم بخش خصوصی رو نابود کرد. اما در این شعار نه تنها اهداف مالی داشت، عملن میخواست مطبوعات و رسانه های بخش خصوصی رو فلج کنه، نشریاتی که سر راهش مشکل تراشی نکنن.
اولین چیزی که در بحث پائین آمدن هزینه های یک شرکت یا کمپانی جلوش گرفته میشه تبلیغاته، که البته حیات نشریات خصوصی هم به همین تبلیغاتها بستگی داره، وگرنه فروش مجله روی کیوست حتی قیمت تمام شده چاپ رو هم برنمیگردونه، درواقع بخش تبلیغات به بخش فنی و فروش سوبسید میده... بدین ترتیب با شعار صرفه جوئی تصمیم گرفته شد که تبلیغات شرکتهای دولتی، از طریق وزارت ارشاد فقط به نشریات پرتیراژ داده شود. چه نشریاتی؟
چه نشریاتی بالاترین تیراژ رو دارن؟
کیهان اطلاعات جام جم ایران همشهری رسالت و یه سری نشریات دولتی دیگه...
خب معلومه که هیچ نشریه خصوصی نمیتونه با چاپخونه عظیم روزنامه همشهری یا کیهان که از هزارجور رانت و حمایت قانونی و غیر قانونی استفاده میکنن رقابت کنه!
بدین ترتیب خیل عظیمی از نشریات خصوصی و مستقل در اون سال از گردونه چاپ خارج شدن...
در نتیجه اینکار باند مافیای جدید دولتی، منتصب به احمدینژاد برای انواع تبلیغات چاپی، تلوزیونی، محیطی... تشکیل شد. پول از جیب دولت به جیب دیگر دولت ریخته شد، و در این میان پورسانت کلانی هم به مافیای جدید(بازاریاب) میرسید، که اغلب از اقوام و خانواده مدیران دولتی و یا خود مدیر بود که یه شرکت تلبیغاتی باز کرده بود و از طریق اون سفارشها رو انجام میداد! در اون سالها خیلی سخت بود که با وجود کیفیت نمونه کار و قیمت پائین، بتونی از این جماعت کار بگیری. مثلا با شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک چاپ بروشور شرکت سایپا رو با بهترین کیفیت و بهترین مواد اولیه، طبق بهترین نمونه کار با طراحی پیشنهادی، یک میلیون و هشتصد قیمت دادیم، اما ما رو قبول نکردن و همین قرارداد رو به قیمت سه میلیون وهشتصد(بیشتر از دوبرار قیمت ما) با یه شرکت دیگه میبست، که اتفاقا اون شرکت تبلیغاتی مال برادر معاون ارتباطات سایپا یا یا پسرخاله مهرداد بذرپاش بود.
در سال هشتاد و پنج کمیته انظباطی 57 نشریه داشجوئی رو توقیف کرد، تعداد نشریه های توقیف یا لغو امتیاز شده توسط هیات نظارت بر مطبوعات ۳۴ روزنامه، هفته نامه، ماهنامه و فصل نامه فرهنگی در سال ۸۵ و ۲۸ نشریه در سال ۸۶ بوده. شاید هفتاد تا صدوسی روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصلنامه و گاهنامه مختلف هم خودشون اعلام ورشکستگی کردن، که صنعت حمل و نقل هم با سی سال سابقه فعالیت یکی از اونها بود. هرچند که چاپش متوقف نشد، اما با مشکل مواجه شد... در مراسم جشن آخر سال هشتادوپنج بود که آقای ذرقانی صاحب امتیاز مجله صنعت حمل و نقل اعلام ورشکستگی کرد، و ما بعد از پونزده سال کار در مجله صنعت حمل و نقل بیکار شدیم.
بعد از اون با وضعیت دشوار مطبوعات مجبور بودم بیشتر دنبال پول بدوم، یه مجوز شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک رو داشتم که بتونم کار چاپی و تبلیغات انجام بدم. درعین حال با چند نشریه هم کار میکردم. با نشریات قدیمی زیادی هم کار کردم، مجله راه و ترابری که مال وزارت راه بود و عملا من و جناب مسعود مهاجر کارهاشو میکردیم، تبلیغات و کارهای فنی چاپ رو به تنهائی انجام میدادم. جهان هوانوردی، گزارش، ترابران، فیلم، صنعت تاسیسات، مجله شکار، هفته نامه هتل، آسیا و اطلاعات و هفته نامه خودرو امروز(که البته اونموقع مجله بود)...
چهار سال به سختی گذشت و روزبه روز اوضاع بدتر میشد، با توجه به بیماری نگین و هزینه داروهای گرونقیمت تشنج، مشکلاتمون بیشتر شده بود اما از پسش برمیومدم، همیشه بهترین دارو و درمان برای نگین فراهم بود. از شیر پرچرب و بستنی و یخمک تو یخچالش گرفته تا برنامه غذائی ماهی و ماهیچه و داروهای تقویتی، تا کلاسهای چهار روز در هفته گفتاردرمانی و کاردرمانی نزد بهترین متخصص تو ملاصدرا و....
به تفریحمون هم میرسیدیم، بیشتر شبای جمعه ماشین رو ورمیداشتیم و با خانواده آقای زهره بچه ها رو میبردیم زعفرانیه، پیتزافروشی قوچ. بعدش هم میرفتیم زیر پل سیدخندان و یه بستنی میخوردیم... سالی دوسه بار هم که نسترن دلش برای پدر و مادرش تنگ میشد، براشون بلیط هواپیما میگرفتم تا برن پدر و مادرشو ببینه و بیاد. تو این چهارده سال هیچوقت تنهائی با اتوبوس با قطار نرفته مشهد، اگه تنها بودن حتما باید با هواپیما میرفتن و میومدن که راحت باشن و من مطمئن. اما یه وقتائی که پدر و مادرش و خواهراش همراش بودن، براشون کوپه قطار میگرفتم...
ولی خب مشکلات و تحولات اجتماعی و سیاسی، گرونی تحریم دزدی اختلاس فامیل بازی و گندکاریهای احمدینژاد روزبه روز بیشتر میشد، تا سال 88 که انتخابات پیش اومد. آخرین بار دوره اول خاتمی رای داده بودم و تصمیم داشتم که دیگه هیچوقت تو انتخابات شرکت نکنم، چون خاتمی جرات هیچ کاری رو نداشت... اما واقعا احمدینژاد گند زده بود به مملکت و ما فکر میکردیم رای دادن تنها راه کنار رفتن احمدینژاده. این روزنه امیدی بود که ما ابلهانه بهش دل خوش کردیم. گفتیم اگه مثل دفعه قبل تو انتخابات شرکت نکنیم باز این احمدینژاد برنده میشه و چهار سال دیگه باید این وضع رو تحمل کنیم...
بدین ترتیب و با این توجیح دوباره خر شدیم و رفتیم بعد از مدتها به موسوی رای دادیم!
و همگی میدونید که ما رای دادیم و رای آوردیم، اما رایمون خونده نشد و خس و خاشاک نامیده شدیم!
همه چیز بهم ریخته بود، مدیران نالایق، اوضاع سیاست خارجی، تحریمها، فشار اقتصادی، فشارهای داخلی، فضای امنیتی و سرکوب، شلوغیهای تو خیابون، کتک زدنهای مردم دم دانشگاه و تیراندازی و ردشدن از روی مردم با ماشین پلیس، فسادها و فامیل بازیهای اداری، اختلاسها، منحل کردن سازمان بازرسی و هزار گندکاری دیگه... اتفاقا اون سال اولین سالی بود که تونستم با گلستان گرافیک برای تبلیغات انتخاباتی محسن رضائی کار بگیرم، اونهم از طریق یه واسطه به اسم سید که ظاهرا قبلا مامور وزارت اطلاعات بود. اما بعد از انتخابات و شلوغکاریها اونقدر اوضاع خراب بود که میترسیدیم بریم دفتر محسن رضائی برای پیگیری فاکتورمون. خلاصه که!
...پول قرارداد ما توی او اوضاع رفت رو هوا
درست تو همون شلوغیهای 88 بود که من بخاطر تهیه آمپول تشنج دخترم نگین، با مدیرکل خدمات درمانی استان تهران تو خیابئن فاطمی با دکتر شجائی دعوام شد... کار بجائی رسید که گفت زنگ بزنید حراست بیاد، این از همون اغتشاشگراست که مغازه و بانک آتیش میزنه...!!!
چشمتون روز بد نبینه، پنج دیقه نشد چهار تا شکم گنده با پیراهن آبی اومدت سراغم...
ادامه دارد...
دهه هفتاد با همه محدودیتها و فشارها بدون شک یکی از بهترین روزهای مطبوعات در 36 سال اخیر بود، تعداد نشریات تخصصی خیلی کم بود و نشریات تخصصی و معتبری مثل صنعت حمل و نقل، که در دانشگاهها بعنوان مرجع ازش استفاده میشد، جایگاه خیلی خوبی داشتن و اوضاع کار بد نبود. در واقع اونموقع اینقدر نشریات تخصصی وجود نداشت و خیلی از حوزه های کاری با این نشریه کار میکردن و آگهی بهش میدادن. از آگهی حمل و نقل و کشتیرانی و کشتی سازی و خودروسازی و راهسازی و قطعه سازی گرفته تا آگهی تبلیغاتی بانکها و گمرک و هواپیمائی و ریل و مسافر و کاشی و سرامیک و بیسکویت مادر... اونموقع فقط مجلات رنگی بودن و روزنامه رنگی وجود نداشت، که بنظرم یه امتیاز بود برای جذب تبلیغات. تقریبا اوایل دهه هفتاد بود که روزنامه همشهری بعنوان اولین روزنامه رنگی شروع بکار کرد و ما کلی متعجب بودیم از این پیشرف صنعت چاپ...!!!
اول سال 1367 بواسطه برادر بزرگم که اونموقع دانشجوی دانشگاه شریف بود تونستم تو موسسه حسابرسی کوشش تو میدون آرژانتین کار پیدا کنم. صاحب شرکت آقای امجد استیفائی بود که بینهایت آدم خوبی بود، سال 68 که رفتم سربازی تمام دو سال سربازی هوای منو داشت که بتونم کرایه خونه و مخارجم رو بدم. کارهائیکه همکاران دیگه میتونستن انجام بدن رو برای من نگه میداشت تا من بعدازظهر که از پادگان میام کار داشته باشم، تا حقوقی که بهم میده بی منت باشه. سال هفتاد که از سربازی اومدم آقای استیفائی منو صدا کرد و گفت، خب حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه میخوای اینجا و تو این شغل بمونی باید بری درسشو بخونی تا بتونی پیشرفت کنی، وگرنه تا آخرش همین دفترکل و روزنامه نویس باقی میمونی... گفتم آقا میدونی که من باید خودم خرج زندگی دربیارم و دیگه نمیتونم درس بخونم.
گفت پس اینجا به دردت نمیخوره، یه جائی معرفیت میکنم که جای پیشرفت برات داشته باشه. و بواسطه پسرعموش یدالله استیفائی منو معرفی کرد به آقای قربانعلی ذرقانی مدیر مسئول و صاحب امتیاز مجله صنعت حمل و نقل. اونموقع تازه داشتن از گروه نائینی ها جدا میشدن. گروهی که بعدها مجله پرطرفدار "پیام امروز" رو درآوردن، آخرین شماره ماهنامه پیام امروز نود هزار تیراژ داشت و به چاپ دوم رسید!
از همون روز اول که فرم استخدام رو پر کردم آقای ذرقانی گفت خط قشنگی داری، و بدین ترتیب نوشتن آدرسها بعهده من گذاشته شد. تایپ متن مجله رو گیتی فلاح میبرد خونه انجام میداد، اما چون من تایپ بلد بودم کار تایپ صورتحسابها و نامه ها هم با من بود، بعلاوه پخش صورتحسابها و پیگیری و نقد کردن و انجام کارهای بانکی هم بعهده من بود، تازه آگهی هم میگرفتم! فکر کنم حدود دو سالی شد که با یه تیم کوچیک مجله صنعت حمل و نقل رو درمیاوردیم، آقای ذرقانی، مسعود مهاجر، یدالله استیفائی، حمید امن زاده، خانم بهرامی حسابدار و من و بعدها خانم صدر بعنوان منشی... دفتر مجله طبقه زیرزمین یه ساختمون حدود هفتاد متری تو خیابون شریعتی سر میرداماد بود، فکر کنم اسم کوچه بن بست مستوفی بود، مجله جامعه سالم که متعلق به دکتر گوران بود هم توی همون ساختمون و با همین گروه کارای فنیش انجام میشد. بعدها دفتر صنعت حمل و نقل به خیابون پاکستان تو عباس آباد منتقل شد و روز بروز تیم موسه نشرترابر بزرگتر شد...
سال 84 که احمدینژاد رئیس جمهور شد، وعده ها و شعارهای پوپولیستی زیادی سرداد. البته هرکدام از این شعارها اهداف غیرقانونی و غیرمشروع خاص خودش رو داشت. یکی ازاون شعارها صرفه جوئی و جلوگیری از خرجهای اضافه دولتی بود، و یکی از اهداف این شعار مالی و اقتصادی بود، هدف کنترل و بدست آوردن پولهای هنگفت و ارقام نجومی تبلیغات شرکتهای دولتی بود. البته درکل احمدینژاد با بخش خصوصی خصومت ویژه ای داشت و در تمام زمینه های تولیدی و صنعتی هم بخش خصوصی رو نابود کرد. اما در این شعار نه تنها اهداف مالی داشت، عملن میخواست مطبوعات و رسانه های بخش خصوصی رو فلج کنه، نشریاتی که سر راهش مشکل تراشی نکنن.
اولین چیزی که در بحث پائین آمدن هزینه های یک شرکت یا کمپانی جلوش گرفته میشه تبلیغاته، که البته حیات نشریات خصوصی هم به همین تبلیغاتها بستگی داره، وگرنه فروش مجله روی کیوست حتی قیمت تمام شده چاپ رو هم برنمیگردونه، درواقع بخش تبلیغات به بخش فنی و فروش سوبسید میده... بدین ترتیب با شعار صرفه جوئی تصمیم گرفته شد که تبلیغات شرکتهای دولتی، از طریق وزارت ارشاد فقط به نشریات پرتیراژ داده شود. چه نشریاتی؟
چه نشریاتی بالاترین تیراژ رو دارن؟
کیهان اطلاعات جام جم ایران همشهری رسالت و یه سری نشریات دولتی دیگه...
خب معلومه که هیچ نشریه خصوصی نمیتونه با چاپخونه عظیم روزنامه همشهری یا کیهان که از هزارجور رانت و حمایت قانونی و غیر قانونی استفاده میکنن رقابت کنه!
بدین ترتیب خیل عظیمی از نشریات خصوصی و مستقل در اون سال از گردونه چاپ خارج شدن...
در نتیجه اینکار باند مافیای جدید دولتی، منتصب به احمدینژاد برای انواع تبلیغات چاپی، تلوزیونی، محیطی... تشکیل شد. پول از جیب دولت به جیب دیگر دولت ریخته شد، و در این میان پورسانت کلانی هم به مافیای جدید(بازاریاب) میرسید، که اغلب از اقوام و خانواده مدیران دولتی و یا خود مدیر بود که یه شرکت تلبیغاتی باز کرده بود و از طریق اون سفارشها رو انجام میداد! در اون سالها خیلی سخت بود که با وجود کیفیت نمونه کار و قیمت پائین، بتونی از این جماعت کار بگیری. مثلا با شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک چاپ بروشور شرکت سایپا رو با بهترین کیفیت و بهترین مواد اولیه، طبق بهترین نمونه کار با طراحی پیشنهادی، یک میلیون و هشتصد قیمت دادیم، اما ما رو قبول نکردن و همین قرارداد رو به قیمت سه میلیون وهشتصد(بیشتر از دوبرار قیمت ما) با یه شرکت دیگه میبست، که اتفاقا اون شرکت تبلیغاتی مال برادر معاون ارتباطات سایپا یا یا پسرخاله مهرداد بذرپاش بود.
در سال هشتاد و پنج کمیته انظباطی 57 نشریه داشجوئی رو توقیف کرد، تعداد نشریه های توقیف یا لغو امتیاز شده توسط هیات نظارت بر مطبوعات ۳۴ روزنامه، هفته نامه، ماهنامه و فصل نامه فرهنگی در سال ۸۵ و ۲۸ نشریه در سال ۸۶ بوده. شاید هفتاد تا صدوسی روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصلنامه و گاهنامه مختلف هم خودشون اعلام ورشکستگی کردن، که صنعت حمل و نقل هم با سی سال سابقه فعالیت یکی از اونها بود. هرچند که چاپش متوقف نشد، اما با مشکل مواجه شد... در مراسم جشن آخر سال هشتادوپنج بود که آقای ذرقانی صاحب امتیاز مجله صنعت حمل و نقل اعلام ورشکستگی کرد، و ما بعد از پونزده سال کار در مجله صنعت حمل و نقل بیکار شدیم.
بعد از اون با وضعیت دشوار مطبوعات مجبور بودم بیشتر دنبال پول بدوم، یه مجوز شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک رو داشتم که بتونم کار چاپی و تبلیغات انجام بدم. درعین حال با چند نشریه هم کار میکردم. با نشریات قدیمی زیادی هم کار کردم، مجله راه و ترابری که مال وزارت راه بود و عملا من و جناب مسعود مهاجر کارهاشو میکردیم، تبلیغات و کارهای فنی چاپ رو به تنهائی انجام میدادم. جهان هوانوردی، گزارش، ترابران، فیلم، صنعت تاسیسات، مجله شکار، هفته نامه هتل، آسیا و اطلاعات و هفته نامه خودرو امروز(که البته اونموقع مجله بود)...
چهار سال به سختی گذشت و روزبه روز اوضاع بدتر میشد، با توجه به بیماری نگین و هزینه داروهای گرونقیمت تشنج، مشکلاتمون بیشتر شده بود اما از پسش برمیومدم، همیشه بهترین دارو و درمان برای نگین فراهم بود. از شیر پرچرب و بستنی و یخمک تو یخچالش گرفته تا برنامه غذائی ماهی و ماهیچه و داروهای تقویتی، تا کلاسهای چهار روز در هفته گفتاردرمانی و کاردرمانی نزد بهترین متخصص تو ملاصدرا و....
به تفریحمون هم میرسیدیم، بیشتر شبای جمعه ماشین رو ورمیداشتیم و با خانواده آقای زهره بچه ها رو میبردیم زعفرانیه، پیتزافروشی قوچ. بعدش هم میرفتیم زیر پل سیدخندان و یه بستنی میخوردیم... سالی دوسه بار هم که نسترن دلش برای پدر و مادرش تنگ میشد، براشون بلیط هواپیما میگرفتم تا برن پدر و مادرشو ببینه و بیاد. تو این چهارده سال هیچوقت تنهائی با اتوبوس با قطار نرفته مشهد، اگه تنها بودن حتما باید با هواپیما میرفتن و میومدن که راحت باشن و من مطمئن. اما یه وقتائی که پدر و مادرش و خواهراش همراش بودن، براشون کوپه قطار میگرفتم...
ولی خب مشکلات و تحولات اجتماعی و سیاسی، گرونی تحریم دزدی اختلاس فامیل بازی و گندکاریهای احمدینژاد روزبه روز بیشتر میشد، تا سال 88 که انتخابات پیش اومد. آخرین بار دوره اول خاتمی رای داده بودم و تصمیم داشتم که دیگه هیچوقت تو انتخابات شرکت نکنم، چون خاتمی جرات هیچ کاری رو نداشت... اما واقعا احمدینژاد گند زده بود به مملکت و ما فکر میکردیم رای دادن تنها راه کنار رفتن احمدینژاده. این روزنه امیدی بود که ما ابلهانه بهش دل خوش کردیم. گفتیم اگه مثل دفعه قبل تو انتخابات شرکت نکنیم باز این احمدینژاد برنده میشه و چهار سال دیگه باید این وضع رو تحمل کنیم...
بدین ترتیب و با این توجیح دوباره خر شدیم و رفتیم بعد از مدتها به موسوی رای دادیم!
و همگی میدونید که ما رای دادیم و رای آوردیم، اما رایمون خونده نشد و خس و خاشاک نامیده شدیم!
همه چیز بهم ریخته بود، مدیران نالایق، اوضاع سیاست خارجی، تحریمها، فشار اقتصادی، فشارهای داخلی، فضای امنیتی و سرکوب، شلوغیهای تو خیابون، کتک زدنهای مردم دم دانشگاه و تیراندازی و ردشدن از روی مردم با ماشین پلیس، فسادها و فامیل بازیهای اداری، اختلاسها، منحل کردن سازمان بازرسی و هزار گندکاری دیگه... اتفاقا اون سال اولین سالی بود که تونستم با گلستان گرافیک برای تبلیغات انتخاباتی محسن رضائی کار بگیرم، اونهم از طریق یه واسطه به اسم سید که ظاهرا قبلا مامور وزارت اطلاعات بود. اما بعد از انتخابات و شلوغکاریها اونقدر اوضاع خراب بود که میترسیدیم بریم دفتر محسن رضائی برای پیگیری فاکتورمون. خلاصه که!
...پول قرارداد ما توی او اوضاع رفت رو هوا
درست تو همون شلوغیهای 88 بود که من بخاطر تهیه آمپول تشنج دخترم نگین، با مدیرکل خدمات درمانی استان تهران تو خیابئن فاطمی با دکتر شجائی دعوام شد... کار بجائی رسید که گفت زنگ بزنید حراست بیاد، این از همون اغتشاشگراست که مغازه و بانک آتیش میزنه...!!!
چشمتون روز بد نبینه، پنج دیقه نشد چهار تا شکم گنده با پیراهن آبی اومدت سراغم...
ادامه دارد...
![]() |
مجله صنعت حمل و نقل، شریعتی سر میرداماد سال 1371 |
![]() |
نمایشگاه اوایل دهه هشتاد |
No comments:
Post a Comment