Thursday, 23 April 2015

داستانهای واقعی یه مهاجر در غربت

توضیح: در وبلاگ گلستان، و در هر فضای مجازی یا حقیقی و هر دادگاهی، حق پاسخ و پرسش، انتقاد یا شکایت به این داستان، محفوظ است.چیزهائی هم که مینویسم به قول معروف از این چسناله های فیس بوکی نیست، که چهارتا خالی بندی هم توش بیاری تا داستان هیجان انگیز بشه! اینها دردها و مشکلات واقعیه که با گوشت و اسنخونم لمسشون کردم. اینها واقعیتهای زندگی منه که در چند سال اخیر برام اتفاق افتاده، و برای هرکدومشون سند و مدرک وجود داره... که در این پست دو تا از مدارک تاسف برانگیز رو منتشر میکنم.

این توضیح کوتاه رو میدم برای کسانی که فقط این مطلب رو از وبلاگ گلستان خوندن، و گذشته منو نمیدونن: چهارده سالم بود که مادرم تو بمبارون کرمانشاه کشته شد، یک سال بعدشم بابام زن گرفت و ما رو انداخت بیرون! از  پونزده سالگی تو تهران روی پای خودم بودم. از کارگر اساس کشی و کارگر بنائی و کوره آجرپزی و شاگرد باطریسازی گرفته تا کارگر مبل سازی و نجاری و نقاشی! بیش از یه سال تو حسابرسی کوشش میدون آرژانتین کار کردم و رفتم سربازی، سال هفتاد که سربازی تموم شد با استخدام در مجله صنعت حمل و نقل وارد مطبوعات شدم، حدود بیست سال تو مطبوعات کار کردم، کار سالم! از آبدارچی و پیک موتورسوار و ناظر فنی چاپ و بخش اشتراک گرفته، تا حسابداری و بخش تبلیغات و آتلیه و تحریریه و تهیه خبر و مصاحبه!

 هیچوقت تو تهران صاحبخونه نبودم، یافت آباد، آذری، امامزاده حسن، بیش از هشت سال نارمک، خیابون فرجام و خاور،  بقیه اش استاد معین. افتخار میکنم که در تمام عمرم برای پول حلال، همه کاری کردم و زحمت کشیدم. هرچند ملک و املاک ندارم اما زندگی آبرومندانه ای داشتم...



 تا قبل از این مشکلات غربت رو فقط تو نقل قولها از دوستان شنیده بودم و یا تو داستانها و مطالب اینترنت خونده بودم، اما حالا که خودم غرق در غربت یخزده سوئد گیر افتادم، مشکلات غربت رو حسابی درک میکنم!

غربت رو وقتی درک میکنی که میبینی تو این سرزمین دیسکو و معصیت و گناه و مستی، این نامسلمونا بیشتر از خودیها بهت کمک میکنن، کسانی که از جنس تو نیستن و هیچوقت تو رو ندیدن، نمیدونن کی هستی و از کجا اومدی و چه مذهب و مسلکی داری. حتی زبونت رو هم نمیفهمن! اما کمکت میکنن!در این میان و مکان ایرانیهای زیادی هم هستند که اینجا سالها زندگی کردن و کار درست و حسابی دارن، و هزار جور کمک میتونن به هموطناشون بکنن! ایرانیهای مقیم سوئد تعدادشون( بیش از 120 هزار نفر، در کشور 9 میلیونی سوئد)! اما دریغ از هیچ کمکی از جانب ایرانیان سوئد به هموطنان خودشون. نه اینکه فقط تو سوئد اینطوری باشه! تو همه جای دنیا متاسفانه ما ایرانیها همینطور رفتار میکنیم، مثلا تو استرالیا اینهمه پناهجوی ایرانی اونجا آزار و اذیت میشن و کشته شدن! چرا جمعیت سطح بالا و  تحصیلکرده و صاحب منصب ایرانیان ساکن استرالیا هیچ کمپین یا تلاشی برای این هموطنان گرفتار نکردن.!!!؟



جواب سوال اینجاست، باید مورد به مورد بشنوی و بخونی، تا بفهمی مشکل کار ایرانیها کجاست! از نظر من مشکل درون خود ماست، و ما هیچوقت نمیخوایم قبولش کنیم! همینجا تو غربت کسانی هستن که به تو خیلی نزدیکترن، دوست آشنا رفیق، همپیاله برادرزن فامیل، ایرانی و شاید همشهری، یه هموطن که از جنس توئه، و از همه مهمتر مسلمونه و ادعای مسلمونی میکنه! از اون قبل تر هم آریائی بوده، که خیلی بهش افتخار میکنه! اما با همه اینها حاضر نیست سر به تنت باشه... علی حدود بیست ساله که با فک و فامیل زنش تو سوئد زندگی میکنن، همشون منو میشناسن، هرکدومشون سالی یک یا دو بار میومدن ایران و حتما میومدن خونه من! و هردفعه من بعنوان یه داماد وظیفه شناس باید میرفتم دنبالشون و میاوردمشون خونه، تا زمانی که بخوان برن مشهد... علی که وقتی میومد بیشتر وقتش تهران پیش ما بود! میگفت خودش و زن و بچه اش خونه من راحت  ترن، تا خونه برادر، خواهر و پدرمادر علی!


درکل موقعیت جغرافیائی خونه من جای خوبی نبود. چرا؟ چونکه خونه من تو خیابون استادمعین کوچه پورشمس، مجتمع صد دستگاه بود... جائیکه تا ترمینال آزادی تهران 5 دقیقه راهه! تا فرودگاه ده دقیقه! تا ایستگاه قطار تهران هم کمتر از نیم ساعت فاصله داره...و این یکی از مشکلات من بود که هر کس به هر طریقی بخواد بیاد تهران این وظیفه ما بود که بریم دنبالش! البته انصافابا جون و دل اینکار رو میکردم و همیشه از این کار لذت میبردم! درکل همیشه دوست داشتم درب خونه ام همیشه باز باشه و همیشه مهمون پای سفره باشه...


الان هم که تو سوئد تک و تنها زندگی میکنم، بازهم  در خونه بروی همه بازه. نمیخوام بگم که من خیلی آدم درستی هستم، اما اینجا بارها و بارها دوستان و همسایگان شب و نصف شب زنگ منو میزنن، با روی خوش درب رو باز میکنم. نون میخواد یا پول دستی میخواد، یا شیر برای بچه اش میخواد، یا میخواد بره جائی و ماشین گیرش نمیاد یا شب و نصف شب بچه هاشون مریض میشه... اولین جائی که میرن خونه منه، و من با جون و دل انجام میدم(:

.

 خلاصه که هر بار که اومدن ایران، من با روی خوش و با احترام رفتم فرودگاه دنبالشون، با احترام و درحد توان هم ازشون پذیرائی کردم، آخرش هم با سلام و صلوات میبردمشون فرودگاه تا برگردن سوئد!
   انصافا ما هم کلی حال میکردیم با علی و سهیلا و بچه هاش، کلی مسافرت چندماشینه باهم رفتیم! نمک آبرود دو هفته عالی بود، گرگان یه هفته پر از خاطره، بندر انزلی،متل قو، چالوس، مشهد چند بار رفتیم! خلاصه که خیلی باهم عیاق و رفیق بودیم. الان که دارم در موردش مینویسم تمام اون خاطرات خوش یادم میاد. اینکه در کنار منقل گوشت یا مرغ کباب شده رو با ویسکی گرانس میخوردیم. اینکه تا چهار صبح مینشستیم تو ویلای نمک آبرود و "دبرنا" بازی میکردیم، و من هیچوقت نمیبردم... فقط یک بار 200 تومان بردم، که از خوشحالی بلند شدم وسط رقصیدم. که الان فیلمشو دارم...

این علی آقا از همه برادراش باحالتر بود، تنها کسی تو خانواده زنم بود که میشد بشینی باهاش حرف بزنی! خیلی با هم عیاق بودیم و کلی عشق و حال کردیم! اهل عشق و حال و بساط هم بود و من هربساطی که میخواست براش جور میکردم! چه شبهائی با این علی آقا، پای بساط تا صبح نشستیم و دم از مردی و مردونگی زدیم! دم از دوستی و مرام و معرفت و صداقت!!!

خودش و زن و بچه هاش، برادرای زنش، خواهر زنش، پدر و مادر زنش که اینجا تو سوئد- گوتنبرگ زندگی میکنن، هر کدومشون دوسه بار اومدن ایران و چون کسی رو تو تهران نداشتن میومدن خونه من، مثلا یه بار پدر و مادر زنش اومده بودن تهران دنبال حقوق بازنشستگیشون، اما به مشکل برخوردن و مجبور شدن بیش از دو هفته تهران پیش ما بمونن! تمام اون مدت مثل پدر و مادر خودم سوار ماشین خودم میکردم و بردمشون این اداره و اون اداره، تا بالاخره کارشونو درست کردم...
یک بار هم خواهر زنش با بچه هاش اومده بودن ایران، وقتی که از مشهد اومدن تهران که با پرواز گوتنبرگ برگردن سوئد، تو فرودگاه به پسرش گیر دادن، که تو موقع سربازی رفتنته و نمیتونی از ایران خارج بشی! اونها هم دو هفته ای مهمون من بودن و من مثل خواهرم سوار ماشین خودم میکردم و دنبال کاراش باهاش میدویدم...
یک بار هم که سهیلا با بچه هاش اومده بود ایران، بعد که میخواست برگرده، تو فرودگاه گیر دادن و گفتن باید اجازه شوهرت باشه! شوهر کجاست؟ سوئد! یعنی بیست روز تمام من ماشین رو نمیبردم، عوضش با موتور به همه کارها میرسیدیم. تمام این 20 روز، سهیلا از صبح مینشست ترک من رو موتور تا بریم دفتر مجله و سر راه کارهای اونو انجام بدیم، تا منم به قرارهام برسم. خیلی جاها که من قرار مصاحبه یا افتتاحیه داشتم، سهیلا رو هم با خودم میبردم. از همایش بزرگ حمل و نقل گرفته تا مراسم ایران خودرو دیزل در مرکز همایشهای صدا و سیما تا مصاحبه با مدیر عامل هتل استقلال یا مصاحبه با آقای عظیم زاده، مدیرعامل فرش عظیم زاده...

همین سهیلا خانم زن علی اون روزها به من میگفت آقای رئیس جمهور!!! محیط کار مطبوعات جو خیلی رسمی داره، ومن همیشه لباس رسمی کت و شلوار میپوشیدم، توی اتاق میز و صندلی و کامپیوتر خودمو داشتم و معمولا قرار ملاقاتهام با مدیران کارخونه و شرکتها یا روابط عمومیها بود... سهیلا اینها رو میدید و به شوخی منو آقای رئیس جمهور صدا میزد!!! خونه هم که میومد تعریف میکرد که کار بهنام عجب کار با کلاسیه!!! سهیلا خیلی زن خونگرم و با معرفتی بود، کلا خیلی مردونه روش حساب میکردم، حتی مردونه تر از علی! مردونه خیلی هم بهش کمک کردم  و هواشو داشتم. خودش همیشه میگفت: من کی بتونم از خجالت تو دربیام!!!

سال 88 اوج شلوغیهای هشتادوهشت و اوج گندکاریهای احمدینژاد بود که علی تنهائی اومده بود ایران، برای کار اداری یک هفته ای تهران موند. و در این یک هفته بعضی روزها با من میومد بیرون... همونجا بود که علی پیشنهاد مهاجرت به سوئد رو داد. وگرنه من اصلا نمیدونستم که سوئد کجای نقشه هست! شب هم که رفتیم خونه این کرم خارج رفتن رو انداخت به جون زنم! با زنم که مشورت کردیم، با تعریفهائی که علی از خوبیهای سوئد کرد، با نسترن تصمیم گرفتیم که بخطر آینده نگین بریم سوند زندگی کنیم!!! گفتم همه چیز رو نفروشیم، وسایل درشت و قیمتی رو تو یه انباری بگذاریم، تا اگه نتونستیم اقامت سوئد رو بگیریم بتونیم برگردیم!
اما حرف علی این بود: اصلا به برگشتن فکر نکنید چون هر طوری هست کارتون رو درست میکنم که بمونید! میگفت اینجا همه خونواده زنم تصمیم گرفتیم هرطوری شده شما رو اینجا نگه داریم، آقا رضا آقا هادی، احمد و مسعود و بقیه. میگفت احتیاج نیست چیزی هم با خودتون بیارید، فقط با لباس تنتون بیاید!

به این ترتیب یک اطلاعیه فروش لوازم منزل بدلیل مسافرت تو محل پخش کردم و همه زندگی چهل ساله مو حراج کردم. نسترن و نگین رو با پول فروش لوازم فرستادم سوئد. خودمم یک ماه بعدش ویزا داشتم، قرار بود تو این یک ماه خونه رو تحویل بدم و ماشین رو بفروشم و بقیه کارها رو بکنم...

اما از شانس بد، نتونستم راس یک ماه از ایران خارج بشم و ویزام باطل شد. یک ماه بعدش هم معلوم شد دردی که حدود یکساله تحمل میکنم، سرطان خونه که من بهش مبتلا شدم. هشت ماه در ایران شیمی درمانی شدم و بسختی تونستم بعد از نه ماه ویزای مجدد بگیرم. اما 48 ساعت قبل از ورود من به سوئد،  زن و بچه م علیرغم مخالفت شدید من برگشتن ایران!!!
هرچقدر التماس کردم که نکنید این کار رو با من، من بیمارم، هشت ماهه دارم شیمی درمانی میشم، همه زندگیمو اینجا از دست دادم، میخوام بیام دخترمو ببینم... ما همه زندگیمونو فروختیم تا بریم سوئد، حالا که بعد از اینهمه مشکلات من 48 ساعت دیگه دارم میام سوئد، شما میخواین برگردین! شما که تو این نه ماه حرفی از برگشتن نمیزدید، حالا با این سرعت میخواین برگردین!!! دیوونه شدید!!!



التماسهای من بیفایده بود، علی به همون سرعت زن و بچه منو برگردوند ایران!!!

وقتیکه خودم رسیدم سوئد، حال خیلی بدی داشتم. همه موهای سرم و ابرو و حتی مژه هام و بیشتر ناخنهام بخاطر شیمی درمانی ریخته بود، و قیافه وحشتناکی پیدا کرده بودم! با دردهای موجود چهره ام خسته و درمانده و تکیده بود و اثرات مصرف مرفین برای تسکین درد در چهره ام پیدا بود! یک هفته تو هتل اپل گوتنبرگ موندم و تونستم آدرس محل کار علی رو پیدا کنم. روز 17 ژانویه 2011 وارد سوئد شدم، و 24 فوریه که روز تولدمم بود رفتم سراغ علی. یه پیتزا فزوشی زیر پل موندال. علی با دیدن من شوکه شده بود، با عصبانیت و حمله کنان گفت برای چی اومدی اینجا مرتیکه؟ وقتی زن و بچه ت برگشتن ایران، اومدی اینجا چه غلطی بکنی؟! طوری حمله میکرد و داد میزده که معلوم بود میخواد درگیری ایجاد کنه! اما من خونسرد نشسته بودم روی صندلی و موزیک پلایرم رو گذاشته بودم رو میز و دکمه رکورد صدا رو زده بودم...
گفت میری یا بندازمت بیرون؟ گفتم من اومدم در مورد زن و بچه م سوال کنم، یه پیتزا هم سفارش دادم که پولشو دادم. گفت اینجا کوفت هم نمیتونی بخوری!

میدونستم که تو سوئد برای منی که تازه یه هفته نیست اومده، عربده کشی و درگیر شدن و شیشه شکستن جرم خیلی بزرگیه، به همین دلیل تصمیم قاطع گرفته بودم که به هیچوجه عصبانی نشم، که انصافا هم نشدم
 گفتم دمت گرم مرد حسابی، ما به پیشنهاد تو و اصرار تو با خواهرت تصمیم گرفتیم که همه زندگیمونو بفروشیم و بیایم اینجا!!! حالا که بعد از نه ماه تونستم خودم بیام سوئد، تو با کمال خونسردی و در کمال نامردی و خیانت، زن و بچه منو برگردوندی ایران، بدون اینکه به التماسهای من توجه کنی! بدون اینکه به قولها و وعده هائی که دادی عمل کنی! یا به رفاقت و نون و نمکی که تو خونه من خوردی اهمیت بدی!!! آخرین باری هم که تلفن منو جواب دادی، یادمه بهم گفتی کس کش! حالا من اومدم ببینم که چرا زن و بچه منو 48 ساعت قبل از ورود من به سوئد برگردوندی ایران!!!

اما علی آقا اصلا نمیخواست جواب منو بده، گفت نمیخواد دیگه حتی ریخت منو ببینه! و بلافاصله زنگ زد به پلیس!فکرشو بکنید من برای اولین بار و با دعوت خودش اومدم تو مملکت غربت، درعوض علی آقا میخواست بجای جبران، منو بندازه زندان!!! چشمتون روز بد نبینه. نمیدونم به سوئدی چی به پلیس گفته بودن که دو تا پلیس همچین اومد پارک کرد و ما رو دست بدیوار کرد و تو خشتکمون رو هم دست کشید، که فکر کردن من سارق مسلح یا قاچاقچی هستم!!!


نشون به اون نشون که در این چهار سال و اندی سه بار رفتم گوتنبرگ تا با برادر زن عزیزم حرف بزنم، اما عین سه بارش رو زنگ زده به پلیس، و یه چیزائی به پلیس گفته که پرونده منو خراب کنه!!! بار سوم رو با نقشه و به دعوت خودش رفتم دم محل کارش، اما باز هم زنگ زد به پلیس! و بعدا که برای من نامه ش اومد فهمیدم که علی با کلک منو برای بار سوم کشیده اونجا تا من رو باصطلاح سوئدی anmmal بکنه! طبق این قانون اگر کسی سه بار برای تهدید به کسی نزدیک بشه، میره توی لیست سیاه پلیس. و حق نداره تو شعاع اعلام شده پلیس حرکت کنه... که به سوئدی بهش میگن اَنمال! که انصافا این کلمه معنی خوبیه برای اینکار در زبان ما... اَنمال شدن میتونه روی پرونده اقامت من تاثیر منفی بذاره...
 کسیکه تو خونه من یک گونی نمک خورده، حالا خودش که زنگ میزنه به پلیس هیچی! خانواده زنش رو هم که همشون خونه من اومدن و خودشونو به من مدیونن رو، مجبور کرده که با من در ارتباط نباشن و جواب تلفن منو ندن!!! چند تائیشون مثل احمد و علی و وحید زنگ زدن و عذرخواهی کردن که نمیتونن جواب منو بدن! 


یعنی این دیگه خیلی نامردیه، که تو مملکت غریب خودت کمکی نکنی و نگذاری کسی دیگه هم کمک بکنه!!!


No comments:

Post a Comment