Friday, 23 January 2015

دلتنگیهای پدری در غربت

بالاخره بعد از چهار سال و نيم نگين و مامانش لطف كردن و چند تا عكس خشگل برام فرستادن. ظاهرا باید از دیدن عکسهای نگین خوشحال باشم، اما نیستم... خرابم ، خراب. خصوصا از وقتیکه اخبار اسیدپاشی رو شنیدم، خیلی با خودم درگیرم. این از اون جاهائیه که یه پدر شرمنده بچه ش میشه، اینکه نیستی کنارش تا مراقبش باشی. :(
عكسها رو نگاه ميكنم، چقدر دخترم بزرگ شده، خيلى خانم، خيلى خشگل، خيلى خوشتيپ. دوست دارم بغلش كنم و سرتاپاش رو ببوسم، دوست دارم با دخترم تو خيابون راه برم و بهش افتخار كنم، ببرمش مغازه های شیک و براش لباسهای خشگل بخرم، بهش درس زندگى بدم و عشق پدرى، و براش خاطراتی بسازم که تا آخر عمرش باهاشون خوش باشه...
اما فقط میتونم حسرت بخورم و به خاطر اشتباهاتی که کردم، به خودم لعنت بفرستم. اشتباهی که باعث شده بعد از چهل سال زندگی آبرومندانه، تو مملكت غريب گير بیوفتم و هيچ كارى از دستم برنياد، حتی نمیتونم کنار دخترم باشم. از ایران رانده و از اينجا مانده. درست مثال خرى كه تو گل گير كرده...
تو اين چند روز که عکسهای جدید اومده، اشكهاى من، شده آينه عكسهاى نگين :(


No comments:

Post a Comment