Wednesday, 17 August 2022

راسیست یا سکسیزم

یکی از ویژگی‌های مهم نژادپرستی راسیست و نازیسم این است که نمی‌توانند فرهنگ دیگر کشورها رو تحمل کنند و فکر میکنند رفتار و فرهنگ خودشون خیلی بالاتر از بقیه است، در کل نژادپرستی که از ناسیونالیستی به وجود میاد یعنی برتری بینی فرهنگی، و نژادپرست کسی است که فکر می‌کنه فرهنگ و رفتار و آداب خودش کامل است و فرهنگ دیگران حقیر و پست‌...!!! ما در فرهنگ ایرانی احترام زیادی برای زن و مردهای بزرگتر از خودمون قائل هستیم، اگه از ما بزرگتر باشند باید با عناوین محترمانه صداشون کنیم همانطور که در زبان آلمانی خانم یا آقا را قبل از نام خانوادگی می‌آورند. اگه تو اتوبوس یا قطار میبینیم که زن یا مردی بزرگتر از ما سر پا ایستاده ادب حکم می‌کنه که صندلی خودمون رو بهشون بدیم! اگه ببینیم که بار سنگینی رو حمل میکنند حتما بهشون پیشنهاد کمک میدیم! اگه یک خانم یا آقا (فرق نمیکند) یک بار پول نهار ما رو حساب بکنه، دفعه بعد ما باید پول غذای اون خانم یا آقا رو حساب کنیم... در کل درست است که قوانین حکومت مذهبی ایران اسلامی و ضد زن است، اما در فرهنگ باستانی ایران و فرهنگ کنونی مردم ایران زن جایگاه ویژه‌ای دارد. ما در خانواده و اجتماع احترام زیادی برای زن قائل هستیم، وقتی مادر میشوند احترامشان دو برابر می‌شود، وقتی مادر بزرگ می‌شوند احترامشان چند برابر میشود... اینها جزو فرهنگ ماست که ممکن است به مزاج برخی نژادپرستان خوش نیاید، خب اشکالی هم ندارد نژادپرستی یعنی همین خود برتر بینی و خود برتر بینی فرهنگی! اما اینکه یک گروه اکتیویس موافق مهاجر و ضد نژادپرستی این عکس‌العمل‌های فرهنگی ما رو همچون نژادپرستان دو آتیشه زشت و غیر قابل قبول بدانند خیلی شرم‌آوره، و شر‌م‌آورتر اینکه به این تفاوت فرهنگی انگ سکسیسم میزنند...!!! چند هفته پیش فیلیپ نه تنها به عنوان فیلیپ که از طرف لاگرواچ و در حضور آران که همسن بچه من است! من را به کناری برده و این چند نمونه را مثال زد و گفت این رفتار من سکسیسم است! ظاهراً در جلسه لاگرواچ یا زولی‌اسیل این بحث پیش آمده و حاضرین در جلسه از فیلیپ خواسته‌اند که با من اتمام حجت بکنه، فیلیپ در حضور آران! خاطرنشان کردد که ما می‌خواهیم با تو و در کنار تو علیه دیپورت و نژادپرستی بجنگیم اما این رفتارهای تو با زنان سکسیسم است... چیزی که نمی‌دانم و دوست دارم بدانم این است که واقعا این تراوشات ذهن کدام یک از شما شرکت کنندگان در جلسه بوده که این رفتارهای محترمانه را سکسیسم دانسته و این بحث رو تو جلسه مطرح کرده؟!!! اصولاً چرا باید همچین موضوعی در جلسه زولی‌اصیل یا لاگرواچ مطرح شود؟! هر زنی و شخصی که از رفتار من برداشت بد کرده چرا به خود من نگفته؟! همینطور میخواهم بدانم فیلیپ یا لاگرواچ یا هر کس دیگری، چطور به خودش اجازه داده که در حضور آران که جای پسر من هست به من یک مرد پنجاه ساله بگه چطور با زنها و مردم رفتار کنم؟!!! چرا شما آلمانی‌ها خودتان را اینقدر بالاتر از ما می‌بینید؟!!! چرا فکر میکنید کارهای شما درسته و فرهنگ ما غلط و زشت و سکسیسم؟!!! چطور به خودتون اجازه دادین که این حرف‌ها رو به اسم سکسیسم به من بزنید؟! آن هم به این شکل سخیف...!! حالا معلوم میشه که چرا مهاجران نمی‌توانند با شما کار کنند، چون نگاه از بالا به پایین و نژادپرستانه‌ای دارید! چنانچه فیلیپ در پاسخ به این رفتار گفته: من به بهترین شکل ممکن به بهنام گفتم و فکر کردم به بهنام میگم ممکنه ناراحت بشه اما بعدش میاد صحبت میکنیم...!!! به قول ما ایرانی‌ها پیاده شو و بیا پایین تا با هم قدم بزنیم و این رفتار نژادپرستانه نگاه از بالا به پایین را کنار بگذارید، چرا من باید بیام دوباره با تو بحث کنم؟!! همانطور که قبلاً به فیلیپ گفتم الان هم اینجا در حضور جمع پاسخ میدهم: رفتار محترمانه با زنان و کمک به افراد مسن‌تر از خود جزو فرهنگ ماست، اینکه من چه رفتاری با زن یا مرد دارم به خودم مربوط است، هر زنی مشکلی داشته باشد خودش زبان دارد و حرف میزند لازم نیست شما که از رابطه ما با خبر نیستید تو جلسه عمومی من را قضاوت کنید و برچسب سکسیسم بزنید... این که من به هایکه گفتم کمک میخوای؟ خودش زبون داره و می‌تونه بگه آره یا نه، لازم نیست شما برچسب سکسیسم بزنید... اینکه هایکه دو بار پول غذای من رو حساب کرده و بار سوم من پرداخت کردم جزو فرهنگ ماست، من گدا نیستم که هر بار هایکه یا هر زن و مرد دیگری پول غذای مرا بپردازد... همان طور که در دنیا چهره هیچ دو فردی دقیقا مثل هم نیست، افکار هیچ دو فردی هم مانند هم نیست، پس به دیگران حق بدهیم متفاوت با آن چه ما فکر می کنیم، بیاندیشند. متاسفم که این گروه سیگنال لاگرواچ رو بعد از سه روز ترک میکنم و از این پس هیچ همکاری با لاگرواچ نمیکنم، این سه روز هم در کانال میمانم تا اگر سوالی بود به آن پاسخ بدهم. برای همه شما آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم که به فرهنگ دیگران احترام بگذاریم...

Wednesday, 20 July 2022

آش رشته آلمان

کمپ زول و آش رشته کمپ موقت زول در تپه‌های اطراف شهر زول در ایالت تورینگن آلمان واقع شده جایی که هیچ فروشگاه و مغازه‌ای وجود نداره، مهاجرانی که تازه وارد آلمان میشن باید یک تا شش ماه توی این مدل کمپ‌های عمومی موقت بمونن، بعد از اون هم به کمپ شهرهای مختلف تقسیم می‌کنند، مجردها باید با همدیگه تو اتاقهای چند متری زندگی کنند، رستوران صبحانه نهار شام میدن اما خیلی غذاشون مزخرفه، هیچکس حق ندارند غذا تو اتاق ببره یا غذا تو اتاق درست کنه... من خودم یک ماه و ده روز توی این کمپ بودم و هیچوقت ندیدم که یه غذای درست و حسابی بدن، به همین خاطر خیلی وقت‌ها می‌رفتیم توی شهر یه چیزی می‌خوردیم، اما تو شهر رفتن خودش چهار یورو هزینه داشت بعلاوه هفت یورو غذا! روی همین حساب همیشه فکر میکردم که چقدر خوب میشه اگه هفته‌ای یکی دو بار غذا ببریم برای مهاجران، غذایی با فرهنگ غذایی خودشون ایرانی افغانی یا عرب... فعلا در شهر دانشجویی ینا با هفت جوان آلمانی زندگی میکنم که بعدا در موردشون می‌نویسم، باید تا آخر آگوست اینجا بمونم تا دوبلینم پاک بشه! تصمیم گرفتم تا اینجام به کمک ارتباطات این جوانان برای پناهندگان کمپ غذا ببریم... من و محمد بچه آبادان که به آشپزی هم وارده با هم مواد اولیه خریدیم، یک آشپزخانه سیار از نان فروشی شهر ینا قرض کردیم و برای حدود صد نفر آش رشته درست کردیم و با چند تا از بچه‌های آلمانی گروه لاگرواچ بردیم دم کمپ زول. نتیجه عالی بود، هم دوستان آلمانی‌ خیلی از آش رشته خوششون اومده بود هم مهاجران، هر کسی که آش می‌گرفت می‌رفت داخل کمپ و چند نفر رو می‌فرستاد، یه خانواده ایرانی که توی کمپ بودند با دیدن آش رشته تو آلمان شوکه شده بودن و میگفتن آش رشته! تو آلمان! اونم جلو کمپ درب و داغون تو شهرستان!!!
امیدوارم بشه این کار رو ادامه داد. #کمپ_زول #کمپ #آلمان #مهاجرت #پناهندگی #تورینگن #لاگرواچ #Suhl #SuhlCamp #erfurt #arnstadt #thuringen #germany #deutschland #refugee #lager #läger #SuhlCamp #Lager_Whtch

Transport summer Camp France

پیش به سوی کمپ تابستانی فرانسه (Transborder summer camp in France) با چند تا از بچه‌های گروه لاگرواچ و زولی‌اسیل داریم میریم نانتس در جنوب غربی فرانسه، یک هفته در کنفرانس کمپ تابستانی بین‌المللی بدون مرز در محوطه یک فرودگاه نیمه ساز در شهر نانتس شرکت میکنیم. چادر با خودمون بردیم که بیرون چادر بزنیم و بخوابیم، حدود هشتصد نفر از سرتاسر دنیا به این گردهمایی می‌پیوندند... اتوبوس ما تقریبا نصفشون فارسی زبان ایرانی و افغان هستند که طبق معمول میزنند و می‌رقصند... #germany🇩🇪 #antirassismus #antirasism #france #jena #thuringen

Wednesday, 6 July 2022

داستان مهاجرت

دو ماه قبل داستان مهاجرت من با پاسخ منفی اداره مهاجرت آلمان به استناد قانون دوبلین وارد مرحله جدیدی شد، دوبلین یعنی اینکه هر کشور اروپایی که برای اولین بار تو رو رجیستر کرده و اثر انگشت ازت گرفته موظف است که به پرونده مهاجرت تو رسیدگی کنه، اگه به هر دلیلی به کشور دیگری در حوزه اتحادیه اروپا بری، بر اساس قانون دوبلین تو رو به اولین کشور اروپایی که بودی دیپورت میکنند... و من که اولین بار در سوئد رجیستر شدم و ده سال و هشت ماه و بیست و یک روز و هفده ساعت بدون داشتن اقامت در سوئد کار کردم و مالیات دادم شامل قانون دوبلین هستم و باید برگردم سوئد! قانون دوبلین در واقع توافقنامه کشورهای اروپایی است که سال ۱۹۹۷ در دوبلین پایتخت ایرلند امضا شد و به قانون دوبلین معروف شد، بر اساس این توافقنامه دولت سوئد موظف است که به پرونده من رسیدگی کند... مهم نیست که اداره مهاجرت سوئد چه ظلمی به من کرده و پروسه پرونده من چه شکلی بوده! مهم نیست که من ده سال بلاتکلیف تو سوئد کار کردم مالیات دادم و آخرش هم پرونده‌م رو بستند و اجازه کارم رو گرفتند...! مهم اینه که سوئد رو جزو کشورهایی میدونن که حقوق بشر در آن رعایت میشه! و اونجا جان من در خطر نیست، پس میتونم برگردم...!!! بچه‌های نولاگر و زولی‌اسیل که من باهاشون کار میکردم برام یه اتاق تو شهر ایرفورت مرکز ایالت تورینگن مهیا کردند، یه واحد قدیمی که چهار تا اتاق داره و سه دختر جوان آلمانی همسن و سال نگین توش زندگی می‌کنند که هر سه تاشون گیاخوارن و خیلی مهربون هستند، با من هم خیلی مودبانه و دوستانه رفتار می‌کنند... من اما حس بسیار بدی دارم باید شش ماه این وضع رو تحمل کنم و از پلیس فراری باشم تا منو نگیره دیپورت کنه به سوئد! من جرمی مرتکب نشدم که از پلیس فراری باشم، ده سال و اندی با شرافت در سوئد زندگی و کار کردم و مالیات دادم چرا باید پنهان بشم؟!! اما خب قانون است و من مجبورم که قانون سکنی کنم!!! توی این شش ماه چند بار شبانه یا صبح زود پلیس میاد کمپ دنبالم اگه من با یک دلیل موجه توی کمپ نباشم و ثابت بشه که من فرار نکردم بعد از شش ماه اثر انگشت من پاک میشه، اما اگه پلیس به این نتیجه برسه که من پنهان شدم و قایم موشک بازی درمی‌آورم، گزارش می‌نویسه به اداره مهاجرت و مدت شش ماهه ابطال قانون دوبلین به هجده ماه افزایش پیدا می‌کنه! اونوقت باید هجده ماه پنهانی زندگی کنی تا اثر انگشتت پاک بشه...!!! می‌دونم گیج کننده و مسخره‌ است اما قوانین همیشه همین جوری مسخره و گیج کننده هستند، به قول تتلو تا وقتی انسانیت نباشه دنیا بدون قانون جای ناامنی میشه و تا وقتی قانون وجود داشته باشه خبری از آزادی نیست، آدمها برای رسیدن باید انسانیت رو یاد بگیرند نشکستن قانون کافی نیست، بلکه آدم‌ها برای رسیدن باید حتی بعضی وقتها قوانین رو بشکنند... مثل من! #Jena #Erfurt #Thüringen #deutschland #Arnstadt #Suhl #Suhl_Camp #Asyl #Refugee #Germany #آلمان #مهاجرت #پناهندگی

Thursday, 5 May 2022

میگرن

امروز پنجشنبه سی‌ویکم مارس ۲۰۲۲ هفتمین روزیه که پشت سر هم سر درد شدید میگیرن دارم، امروز دو عدد قرص سوماتریپتان صد میلی‌گرمی خوردم، اما سر درد لعنتی خوب نشد، گردنم به شدت درد می‌کنه، حس میکنم با هر ضربان قلب حجم زیادی خون و درد به مغزم پمپاژ میشه، حس میکنم خون و درد از چشمهایم بیرون میزند... توی سرم خیلی سنگینه و انگار کله من پر از هوا و درد است، با هر ضربان درد به سمت چشمهایم پمپاژ میشود، احساس میکنم صورت و چشمانم آتش گرفتند و حرارت ازشون پخش میشه. حالت تهوع دارم، کاش میتونستم استفراغ کنم... شب با سر درد شدید یک عدد قرص سوماتریپتان صد میلی‌گرمی با دو عدد قرص خواب میترازاپین ۳۰میلی گرمی رو خوردم تا بتونم بخوابم... یک ماه است که انگار قرص میترازاپین سی میلی‌گرمی جواب نمیده! موقع خواب هزاران فکر و خیال بطور همزمان به مغزم حمله میکنند، هر چه تلاش میکنم نمیتوانم جلوی ورود این افکار به مغزم رو بگیرم... امروز جمعه اول آپریل صبح با سر درد بیدار شدم، اولین کاری که کردم یه قرص سوماتریپتان صد میلی‌گرمی خوردم، سر دردم خوب شد اما هنوز توی سرم سنگینه و گردنم به شدت درد می‌کنه، احساس میکنم رگهای گردن که موقع میگرن درد میگیرند متورم شدند و تمام ماهیچه‌های گردنم درد میکنند... ساعت شش بعدازظهر است و دوباره علائم درد میگرن شروع شد، سریع نصف قرص سوماتریپتان صد میلی‌گرمی رو با یک پاراستامول خوردم... ساعت ده شب است و قرصی که خوردم هیچ تاثیری نداشته و درد مرتب بیشتر شده، خیلی سعی کردم که دیگه قرص نخورم، اما باز هم مثل شب‌های گذشته درد داره مغزم رو میترکونه، حس میکنم تمام وجودم داره تلاش می‌کنه تا از کله‌ام بزنه بیرون. یک قرص کامل دیگه خوردم، به اینجا که میرسه نمی‌دونم چکار باید بکنم، باز هم سرم سنگین و پر از درد و هوا شده، درد با حرارت زیاد از چشمها و صورتم می‌پاشد بیرون... با هر ضربان و پمپاژ خون درد به همراه خون به مغزم پمپاژ میشه، احسال میکنم بطور غیر عادی حجم زیادی خون همراه درد به مغزم پمپاژ میشه... فقط با تمام قدرتم رگهای گردنم رو فشار میدم طوری که جلوی جریان خون به مغزم رو بگیرم تا شاید جلوی پمپاژ درد به مغزم رو بگیرم، بعضی وقتها که با گرفتن رگ‌های گردن جلوی جریان خون رو میگیرم، فکر میکنم که ممکن است این کار باعث سکته مغزی من بشود. اما مهم نیست، گاهی اوقات دوست دارم رگهای گردنم رو با چاقوی اره‌ای ببرم تا جلوی ورود درد به سرم رو بگیرم... ساعت چهار صبح است و من هنوزم نتونستم بخوابم، باز هم یک قرص سوماتریپتان صد میلی‌گرمی با دو عدد قرص خواب میترازاپین سی میلی‌گرمی خوردم، خدا کنه بتونم بخوابم... امروز شنبه دوم آپریل ۲۰۲۲ ساعت دو بعدازظهر با سر سنگین بیدار شدم، فکر کنم حدود پنج صبح خوابم برده. سر درد نداشتم اما سرم سنگین بود و جای درد دیشب رو توی جمجمه خودم حس میکنم، گردنم رو نمیتونم خوب تکون بدم تمام ماهیچه‌های گردنم درد میکنند. وقتی به دردی که هر بار میکشم فکر میکنم حس میکنم هر بار یک سال پیر می‌شوم... ساعت شش عصر است و نشانه‌های میگرن داره شروع میشه، تا شروع نشده یک قرص سوماتریپتان صد میلی‌گرمی رو با آب فراوان خوردم. سر دردم شدید نشد، اما همچنان سرم سنگین است و گردنم درد میکند. ساعت دوازده شب دوباره علائم درد شروع شد، سریع نصف قرص سوماتریپتان رو با یک قرص خواب میترازاپین سی میلی‌گرمی رو خوردم تا خوابم ببره... ساعت ۰۴:۳۰ صبح است و من هنوزم نتونستم بخوابم، یک نصف قرص سوماتریپتان با نصف قرص خواب میترازاپین خوردم... امروز یکشنبه سوم آپریل ۲۰۲۲ ساعت دوازده ظهر با سر درد از خواب بیدار شدم، نصف قرص سوماتریپتان رو با مقدار زیادی آب خوردم... سر دردم خوب شده، اما آثار درد سنگین دیشب در سرم و گردنم هنوز وجود داره... تا ساعت هشت بعدازظهر سر درد نداشتم، ساعت هشت دوباره علایم درد شروع شد، یک قرص سوماتریپتان صد میلی‌گرمی خوردم و سعی کردم برم زیر پتو و تو تاریکی چشمهایم را ببندم شاید مانع شروع درد بشه... امروز دوشنبه چهارم آپریل است، تا ساعت ده شب خوب بودم، ساعت ده با شروع سردرد نصف قرص سوماتریپتان صد میلی‌گرمی خوردم... امروز پنجشنبه هفتم آپریل ۲۰۲۲ سردرد نداشتم! امروز جمعه هشتم آوریل ۲۰۲۲ از ساعت سه بعد از ظهر به بعد سر دردم شروع شد، یک قرص کامل سوماتریپتان صد میلی‌گرمی خوردم تا آخر شب درد داشتم، یک نصف قرص سوماتریپتان سی میلی‌گرمی رو با قرص خواب میترازاپین خوردم تا زودتر بخوابم شاید خوب بشه... امروز شنبه نهم آوریل ۲۰۲۲ آرنشتات هستم، شنیدم که شنبه و یکشنبه پلیس نمیاد اما استرس دارم. از ساعت چهار بعدازظهر سر دردم شروع شد، نصف قرص سوماتریپتان خوردم، درد شدید نشد اما ساکت هم نشد. شب نصف قرص سوماتریپتان با یک قرص میترازاپین خوردم و خوابیدم.... امروز یکشنبه دهم آوریل ۲۰۲۲ صبح رفتم کلیسا تا ساعت دوازده، ساعت سه بعدازظهر علایم شروع درد شروع شد و نصف قرص سوماتریپتان خوردم. ساعت دوازده شب است هنوز سر درد دارم، نصف قرص سوماتریپتان با یک قرص میترازاپین خوردم تا بتونم بخوابم...

Tuesday, 12 April 2022

ثبت شرکت در سوئد

سال ۲۰۱۹ یعنی سه سال پیش تصمیم گرفتم که یه شرکت تو سوئد ثبت کنم، فعالیت شرکت یه ایده بکر بود که به کشاورزان خدمات در محل ارائه میکرد. کاری بود که تا به حال کسی تو سوئد انجام نداده بود. با شرکت سونسک‌بولاگت(svensk (bolaget قرارداد بستم و شانزده هزار کرون پول دادم تا: ۱- کارهای ثبت شرکت رو انجام بده ۲- آرم شرکت رو طراحی کنه ۳- وب‌سایت شرکت رو طراحی کنه ۴- لباس کار با آرم شرکت بزنه ۵- آرم شرکت بصورت مگنت که بچسبه روی ماشین کار کار ثبت شرکت رو انجام دادند اما چون من چهارشماره سوئدی نداشتم کارهایی اداره مالیات رو انداختن گردن من، خودم همه پیگیری‌ها رو انجام دادم اما موفق به دریافت کد مالیاتی نشدم! چرا؟ چون چهارشماره سوئدی نداشتم، گفتن برو کارهای دیگه رو بکن دفتر دستک راه افتاد بیا...! گفتم خب بقیه کارها انجام بشه و من دو تا کار بگیرم مجبورن بهم کد مالیاتی بدن! فشار آوردم روی سونسک‌بولاگت که شما بقیه سفارش رو انجام بدید، من خودم مشکل اداره مالیات رو حل میکنم. از من پیگیری و از اونها جواب سربالا، با چند نفر تو شرکت حرف زدم، بارها براشون ایمیل زدم که چرا سفارش منو آماده نمیکنید...؟!!! یه مدت که فقط منو پیچوندن و بعد یکی سال و اندی هم گفتند شما بیا پول دوماین وبسایت رو بده تا ما بقیه سفارشات رو انجام بدیم، هر چه گفتم انجام سفارشات دیگه چه ربطی به دوماین وبسایت داره که من بدم، هیچ جوابی نگرفتم.... در آخر به این نتیجه رسیدم که این شرکت چون فهمیده که من چهارشماره سوئدی ندارم و دستم به جایی بند نیست، تصمیم داره پول منو بخوره و یه لیوان آب هم روش. همین کار رو هم کردند و هیچکدوم از سفارشهای منو انجام ندادند و شانزده هزار کرون من هم بالا کشیدن...!!! حالا اما با کمال پررویی باز هم برای من ایمیل تبلیغاتی میفرستن تا باز هم منو گول بزنند! قانون؟ طبق قوانین نوشته شده توسط نظام سرمایه‌داری شخص حقیقی هیچوقت نمیتونه حقش رو از این شرکتهای گردن کلفت مثلاً حقوقی بگیره، مگر در موارد خاص که با هزینه‌های گزاف توسط وکیل خبره پیگیری میشه، برای امثال من که از حقوق شهروندی محروم بودم و چهار شماره سوئدی نداشتم دیگه بد در بدتر. #SvenskBolaget #SvenskBolagsMedlingen

Sunday, 3 April 2022

تولدت مبارک

آدمهایی که تو یه مقطع خاص اتفاق ناگواری براشون پیش اومده و رنج بزرگی دیدن میدونن که از همونجا به بعد نوع خندیدنشون تا ابد تغییر میکنه، ممکنه هیچوقت دیگه نتونن مثل قبل قهقهه بزنن و ناخودآگاه تا آخر عمر ولوم صدای خندیدن‌شون کمتر میشه. بعضی از این اتفاقات آنچنان روح و روانت رو درگیر میکنه که می‌تونه ازت یه آدم کاملا متفاوت بسازه، افسرده، خجالتی، کم‌حرف، منزوی، دل‌نازک، شکاک، بی اعتماد و شاید سنگ‌دل، ممکنه دیگه هیچوقت تو زندگی عاشق نشی یا نتونی کسی رو مثل قبل دوست داشته باشی... اما با همه این دگرگونی‌ها در اوج درد و رنج و غم همچنان ته دلت امیدواره، گاهی نمی‌دونیم این امید در کجای جسم یا روح و روان خسته ما وجود داره و منکرش میشیم، اما امید تو سلولهای خاکستری مغز و موی‌رگهای قلب ما وجود داره، هرچند شعله‌هاش هیچ نوری رو پدیدار نمیکنه اما آتش زیر خاکستره. برای من همیشه امید به زندگی در موجودیت نگین بوده، دخترم که از نه سالگی ندیدمش و الان ۲۳سالشه. بارها در دوران تنهایی و بیماری و درد تصمیم گرفتم که خودمو از اینهمه رنج و عذاب خلاص کنم، اما اسم نگین مانع این افکار میشد. توی این دوازده سال بعضی وقتها از دیدن دوباره و تو بغل گرفتنش ناامید شدم، اما همینکه باز صداشو می‌شنوم و تصویرش رو میبینم امیدی تازه در من جون میگیره.... دیروز تولد نگین بود و من هنوز هم هزاران کیلومتر ازش دورم، تولدت مبارک دخترم و به امید دیدار 💃💃💃♥️💐🎂🎉💝💃💃

Monday, 7 March 2022

نژادپرستی در آلمان/ اکراین

خیلی از مهاجران توی کشورهای اروپایی اقامت گرفتند و زندگی عادی و خوبی برای خودشون درست کردن، اما خیلی از مهاجران هم هستند که سالها در همون کشورهای اروپایی بلاتکلیف هستند و نتونستن برای خودشون زندگی کنند فقط زنده موندن! اگه به آمار قبولی‌ها مراجعه کنید پس از ماه‌ها و شاید سالها انتظار از هر کشوری ۳۰تا۴۰ درصد افراد جواب مثبت میگیرند، بیش از شصت درصد از افراد جواب منفی میگیرند و وارد یک زندگی پرتنش میشن. قوانین مهاجرتی اروپا که معمولا شبیه هم هستند بر این اساس است که اگر مهاجری از اداره مهاجرت جواب منفی بگیره خیلی از امکانات رو از دست میده، حقوقش رو قطع میکنن، خونه ای که بهش دادن رو ازش میگیرن، اجازه کار رو ازش میگیرن و حق استفاده از خدمات اجتماعی و حتی بعضی کشورها خدمات درمانی هم ازش میگیرن! همیشه باید از دست پلیس فرار کنی و یه جورایی مخفی زندگی کنی، یه زندگی پر از استرس...! بطور کل از زندگی ساقطت میکنن تا مجبور بشی برگردی به کشورت!!! حقوق بشر!!! چند روز پیش با یک مرد آلمانی ملاقات داشتم و با ماشینش رفتیم شهر زول و برگشتیم، توی راه سر صحبت از مهاجران باز شد و خیلی عصبانی داشت تعریف میکرد چند روز قبل که ظاهرا روز مبارزه با نژادپرستی بوده تو یک جلسه ضد نژادپرستی شرکت کرده که در مورد جنگ اوکراین و بحران مهاجران اکراینی صحبت میکردند. خیلی کنجکاو بودم تا ببینم دلیل عصبانیتش چیه! گفت توی جلسه تصمیم گرفتند که اکراینی‌هایی که از جنگ فرار میکنند و به آلمان میان بلافاصله اقامت یک ساله بگیرند و اینجا مشغول به کار و زندگی بشن تا وارد اجتماع بشن! گفتم این که خیلی خوبه دمتون گرم گفت آره خیلی خوبه، اما من و چند تای دیگه که تو جلسه بودند بشدت اعتراض کردیم که، چرا این امکان رو به بقیه مهاجران نمی‌دید تا اونها هم وارد اجتماع بشن؟!!! چون اکراینی‌ها چشم آبی هستند فرق میگذارید؟! ما تو جلسه ضد نژادپرستی شرکت کردیم تا یک تصمیم تبعیض آمیز نژادی بگیریم...؟!!! این تجربه رو اینجا نوشتم چون بعضی از دوستان میپرسند که ما شنیدیم رفتارهای نژادپرستانه تو آلمان زیاده، آیا حقیقت داره؟ بله دوستان حقیقت داره، نه تنها در افکار عمومی که نیاز به فرهنگ سازی داره، بلکه سیستماتیک در ادارات و پلیس بارها ثابت شده و با یک سرچ گوگل میشه اخبارش رو دید. من خودم تو همین مدت کم با چندین نفر صحبت کردم که تجربه کتک خوردن از ضدمهاجرها رو داشتند. متاسفانه آلمان بخاطر تاریخی که داشته افکار نژادپرستانه زیاد داره و هرچند وقت یک بار خبری یا فیلمی از کتک زدن مهاجران توسط نازیست‌ها تو آلمان پخش میشه، آخرینش در شهر ایرفورت که یک ربع با من فاصله داره اتفاق افتاده(فیلمش رو اینستاگرام حذف کرد، اما در یوتوب موجوده). یه جوان راسیست آلمانی تو اتوبوس به یک پسر ۱۷ساله مهاجر حمله می‌کنه و با لگد چند بار به سر مهاجر ضربه میزنه و بهش تف میکنه، موبایل طرف هم میکوبه زمین و می‌شکنه. معمولا این افراد دسته جمعی به مهاجران حمله میکنند و فقط وقتی تنهایی حمله میکنند که طرف ضعیف‌تر از خودشون باشه... اما هیچوقت نمیشه گفت آلمانی‌ها نژادپرست هستند، همون‌طور که علیرغم نژادپرست بودن بعضی ایرانی‌ها نمیشه گفت ایرانی‌ها نژادپرست هستند. هر جایی انسانهای خوب و بد داره، من خودم چند تجربه بد تو این چهار ماه در آلمان داشتم، اما در کنارش تجربه خوب و انسانی هم زیاد داشتم که به مراتب بیشتر از برخوردهای نژادپرستانه بوده و هست. من در این مدت کم آلمانی‌های زیادی رو دیدم و میشناسم که برای حمایت از مهاجران و علیه نژادپرستی فعالیت می‌کنند و شخصا فرهنگ‌سازی می‌کنند.

Tuesday, 22 February 2022

جشن نوروز در سوئد

همه آدم‌ها این توان رو دارند که هرچند کوچک تاثیرگذار باشند. من تا پانزده سالگی کرمانشاه بودم، بعدش اومدم تهران و ۲۷سال تو تهران زندگی کردم، کلان شهری بزرگ با جمعیت بیش از ۱۴میلیون نفر. وقتی اومدم سوئد اداره مهاجرت من رو فرستاد به تیدان، یه روستای کوچیک با نهصد نفر جمعیت که من ده سال توش زندگی کردم. تو همین روستای کوچک دورافتاده سوئد من همیشه سعی کردم فرهنگ ایران و ایرانی رو به طور شایسته نشون بدم. برای این کار هر تلاشی میکردم و اینجا هم می‌کنم، اگه بتونم کمکی کنم که خاطره خوبی از ایرانی بجا بگذارم حتما این کار رو میکنم، صبح زود سر ظهر شب نصف شب، هیچوقت دست رد به سینه کسی نمیزدم. هر وقت هر کی گرفتاری داشت میفرستادنش سراغ من، از تعمیرات لوازم خونه نصب پرده و نصب آنتن و ماهواره و تعمیر موبایل گرفته تا ترجمه و بردنشون به دکتر و غیره... بعنوان مثال کمک به سالمندان و معلولین سوئدی تو فروشگاه و خیابون باعث شده بود تا سوئدی‌ها در نامه‌ای مکتوب به اداره مهاجرت گفتند که بهنام مددکار تیدان به حساب میاد! ما خیلی دوست داریم که با درخواست اقامت بهنام موافقت کنید(این نامه‌ها البته هیچ تاثیری روی پرونده من نداشت). غیر از رفتار و کردار شخصی، تو چند سال آخر تلاش کردم تا فارسی زبانان رو دور هم جمع کنم تا نشون بدم که ما ایرانی و افغان و کورد مشترکات فرهنگی بسیاری داریم و در واقع یکی هستیم. بدین منظور هر سال عید جشن نوروز رو برگزار میکردم تا به یک درک مشترک برسیم، به بچه‌های زیر ۱۵سال هم عیدی میدادم تا شوق و ذوقی که ما تجربه کردیم رو تجربه کنند و با نوروز انس پیدا کنند. سوئدی‌ها رو هم دعوت می‌کردم تا ببینند و با فرهنگ ما آشنا بشن و احساس نزدیکی بکنند، فکر میکنم همین کار تاثیر خیلی مثبتی در نوع ارتباط سوئدی‌ها با مهاجران داشت. بعضی جاها حتی سوئدیها خودشون رو با فرهنگ ما وفق میدادند، بعنوان مثال سوئدی‌ها از این رسم‌ها ندارند که غذا برای همسایه‌شون ببرن، اما همسایه سوئدی من هوکان که تو ساختمان بغلی زندگی میکرد برای من غذا میآورد! کریستینا که چند تا خونه آن طرف‌تر بود زنگ میزد می‌گفت بیا غذا درست کردم! (همسایه‌های افغان و عرب و کورد که هیچی، روتین هر دفعه یکیشون برام غذا میاوردن)! سوئدیها همچنین عادت ندارند خواهر یا برادر به هم بگن، اما آنا هولمگرین که تو صلیب سرخ رییس من بود همیشه همه جا من رو برادر خودش معرفی می‌کنه! چند روز پیش یکی از دوستان افغان که نمیدونست من سوئد رو ترک کردم، تو واتس اپ پرسید امسال جشن نوروز نداریم؟ خیلی باحال بود حیف...!!! بیست‌ویکم مارش نوروز امسال سعی دارم که در آلمان و توی کمپی که زندگی میکنم برای اولین بار جشن نوروز رو برگزار کنم، امیدوارم ایرانیان و افغان‌ها که اقامت دارند و دستشون به دهنشون میرسه از پیله‌ بیرون بیان و یه مقدار وقت بگذارند برای کارهای فرهنگی... بله هر آدم ناچیزی مثل من می‌تونه تاثیرگذار باشه، هرچند کوچک🙏♥️🌹💌

Tuesday, 8 February 2022

گلستان گرافیک

سال۱۳۸۱ ده سالی بود که تو مجله صنعت حمل‌ونقل کار میکردم و با شرکت‌های حمل و نقل و خودروسازی ارتباط خوبی داشتم، تصمیم گرفتم یه شرکت تبلیغاتی بزنم تا بتونم کارهای تبلیغاتی که مجله انجام نمیده رو برای مشتری‌های خودم انجام بدم، از طراحی آرم و کارت ویزیت و سربرگ گرفته تا چاپ بروشور و سررسید اختصاصی، یه طراح هم داشتم به اسم رضا که آدم خیلی جالبی بود و خیلی باهم رفیق بودیم و رفت آمد خانوادگی داشتیم و همه فامیلهای ما اونو میشناختن. رضا یه مهندس مکانیک خوش مشرب و مودب و با معلومات بود که استاد سخنوری بود و با دید یه مهندس مکانیک کار طراحی میکرد، یه فیلم که برات تعریف می‌کرد کلی از داستان فیلم لذت میبردی و مشتاق می‌شدی تا فیلم رو ببینی، وقتی می‌دیدی می‌فهمیدی که به اون قشنگی که رضا تعریف میکرد نبود! روزهایی که اوضاع کار خوب بود هر آخر هفته با زن و بچه می‌رفتیم پیتزافروشی بوف یا یک رستوران شیک بالای شهر. تو روز هم اگه موقع کار باید نهار می‌خوردیم می‌رفتیم رستورانهای معروف تا چلوکباب برگ‌شون رو امتحان کنیم، اینجوری تقریبا تمام رستورانهای معروف تهران رو با هم رفتیم، از چلوکبابی قدیمی معروف تو حسن‌آباد و رستوران نایب تو سمیه گرفته تا شمشیری و شاندیز و برج چرخان پاسداران و البته استیک کافه نادری تو جمهوری.... سال۱۳۸۵ یک سال بعد از ظهور معجزه هزاره سوم خیلی از نشریات خصوصی تعطیل شدند و مجله صنعت حمل‌ونقل هم با ربع قرن حضور مستمر اعلام ورشکستگی و تعدیل نیرو کرد و ما که حدود ده پانزده نفر بودیم درست شب عید رسماً بیکار شدیم. بعد از صنعت حمل‌ونقل همزمان تو فصلنامه شکاروطبیعت و هفته‌نامه خودروامروز کار میکردم، اما خب اوضاع مطبوعات خوب نبود، پس باید جای دیگه درآمد میداشتم تا از پس زندگی و خرج درمان نگین بربیام. یه مدت یه دفتر کوچیک تو سهروردی گرفتم تا دفتر شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک باشه، اما خیلی زود مجبور شدم جمعش کنم! کارهای گرافیکی رو رضا یا تو خونه خودش انجام میداد یا خونه من، اوضاع هیچوقت مثل قبل خوب نبود اما خب به همین منوال پیش رفتیم و کارهای گلستان گرافیک کمک خرج بزرگی برای هر دومون بود. سال۸۸ رضا از طریق یه اطلاعاتی به اسم حاجی که یکی از پاهاش هم تو جنگ از دست داده بود بخشی از کار تبلیغاتی محسن رضایی رو گرفته بود که شرکت من انجام بده. کار به ظاهر خوبی بود، یک ماه طول میکشید و هجده میلیون تومان قراردادش بود. اون یک ماه و اندی که روی این پروژه کار می‌کردیم خونه من شده بود دفتر کار و من حتی بچه‌ها رو فرستاده بودم کرج خونه باجناقم تا ما بتونیم این کار رو جمع کنیم، انصافا کار رو هم به نحو احسن و به موقع تمام کردیم و تحویل دادیم، اما هیچوقت پول این پروژه به من نرسید و بعدش هم خوردیم به اعتراضات و کلا مالیده شد! رضا می‌گفت حاجی گم و گور شده و من چاره‌ای نداشتم جز باور کردن، کاری از دستم برنمیومد، تو این یک ماه کلی هم از جیب خرج کرده بودم و حالا هیچ...!!! اون موقع بخاطر مدرسه نگین از استاد معین به نازی‌آباد رفته بودیم و تو مجتمع مسکونی فرهنگسرای بهمن روبروی مدرسه نگین زندگی میکردیم، یه روز نگهبان ورودی مجتمع اومد در آپارتمان رو زد و گفت چند نفر اومدن با شما کار دارن! چون توی اون محله جدید بودیم با تعجب زیاد رفتم پایین، وارد کیوسک نگهبانی که شدم دیدم دو نفر با لباس شخصی نشستند، تا وارد شدم و سلام کردم دیدم یکی که پشت در قایم شده بود در رو پشت سر من بست...! قبل از اینکه سوال و جوابی ردوبدل بشه یکیشون گفت: این نیست که! من که حسابی گیج شده بودم گفتم مشکل چیه؟ گفت تو بهنام گلستانی‌ هستی؟ گفتم آره! گفت ما دنبال کسی میگردیم که با کارت ملی بهنام گلستانی چند تا کلاهبرداری از نمایشگاه خودرو کرده، دست کرد جیبش و عکس حاجی رو درآورد! گفت اینو میشناسی؟ تازه فهمیدم که اینها وقتی تو خونه من رفت و آمد داشتن کارت ملی منو کش رفتن تا باهاش کلاهبرداری کنند و منِ خنگ اصلا نفهمیدم! نشستم و اصل داستان رو براشون تعریف کردم و گفتم این آقا کلاه منم برداشته، اما هیچ حرفی از رضا نزدم تا اسمش نیاد وسط. شانس آوردم که حرف منو قبول کردن، تعهد دادم که هر وقت منو خواستن در دسترس باشم. اما کارت ملی من بعنوان سند در پرونده قرار گرفت و من هیچوقت نتونستم دوباره کارت ملی بگیرم! بعدها فهمیدم که رضا با سید کارهای خلاف و جعل سند انجام میدادن، اما هیچوقت نفهمیدم که پول قرارداد تبلیغات رو کی بالا کشید؟! یا کارت ملی من رو از تو کیفم تو خونه خودم کی کش رفت! هر که بود و هر چه بود گذشت، خسارت مالی که در این جریان به من خورد اصلا برام مهم نبود اما قلبم رو شکسته بود... چند ماه بعدش درگیر مهاجرت شدم و همه زندگیم رو از دست دادم، تلخی اون اتفاق در مقابل از دست رفتن زندگیم خیلی حقیر بود، حالا فقط به چشم یک اتفاق ناخوشایند ازش یاد میکنم و هیچ دلخوری از این جریان ندارم. امیدوارم که رضا هر جا که هست خوب و خوش و سلامت باشه...♥️

واجبات سوئد

وقتی که مادرم توی جنگ کشته شد، کامران هشت، من چهارده و مسعود شانزده ساله، هنوز تو خونه پدری بودیم، امیر هم که تازه تو دانشگاه شریف مهندسی هوافضا قبول شده بود و تهران تو خوابگاه زنجان بود، دو خواهر هم خونه شوهر بودند. از همون موقع من مجبور شدم که ظرف شستن و جارو کردن و اطو کشیدن لباسهای پدرم و خیلی کارهای دیگه رو انجام بدم. یک سال بعدش پدرم مجبور شد ازدواج کنه، اما ما نتونستیم با شرایط جدید کنار بیایم و مجبور شدیم از خونه پدری بزنیم بیرون، البته اینقدر اذیت و آزار کردیم که پدر گرامی مجبور شد ما رو بیرون کنه. نزدیک شانزده ساله بودم که با اتوبوس تی بی تی از کرمانشاه اومدم کرج و بعد تهران و مجبور شدم دوازده سال مجردی زندگی کنم، اوایل سه راه آذری/امامزاده حسن بودم و بعدش نارمک/فرجام/خاور، همون موقع هم مجبور بودم لباسهامو خودم اطو بکشم، یواش یواش متوجه شدم که این اجبارها باعث شده که واقعا از اطو کشیدن خوشم بیاد، وقتی که نتیجه کار رو تنم میکنم لذت میبرم، اطوی خوب لباس رو روی تنم حس میکنم. برنامه این بود که هر دو هفته یک بار پنج شنبه همه لباسهای کثیف رو میشستم و تا صبح مینشستم اطو میکشیدم و همه رو آماده میچیدم توی کمد تا توی هفته همه چیز آماده باشه. یادمه تو مجله صنعت حمل و نقل مولود قندخوار و درخشان و بقیه همکاران سر اطوی لباس من و البته آشپزی من بحث میکردند.;) متاسفانه بعد از ازدواج هم اطو کشیدن عیال به دلم نمیچسبید و مجبور بودم خودم این کار رو بکنم. حالا هم که اومدم سوئد شدم مثل دوران مجردی نارمک، همون آش و همون کاسه، باز هم مجبورم... توی سوئد اولین چیزی که خریدم آفتابه بود و دومیش اطوی بخار!

Tuesday, 1 February 2022

زندگی شرافتمندانه در سوئد

متاسفانه ما عادت داریم که هر اتفاقی رو دلیل معنوی براش بتراشیم، طرف روز عاشورا مشروب خورده و بدون گواهینامه میشینه پشت ماشین و با صدوبیست تا سرعت میزنه هم خودش رو می‌کشه هم به دیگران خسارت میزنه! بعد میگن: قسمتش این بوده، خوش به سعادتش که تو روز عاشورا مرد حتما خدا خیلی دوستش داشته!!!! یا مثلا یکی که به یک بیماری سخت دچار میشه قضاوت‌ها شروع میشه، عده‌ای که دوستت دارند و این بیماری رو امتحان خدا میدونن و از همون خدا می‌خوان تا تو رو شفا بده! عده‌ای هم معتقدند توی زندگی یک کار خیلی بد کردی که خدا این مرض رو انداخته به جونت! من بارها همه اینها رو تجربه کردم و میکنم، همین حالا هم عده‌ای معتقدند که من هنوز هم در حال امتحان شدنم و ایشالا خدا کارم رو درست میکنه، عده‌ای هم معتقدند که من هنوز هم بخاطر کارهای بدی که کردم خدا نمی‌خواد که روی آسایش ببینم! جدیدترین مورد اما کسانی هستند که فکر میکنن من چه کار خلافی کردم که سوئد بعد ده سال و اندی منو قبول نکرده...! من اما معتقدم که تمام اتفاقات خوب و بد زندگی انسانها منشا علمی و انسانی داره، من به بیماری مبتلا شدم چون سیستم دفاعی بدنم ضعیف شده بود و تونستم جون سالم به در ببرم چون باهاش جنگیدم و درمان رو جدی گرفتم. پرونده من در سوئد به گند کشیده شده چون زن و بچه من برگشتن ایران و برادرش تو سوئد برام پرونده پلیسی درست کرد! تمام این سالها تو سوئد شرافتمندانه زندگی کردم و سعی کردم یک نمونه یا نماینده شایسته از فرهنگ ایران باشم، همیشه کار کردم و در حد توانم با عشق به مردمانی که اطرافم بودند کمک کردم، فارق از اینکه سوئدی باشه فارسی زبان باشه یا عرب و آفریقایی. کار هم که کردم صرفنظر از حقوق پایینی که می‌گرفتم باز هم با جون و دل کار کردم و نون حلال درآوردم، صاحب کار هم گفتند هر وقت دوست داشتی برگرد سر کار... تو ده سال رانندگی در سوئد دو بار دوربین شصت کیلومتر نزدیک شهر خووده من رو زده که شصت‌وشش تا میرفتم! هر بار هم هزاروپانصد کرون جریمه رو پرداخت کردم و هیچ بدهی مالی ماهی مالیاتی به هیچکس ندارم... اینجا فقط دو تا از چندین معرفی‌نامه که تو این ده سال برام نوشتند رو اینجا میگذارم تا سندی باشه بر نوع زندگی من در سوئد، شاید اینجوری از قضاوت مصون بمانم ترجمه نامه یک: در تیدان کلیسای سوئد با همکاری انجمن های محلی و انجمن های مطالعاتی، آموزش به زبان سوئدی را برای پناهجویان و تازه واردان برگزار می کند. در سال 2016 بهنام گلستانی فر به عنوان یک مدیر مطالعات غیرانتفاعی، به فارسی زبانانی که در هنگام ورود به سوئد به زبان مادری خود بی سواد بودن زبان فارسی و سوئدی آسان را آموزش داد. با حمایت بهنام شرکت کنندگان توانسته‌اند سایر آموزش‌های زبان سوئدی را نیز بهتر درک کنند. بهنام بلندپروازانه این وظیفه را بر عهده گرفته، درس ها را با توانایی های شرکت کنندگان تطبیق داده و تمرینات را به شیوه ای خلاقانه طراحی کرده است. او به عنوان یک رهبر مطالعه قابل اعتماد است و از او بسیار قدردانی می شود. امیدواریم که بتواند در سال 2017 نیز به این وظیفه ادامه دهد. ترجمه دو: بهنام گلستانی‌فر بعنوان یک داوطلب متعهد در فعالیتهای کلیسا شرکت میکند و کمک بزرگی است در تیدان. از جمله کارهایی که میکند: «تدریس زبان فارسی و سوئدی به کودکان و بزرگسالان» «هماهنگ کننده و کار در فعالیتهای جمعی و کار در لوازم دست دوم صلیب سرخ» «کار ترجمه برای مهاجران انجام میدهد و در مشکلات روزمره پناهجویان کمک میکند»

Thursday, 27 January 2022

فرودگاه گوتنبرگ

شرکت حمل و نقل بین‌المللی دلتابار رو از سال۱۳۷۰ که رفتم تو مجله صنعت حمل‌ونقل میشناسم، صاحب شرکت آقای علی شکراللهی مردیست با اصل و نسب و درستکار و خیر، همه کارمندانش قدیمی و عاشقش بودند و با جون و دل براش کار میکردند، خیلیهاشون رو مثل نگهبان برج دلتا از صفر صاحب خانه کرده بود! در تمام بیست سالی که با دلتابار کار کردم ندیدم و نشنیدم کسی ازشون بد بگه... وقتی تو مجله استخدام شدم دلتابار مشتری استیفایی بود و من در حد اینکه فاکتورشون رو ببرم و یا وصولش رو پیگیری کنم باهاشون در تماس بودم. دو سه سال بعد که استیفایی از مجله رفت همه کارهای دلتابار رو من پیگیری میکردم. بعدها و چند سال آخر که خودم شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک رو داشتم جدای از آگهی‌هایی که از طریق من به مجله صنعت حمل‌ونقل میداد همه کارهای تبلیغاتیش رو هم داد به من، از سربرگ و کارت ویزیت و بروشور و کاتالوگ گرفته تا چاپ سررسید اختصاصی و آگهی در نشریات دیگه. بارها شرکتهای مختلف براش تعرفه چاپ سررسید ارزانتر فرستادن اما خانم خانی همیشه میگفت، آقای شکراللهی گفته بهنام بزنه... وقتی که می‌خواستیم بریم سوئد با بچه‌ها رفتم دفترش تا ازشون خداحافظی کنم، شکرالهی هزار یورو به نگین هدیه داد، بعدها رفتن خودم به تاخیر افتاد و مشکل پیدا کردم و باز هم شکرالهی تا شنید من به مشکل خوردم بدون هیچ رسید و امضایی هشت میلیون ریخت به حسابم... سوئد که بودم چند بار تماس گرفتم و خواهش کردم که پولی که بهم داده رو پس بدم، آما خانم خانی گفت: شکرالهی گفته به بهنام بگو دیگه حرف پول رو نزنه و فقط به سلامت و موفقیت خودش فکر کنه! تو روزهایی که سرطان و شیمی‌درمانی منو از پا درآورده بود خیلی از اطرافیان حتی زن و بچه‌م قید منو زده بودند و منو مرده‌ای فرض می‌کردند که ارزش وقت گذاشتن نداره، رفتار شکرالهی نور امیدی بود در دل بیمار و ناتوان من بود. وقتی که زنم برگشت ایران و همه چیز بهم ریخت دوست نداشتم با کسی تو ایران حرف بزنم، چیزی شبیه خجالت و سرخوردگی ناشی از شکست باعث شده بود که از حرف زدن با دیگران پرهیز کنم، حرفی نداشتم بزنم همه زندگیم رو حراج کرده بودم تا آینده بهتری برای خانواده‌ام بسازم اما زنم برگشت ایران و همه چیز نابود شد، قماری کرده بودم و همه چیزم رو تو این کار باخته بودم، آبرو اعتبار شغلم مملکت و حتی زن و بچه‌م رو از دست داده بودم، چه حرفی می‌تونستم با بقیه داشته باشم؟!! در آن دوران انزوا فقط با خانم خانی در تماس بودم، از من خواست که براش بنویسم که چه اتفاقاتی برام افتاده، منم این ایمیل رو براش فرستادم که بعداً توی وبلاگم گذاشتمش که بخشی رو اینجا میگذارم. با هزار ترس و لرز تو صف تائید پاسپورت تو فرودگاه لندوتر گوتنبرگ ایستاده بودم، سر و وضع پریشونی که داشتم بیشتر منو نگران کرده بود، آخرین بار پنج روز پیش هشتمین دوره شیمی‌درمانی رو تو بیمارستان قائم مشهد انجام داده بودم، موهای سرم به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و ابروهام مثل یک سایه کمرنگ شده بود شبیه ابروی بچه‌ها که تازه میخواد رشد کنه، چند تا از ناخنهای دستم سیاه شده بود و در حال افتادن بود و من مراقب بودم تا کسی دستم رو نبینه. همه تو صف ایستاده بودند و افسرسوئدی داخل اطاقک شیشه ای، توی پاسپورت رو مهر میزد و نوبت نفر بعدی میشد، صدای استامپش که مهر خوش آمد به کشور سوئد رو تو پاسپورت میزد، اعصابمو به هم میریخت، صدای محکم و آمرانه ای داشت. تو همهمه ریزی که توی صف و سالن ایجاد شده بود من فقط صدای استامپ پلیس مرزی رو می‌شنیدم و تو این فکر بودم که اگه اینجا تو پاسپورتم مهر ورود نزنه چه بلائی سرم میاد؟ غرق در این افکار داشتم دست و پا میزدم که نوبتم شد. از من پرسید برای چی به کشور سوئد اومدید؟ با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم که برای دیدن دوستان و توریستی اومدم، همینطور که داشت از من میپرسید پاسپورت من دستش بود و مرتب من رو با عکس پاسپورتم مقایسه میکرد. مشخص بود که از مقایسه عکس شیک پاسپورت و قیافه درب و داغون من تعجب کرده بود اما در نهایت پاسپورت رو گذاشت روی میز و مهر ورود رو کوبید توی پاسم. صدای آخرین استامپ که روی پاسپورت من کوبیده شد انگار ته مونده اعصابم رو هم خراب کرد! صدای استامپ اونقدر منو عصبی کرده بود که از صداش روی پاسپورت خودم اصلا خوشحال نشدم، اما خب یه کم خیالم راحت شد. در حین قدم زدن که سعی میکردم گذر از این ورودی رو پیروزی بدونم، رسیدم به پیچ راهرو و چشمم به انتهای راهرو افتاد، اونجا هم برای ورود به سالن اصلی فرودگاه تو صف ایستاده بودند. تو این صف که از یه راهرو باریک میگذشت، یک پلیس زن و یک پلیس مرد یک طرف ایستاده بودند و پلیس سوم که یک مرد بود قلاده یک سگ رو گرفته بود که داشت بار مسافران رو بو میکشید... برای ادامه شیمی درمانی تو سوئد، با هزار مکافات و دردسر دو تا چهارصد و هشتاد هزار تومان، دو دوره داروی شیمی درمانی رو تهیه کرده بودم و با داروهای مسکن با خودم آورده بودم، اما خیالم راحت بود که برای همه داروهام نسخه پزشک رو داشتم. چهل و هشت ساعت قبل از پرواز، تمام مدارک پزشکیم با آخرین نمونه آزمایش خون و فرمی که دکتر سرطانم برام پر کرده بود رو به دفتر ایران ایر داده بودم، باید پزشک فروگاه مدارک پزشکی و بیماری منو تائید میکرد و داروهای شیمی درمانی که با خودم آورده بودم رو تو فرم مخصوص مسافران بیمار تائید کرده بود. در طول حدود هفت ساعت پرواز هم، داروهای من تو یخچال هواپیما نگهداری شد. با وجود همه این تائیدیه ها، با دیدن سگی که همه چمدونها و ساکها رو بو میکشید، حسابی ترسیده بودم. سگ با حرص و ولع خاصی همه ساکها و آدمها رو بو میکشید، انگار داشت از گشنگی له‌له میزد و با بو کشیدن دنبال یه تکه استخوان می‌گشت. ساک من چرخ دار بود و داشتم دنبال خودم میکشیدمش روی زمین، اونقدر از سگه ترسیده بودم که اصلا چهره خندان و خوش آمد گوئی پلیس سوئد برام ارزشی نداشت، سگ پلیس دور تا دور ساک من چرخید و چند قدمی رو با ساک من قدم زنان و بو کشان دنبالم اومد، طوری که صاحبش مجبور شد بند غلاده رو کمی آزاد کنه، اما سگ بیچاره چیزی دستگیرش نشد و برگشت. فکر کنم که داروهای شیمی درمانیم سگ بیچاره رو بلاتکلیف گذاشته بود که صدائی ازش درنمیومد، و ظاهرا سکوت سگ یعنی اینکه مشکلی نیست. من با تپش قلب شدید و به حالت سکته به راهم ادامه دادم و وارد سالن اصلی فروگاه گوتنبرگ شدم... وارد کشوری شده بودم که سرمای کشنده ای داره، خود سوئدیها میگن که زمستان امسال سردترین زمستان تو بیست سال اخیر بوده. من که حسابی سرگردون بودم و نمی‌دونستم کجا برم، بعد از تحویل گرفتن چمدونهام حدود دو ساعت تو فرودگاه پرسه زدم، حالم اصلا خوب نبود حسابی درب و داغون بودم. رفتم چمدونامو گذاشتم یه گوشه سالن فرودگاه و رفتم که آب خوردن پیدا کنم تا قرصهامو بخورم. یک خانم ایرانی به اسم مرجان که با دخترش تو پرواز ما بود اونجا منتظر شوهرش بود تا بیاد دنبالش، ازش خواهش کردم که می‌دونه به من کمک کنه؟ با روی خوش بپذیرفت و به من کمک کرد تا بتونم از باجه بانک فورکس داخل سالن دلارهامو به کرون سوئد تبدیل کنم و از فروشگاه داخل فرودگاه یه سیم‌کارت خریدم، خدا خیرش بده شماره موبایلش رو هم بهم داد که اگه جائی گیر کردم بهش زنگ بزنم. اینجا بود که فهمیدم تو غربت غریبه بهتر از آشنا میتونه بهت کمک کنه، برادر زنم که برام دعوتنامه فرستاده بود و یک گونی نمک تو خونه من خورده بود قرار نبود که بیاد دنبالم، در واقع چشم دیدنمو نداشت...! مرجان خانم یه تاکسی برام گرفت که منو به یه هتل ارزون قیمت ببره، راننده تاکسی منو برد به یک خوابگاه که جا نداشت، منو آورد هتل اپل گوتنبرگ و ۹۸۰کرون گرفت و رفت. هتل شبی ۶۸۰ کرون میگیره و الان پنج روزه که تو هتل هستم، اینجوری خیلی زود پولهام تموم میشه. هوا به شدت سرد و یخبندانه، اما هر روز میرم مرکز شهر گوتنبرگ پاساژ فمن تا چند تا ایرانی پیدا کنم و ازشون اطلاعات بگیرم. امروز برای دومین بار یه ایرانی دیدم به اسم هوشنگ که آدم خوبی بود، اون بهم آدرس اداره مهاجرت سوئد رو داده و قراره برم اونجا ببینم چی میشه. ظاهرا اگه خودم رو رو به اداره مهاجرت معرفی کنم و تقاضای پناهندگی بدم، اداره مهاجرت سوئد بهم جا و غذا و امکانات میده...! باز هم براتون مینویسم، خیلی دلم براتون تنگ شده به آقای شکراللهی سلام منو برسونید.

Thursday, 20 January 2022

رسمی یا خودمونی

 تو ایران همیشه افراد رو از روی نام خانوادگی میشناسند و نام خانوادگی رو باید با پیشوند آقا یا خانم استفاده کنیم، خیلی سخت میتونیم کسی رو که یه کم از ما بزرگتره رو با اسم کوچیکش صدا کنیم، وقتی رفتم سوئد فهمیدم که مردم سوئد سالها پیش بنا بر یک توافق نانوشته جمعی تصمیم گرفتند که از اون به بعد افراد رو با اسم کوچیک صدا کنند، حتی توی مدارس و ادارات و محل کار هم فقط اسم کوچک رو صدا میزنند. اوایل این سبک از صدا زدن دیگران با اسم کوچیکشون برام سخت بود اما خب بعد از ده سال عادت کردم، هرچند هنوز هم هستند دوستان بخصوص ایرانی مقیم سوئد که بعد از ده سال اسم کوچیکشون رو میگم، اما با آقا یا خانم، از آقا گفتن من هم خوششون نمیاد حتی عصبانی هم میشن اما خب من بر حسب عادت فرهنگی و شاید ناخودآگاه آقا یا خانم به اول اسمشون اضافه میکنم...

حالا که اومدم آلمان فهمیدم که باید برگردم به تنظیمات کارخانه! اینجا هم مثل ایران همه با نام خانوادگی همدیگه رو صدا میزنند و باید از پیشوند آقا(Herr) و یا خانم(Frau) استفاده کنند، و من که در حال حاضر در تفاوت فرهنگی سرگردانم، باید خودم رو با فرهنگ جدید مطابقت بدم. اما شباهتهای فرهنگی ایران خیلی بیشتر از چیزی هستند که فکر میکنیم، و تفاوت‌ها بیشتر از آن چیزی که به نظر می‌آید، از پیوند نژادی تاریخی گرفته تا فرهنگ و ادبیات که نفوذ فرهنگی ایران به حساب میاد. تا جایی که خیلی از مشاهیر ادبی آلمان مثل گوته خودشون رو از مریدان حافظ شیرازی به حساب آوردند و از او تأثیر گرفتند، شاید به این دلیل حتی میشه ضرب‌المثل‌های کاملا شبیه هم در زبان آلمانی و فارسی یافت. بعنوان مثال گوته بعنوان یکی از مشاهیر بزرگ آلمان و جهان با شوق تمام سر ارادت بر آستان حافظ شیراز نهاده و گفته است: «ای حافظ، آرزوی من آن است که فقط مریدی از مریدان تو باشم»! در تمام دوران زندگانی گوته، هیچ مورد دیگری را نمی‌توان یافت که وی نسبت به کس دیگری از بزرگان عصر یا مردان نامی سیاست و ادب و هنر و علم، چنین خضوع از خود نشان داده باشد. گوته یکی از معروفترین کتابهاش رو با الهام از دیوان حافظ «دیوان شرقی _ غربی» نامگذاری و به حافظ شیرازی تقدیم کرد، نقل است که در تابستان 1814 میلادی گوته، در خانه‌اش درب به روی خود بست تا با حافظ شیرازی به خلوت نشیند. وی در دفـتر خاطراتش چنین  نوشت: 

«دارم دیوانه می شوم. اگر برای تسکین هـیجان خود دست به غـزل سرایی نزنم، تاب نفـوذ شگفت انگیز شخصیت خارق العاده ی حافظ را، که ناگهان پا در زندگی من نهاد، ندارم. ناگهان با عطر آسمانی شرق و نسیم روح پرور ابدیت که از دشتها و بیابان های ایران می وزد آشنا شدم و مرد خارق العاده ای را شناختم که شخصیت عجیبش مرا سراپا مجذوب خویش ساخت.

شیدایی حاصل از مطالعه ی ترجمه اشعار حافظ، چنان اثرگذار بود كه «گوته» را مشتاق كرد كه در سن 75 سالگی، به یادگیری زبان فارسی بپردازد تا بتواند حافظ را بی‌واسطه‌تر بخواند، بدین ترتیب پس از بیش از پانصد سال آن پیرمرد 75 ساله شاگرد غمزه‌های مكتب آن مسئله‌آموز صد مدرس شد...

نتیجه اینکه اگر یک پیرمرد ۷۵ساله می‌تونه بیاد زبان فارسی یاد بگیره، پس منم میتونم تو این سن زبان آلمانی رو یاد بگیرم و برای شروع می‌خوام ترجمه فارسی دیوان شرقی رو بخونم😉🤗