Thursday, 27 January 2022

فرودگاه گوتنبرگ

شرکت حمل و نقل بین‌المللی دلتابار رو از سال۱۳۷۰ که رفتم تو مجله صنعت حمل‌ونقل میشناسم، صاحب شرکت آقای علی شکراللهی مردیست با اصل و نسب و درستکار و خیر، همه کارمندانش قدیمی و عاشقش بودند و با جون و دل براش کار میکردند، خیلیهاشون رو مثل نگهبان برج دلتا از صفر صاحب خانه کرده بود! در تمام بیست سالی که با دلتابار کار کردم ندیدم و نشنیدم کسی ازشون بد بگه... وقتی تو مجله استخدام شدم دلتابار مشتری استیفایی بود و من در حد اینکه فاکتورشون رو ببرم و یا وصولش رو پیگیری کنم باهاشون در تماس بودم. دو سه سال بعد که استیفایی از مجله رفت همه کارهای دلتابار رو من پیگیری میکردم. بعدها و چند سال آخر که خودم شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک رو داشتم جدای از آگهی‌هایی که از طریق من به مجله صنعت حمل‌ونقل میداد همه کارهای تبلیغاتیش رو هم داد به من، از سربرگ و کارت ویزیت و بروشور و کاتالوگ گرفته تا چاپ سررسید اختصاصی و آگهی در نشریات دیگه. بارها شرکتهای مختلف براش تعرفه چاپ سررسید ارزانتر فرستادن اما خانم خانی همیشه میگفت، آقای شکراللهی گفته بهنام بزنه... وقتی که می‌خواستیم بریم سوئد با بچه‌ها رفتم دفترش تا ازشون خداحافظی کنم، شکرالهی هزار یورو به نگین هدیه داد، بعدها رفتن خودم به تاخیر افتاد و مشکل پیدا کردم و باز هم شکرالهی تا شنید من به مشکل خوردم بدون هیچ رسید و امضایی هشت میلیون ریخت به حسابم... سوئد که بودم چند بار تماس گرفتم و خواهش کردم که پولی که بهم داده رو پس بدم، آما خانم خانی گفت: شکرالهی گفته به بهنام بگو دیگه حرف پول رو نزنه و فقط به سلامت و موفقیت خودش فکر کنه! تو روزهایی که سرطان و شیمی‌درمانی منو از پا درآورده بود خیلی از اطرافیان حتی زن و بچه‌م قید منو زده بودند و منو مرده‌ای فرض می‌کردند که ارزش وقت گذاشتن نداره، رفتار شکرالهی نور امیدی بود در دل بیمار و ناتوان من بود. وقتی که زنم برگشت ایران و همه چیز بهم ریخت دوست نداشتم با کسی تو ایران حرف بزنم، چیزی شبیه خجالت و سرخوردگی ناشی از شکست باعث شده بود که از حرف زدن با دیگران پرهیز کنم، حرفی نداشتم بزنم همه زندگیم رو حراج کرده بودم تا آینده بهتری برای خانواده‌ام بسازم اما زنم برگشت ایران و همه چیز نابود شد، قماری کرده بودم و همه چیزم رو تو این کار باخته بودم، آبرو اعتبار شغلم مملکت و حتی زن و بچه‌م رو از دست داده بودم، چه حرفی می‌تونستم با بقیه داشته باشم؟!! در آن دوران انزوا فقط با خانم خانی در تماس بودم، از من خواست که براش بنویسم که چه اتفاقاتی برام افتاده، منم این ایمیل رو براش فرستادم که بعداً توی وبلاگم گذاشتمش که بخشی رو اینجا میگذارم. با هزار ترس و لرز تو صف تائید پاسپورت تو فرودگاه لندوتر گوتنبرگ ایستاده بودم، سر و وضع پریشونی که داشتم بیشتر منو نگران کرده بود، آخرین بار پنج روز پیش هشتمین دوره شیمی‌درمانی رو تو بیمارستان قائم مشهد انجام داده بودم، موهای سرم به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و ابروهام مثل یک سایه کمرنگ شده بود شبیه ابروی بچه‌ها که تازه میخواد رشد کنه، چند تا از ناخنهای دستم سیاه شده بود و در حال افتادن بود و من مراقب بودم تا کسی دستم رو نبینه. همه تو صف ایستاده بودند و افسرسوئدی داخل اطاقک شیشه ای، توی پاسپورت رو مهر میزد و نوبت نفر بعدی میشد، صدای استامپش که مهر خوش آمد به کشور سوئد رو تو پاسپورت میزد، اعصابمو به هم میریخت، صدای محکم و آمرانه ای داشت. تو همهمه ریزی که توی صف و سالن ایجاد شده بود من فقط صدای استامپ پلیس مرزی رو می‌شنیدم و تو این فکر بودم که اگه اینجا تو پاسپورتم مهر ورود نزنه چه بلائی سرم میاد؟ غرق در این افکار داشتم دست و پا میزدم که نوبتم شد. از من پرسید برای چی به کشور سوئد اومدید؟ با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم که برای دیدن دوستان و توریستی اومدم، همینطور که داشت از من میپرسید پاسپورت من دستش بود و مرتب من رو با عکس پاسپورتم مقایسه میکرد. مشخص بود که از مقایسه عکس شیک پاسپورت و قیافه درب و داغون من تعجب کرده بود اما در نهایت پاسپورت رو گذاشت روی میز و مهر ورود رو کوبید توی پاسم. صدای آخرین استامپ که روی پاسپورت من کوبیده شد انگار ته مونده اعصابم رو هم خراب کرد! صدای استامپ اونقدر منو عصبی کرده بود که از صداش روی پاسپورت خودم اصلا خوشحال نشدم، اما خب یه کم خیالم راحت شد. در حین قدم زدن که سعی میکردم گذر از این ورودی رو پیروزی بدونم، رسیدم به پیچ راهرو و چشمم به انتهای راهرو افتاد، اونجا هم برای ورود به سالن اصلی فرودگاه تو صف ایستاده بودند. تو این صف که از یه راهرو باریک میگذشت، یک پلیس زن و یک پلیس مرد یک طرف ایستاده بودند و پلیس سوم که یک مرد بود قلاده یک سگ رو گرفته بود که داشت بار مسافران رو بو میکشید... برای ادامه شیمی درمانی تو سوئد، با هزار مکافات و دردسر دو تا چهارصد و هشتاد هزار تومان، دو دوره داروی شیمی درمانی رو تهیه کرده بودم و با داروهای مسکن با خودم آورده بودم، اما خیالم راحت بود که برای همه داروهام نسخه پزشک رو داشتم. چهل و هشت ساعت قبل از پرواز، تمام مدارک پزشکیم با آخرین نمونه آزمایش خون و فرمی که دکتر سرطانم برام پر کرده بود رو به دفتر ایران ایر داده بودم، باید پزشک فروگاه مدارک پزشکی و بیماری منو تائید میکرد و داروهای شیمی درمانی که با خودم آورده بودم رو تو فرم مخصوص مسافران بیمار تائید کرده بود. در طول حدود هفت ساعت پرواز هم، داروهای من تو یخچال هواپیما نگهداری شد. با وجود همه این تائیدیه ها، با دیدن سگی که همه چمدونها و ساکها رو بو میکشید، حسابی ترسیده بودم. سگ با حرص و ولع خاصی همه ساکها و آدمها رو بو میکشید، انگار داشت از گشنگی له‌له میزد و با بو کشیدن دنبال یه تکه استخوان می‌گشت. ساک من چرخ دار بود و داشتم دنبال خودم میکشیدمش روی زمین، اونقدر از سگه ترسیده بودم که اصلا چهره خندان و خوش آمد گوئی پلیس سوئد برام ارزشی نداشت، سگ پلیس دور تا دور ساک من چرخید و چند قدمی رو با ساک من قدم زنان و بو کشان دنبالم اومد، طوری که صاحبش مجبور شد بند غلاده رو کمی آزاد کنه، اما سگ بیچاره چیزی دستگیرش نشد و برگشت. فکر کنم که داروهای شیمی درمانیم سگ بیچاره رو بلاتکلیف گذاشته بود که صدائی ازش درنمیومد، و ظاهرا سکوت سگ یعنی اینکه مشکلی نیست. من با تپش قلب شدید و به حالت سکته به راهم ادامه دادم و وارد سالن اصلی فروگاه گوتنبرگ شدم... وارد کشوری شده بودم که سرمای کشنده ای داره، خود سوئدیها میگن که زمستان امسال سردترین زمستان تو بیست سال اخیر بوده. من که حسابی سرگردون بودم و نمی‌دونستم کجا برم، بعد از تحویل گرفتن چمدونهام حدود دو ساعت تو فرودگاه پرسه زدم، حالم اصلا خوب نبود حسابی درب و داغون بودم. رفتم چمدونامو گذاشتم یه گوشه سالن فرودگاه و رفتم که آب خوردن پیدا کنم تا قرصهامو بخورم. یک خانم ایرانی به اسم مرجان که با دخترش تو پرواز ما بود اونجا منتظر شوهرش بود تا بیاد دنبالش، ازش خواهش کردم که می‌دونه به من کمک کنه؟ با روی خوش بپذیرفت و به من کمک کرد تا بتونم از باجه بانک فورکس داخل سالن دلارهامو به کرون سوئد تبدیل کنم و از فروشگاه داخل فرودگاه یه سیم‌کارت خریدم، خدا خیرش بده شماره موبایلش رو هم بهم داد که اگه جائی گیر کردم بهش زنگ بزنم. اینجا بود که فهمیدم تو غربت غریبه بهتر از آشنا میتونه بهت کمک کنه، برادر زنم که برام دعوتنامه فرستاده بود و یک گونی نمک تو خونه من خورده بود قرار نبود که بیاد دنبالم، در واقع چشم دیدنمو نداشت...! مرجان خانم یه تاکسی برام گرفت که منو به یه هتل ارزون قیمت ببره، راننده تاکسی منو برد به یک خوابگاه که جا نداشت، منو آورد هتل اپل گوتنبرگ و ۹۸۰کرون گرفت و رفت. هتل شبی ۶۸۰ کرون میگیره و الان پنج روزه که تو هتل هستم، اینجوری خیلی زود پولهام تموم میشه. هوا به شدت سرد و یخبندانه، اما هر روز میرم مرکز شهر گوتنبرگ پاساژ فمن تا چند تا ایرانی پیدا کنم و ازشون اطلاعات بگیرم. امروز برای دومین بار یه ایرانی دیدم به اسم هوشنگ که آدم خوبی بود، اون بهم آدرس اداره مهاجرت سوئد رو داده و قراره برم اونجا ببینم چی میشه. ظاهرا اگه خودم رو رو به اداره مهاجرت معرفی کنم و تقاضای پناهندگی بدم، اداره مهاجرت سوئد بهم جا و غذا و امکانات میده...! باز هم براتون مینویسم، خیلی دلم براتون تنگ شده به آقای شکراللهی سلام منو برسونید.

No comments:

Post a Comment