Tuesday, 22 February 2022
جشن نوروز در سوئد
همه آدمها این توان رو دارند که هرچند کوچک تاثیرگذار باشند. من تا پانزده سالگی کرمانشاه بودم، بعدش اومدم تهران و ۲۷سال تو تهران زندگی کردم، کلان شهری بزرگ با جمعیت بیش از ۱۴میلیون نفر. وقتی اومدم سوئد اداره مهاجرت من رو فرستاد به تیدان، یه روستای کوچیک با نهصد نفر جمعیت که من ده سال توش زندگی کردم. تو همین روستای کوچک دورافتاده سوئد من همیشه سعی کردم فرهنگ ایران و ایرانی رو به طور شایسته نشون بدم. برای این کار هر تلاشی میکردم و اینجا هم میکنم، اگه بتونم کمکی کنم که خاطره خوبی از ایرانی بجا بگذارم حتما این کار رو میکنم، صبح زود سر ظهر شب نصف شب، هیچوقت دست رد به سینه کسی نمیزدم. هر وقت هر کی گرفتاری داشت میفرستادنش سراغ من، از تعمیرات لوازم خونه نصب پرده و نصب آنتن و ماهواره و تعمیر موبایل گرفته تا ترجمه و بردنشون به دکتر و غیره... بعنوان مثال کمک به سالمندان و معلولین سوئدی تو فروشگاه و خیابون باعث شده بود تا سوئدیها در نامهای مکتوب به اداره مهاجرت گفتند که بهنام مددکار تیدان به حساب میاد! ما خیلی دوست داریم که با درخواست اقامت بهنام موافقت کنید(این نامهها البته هیچ تاثیری روی پرونده من نداشت).
غیر از رفتار و کردار شخصی، تو چند سال آخر تلاش کردم تا فارسی زبانان رو دور هم جمع کنم تا نشون بدم که ما ایرانی و افغان و کورد مشترکات فرهنگی بسیاری داریم و در واقع یکی هستیم. بدین منظور هر سال عید جشن نوروز رو برگزار میکردم تا به یک درک مشترک برسیم، به بچههای زیر ۱۵سال هم عیدی میدادم تا شوق و ذوقی که ما تجربه کردیم رو تجربه کنند و با نوروز انس پیدا کنند. سوئدیها رو هم دعوت میکردم تا ببینند و با فرهنگ ما آشنا بشن و احساس نزدیکی بکنند، فکر میکنم همین کار تاثیر خیلی مثبتی در نوع ارتباط سوئدیها با مهاجران داشت.
بعضی جاها حتی سوئدیها خودشون رو با فرهنگ ما وفق میدادند، بعنوان مثال سوئدیها از این رسمها ندارند که غذا برای همسایهشون ببرن، اما همسایه سوئدی من هوکان که تو ساختمان بغلی زندگی میکرد برای من غذا میآورد! کریستینا که چند تا خونه آن طرفتر بود زنگ میزد میگفت بیا غذا درست کردم! (همسایههای افغان و عرب و کورد که هیچی، روتین هر دفعه یکیشون برام غذا میاوردن)!
سوئدیها همچنین عادت ندارند خواهر یا برادر به هم بگن، اما آنا هولمگرین که تو صلیب سرخ رییس من بود همیشه همه جا من رو برادر خودش معرفی میکنه!
چند روز پیش یکی از دوستان افغان که نمیدونست من سوئد رو ترک کردم، تو واتس اپ پرسید امسال جشن نوروز نداریم؟ خیلی باحال بود حیف...!!!
بیستویکم مارش نوروز امسال سعی دارم که در آلمان و توی کمپی که زندگی میکنم برای اولین بار جشن نوروز رو برگزار کنم، امیدوارم ایرانیان و افغانها که اقامت دارند و دستشون به دهنشون میرسه از پیله بیرون بیان و یه مقدار وقت بگذارند برای کارهای فرهنگی...
بله هر آدم ناچیزی مثل من میتونه تاثیرگذار باشه، هرچند کوچک🙏♥️🌹💌
Tuesday, 8 February 2022
گلستان گرافیک
سال۱۳۸۱ ده سالی بود که تو مجله صنعت حملونقل کار میکردم و با شرکتهای حمل و نقل و خودروسازی ارتباط خوبی داشتم، تصمیم گرفتم یه شرکت تبلیغاتی بزنم تا بتونم کارهای تبلیغاتی که مجله انجام نمیده رو برای مشتریهای خودم انجام بدم، از طراحی آرم و کارت ویزیت و سربرگ گرفته تا چاپ بروشور و سررسید اختصاصی، یه طراح هم داشتم به اسم رضا که آدم خیلی جالبی بود و خیلی باهم رفیق بودیم و رفت آمد خانوادگی داشتیم و همه فامیلهای ما اونو میشناختن. رضا یه مهندس مکانیک خوش مشرب و مودب و با معلومات بود که استاد سخنوری بود و با دید یه مهندس مکانیک کار طراحی میکرد، یه فیلم که برات تعریف میکرد کلی از داستان فیلم لذت میبردی و مشتاق میشدی تا فیلم رو ببینی، وقتی میدیدی میفهمیدی که به اون قشنگی که رضا تعریف میکرد نبود! روزهایی که اوضاع کار خوب بود هر آخر هفته با زن و بچه میرفتیم پیتزافروشی بوف یا یک رستوران شیک بالای شهر. تو روز هم اگه موقع کار باید نهار میخوردیم میرفتیم رستورانهای معروف تا چلوکباب برگشون رو امتحان کنیم، اینجوری تقریبا تمام رستورانهای معروف تهران رو با هم رفتیم، از چلوکبابی قدیمی معروف تو حسنآباد و رستوران نایب تو سمیه گرفته تا شمشیری و شاندیز و برج چرخان پاسداران و البته استیک کافه نادری تو جمهوری....
سال۱۳۸۵ یک سال بعد از ظهور معجزه هزاره سوم خیلی از نشریات خصوصی تعطیل شدند و مجله صنعت حملونقل هم با ربع قرن حضور مستمر اعلام ورشکستگی و تعدیل نیرو کرد و ما که حدود ده پانزده نفر بودیم درست شب عید رسماً بیکار شدیم. بعد از صنعت حملونقل همزمان تو فصلنامه شکاروطبیعت و هفتهنامه خودروامروز کار میکردم، اما خب اوضاع مطبوعات خوب نبود، پس باید جای دیگه درآمد میداشتم تا از پس زندگی و خرج درمان نگین بربیام.
یه مدت یه دفتر کوچیک تو سهروردی گرفتم تا دفتر شرکت تبلیغاتی گلستان گرافیک باشه، اما خیلی زود مجبور شدم جمعش کنم! کارهای گرافیکی رو رضا یا تو خونه خودش انجام میداد یا خونه من، اوضاع هیچوقت مثل قبل خوب نبود اما خب به همین منوال پیش رفتیم و کارهای گلستان گرافیک کمک خرج بزرگی برای هر دومون بود. سال۸۸ رضا از طریق یه اطلاعاتی به اسم حاجی که یکی از پاهاش هم تو جنگ از دست داده بود بخشی از کار تبلیغاتی محسن رضایی رو گرفته بود که شرکت من انجام بده. کار به ظاهر خوبی بود، یک ماه طول میکشید و هجده میلیون تومان قراردادش بود.
اون یک ماه و اندی که روی این پروژه کار میکردیم خونه من شده بود دفتر کار و من حتی بچهها رو فرستاده بودم کرج خونه باجناقم تا ما بتونیم این کار رو جمع کنیم، انصافا کار رو هم به نحو احسن و به موقع تمام کردیم و تحویل دادیم، اما هیچوقت پول این پروژه به من نرسید و بعدش هم خوردیم به اعتراضات و کلا مالیده شد! رضا میگفت حاجی گم و گور شده و من چارهای نداشتم جز باور کردن، کاری از دستم برنمیومد، تو این یک ماه کلی هم از جیب خرج کرده بودم و حالا هیچ...!!!
اون موقع بخاطر مدرسه نگین از استاد معین به نازیآباد رفته بودیم و تو مجتمع مسکونی فرهنگسرای بهمن روبروی مدرسه نگین زندگی میکردیم، یه روز نگهبان ورودی مجتمع اومد در آپارتمان رو زد و گفت چند نفر اومدن با شما کار دارن! چون توی اون محله جدید بودیم با تعجب زیاد رفتم پایین، وارد کیوسک نگهبانی که شدم دیدم دو نفر با لباس شخصی نشستند، تا وارد شدم و سلام کردم دیدم یکی که پشت در قایم شده بود در رو پشت سر من بست...!
قبل از اینکه سوال و جوابی ردوبدل بشه یکیشون گفت: این نیست که! من که حسابی گیج شده بودم گفتم مشکل چیه؟ گفت تو بهنام گلستانی هستی؟ گفتم آره! گفت ما دنبال کسی میگردیم که با کارت ملی بهنام گلستانی چند تا کلاهبرداری از نمایشگاه خودرو کرده، دست کرد جیبش و عکس حاجی رو درآورد! گفت اینو میشناسی؟
تازه فهمیدم که اینها وقتی تو خونه من رفت و آمد داشتن کارت ملی منو کش رفتن تا باهاش کلاهبرداری کنند و منِ خنگ اصلا نفهمیدم! نشستم و اصل داستان رو براشون تعریف کردم و گفتم این آقا کلاه منم برداشته، اما هیچ حرفی از رضا نزدم تا اسمش نیاد وسط. شانس آوردم که حرف منو قبول کردن، تعهد دادم که هر وقت منو خواستن در دسترس باشم. اما کارت ملی من بعنوان سند در پرونده قرار گرفت و من هیچوقت نتونستم دوباره کارت ملی بگیرم!
بعدها فهمیدم که رضا با سید کارهای خلاف و جعل سند انجام میدادن، اما هیچوقت نفهمیدم که پول قرارداد تبلیغات رو کی بالا کشید؟! یا کارت ملی من رو از تو کیفم تو خونه خودم کی کش رفت! هر که بود و هر چه بود گذشت، خسارت مالی که در این جریان به من خورد اصلا برام مهم نبود اما قلبم رو شکسته بود...
چند ماه بعدش درگیر مهاجرت شدم و همه زندگیم رو از دست دادم، تلخی اون اتفاق در مقابل از دست رفتن زندگیم خیلی حقیر بود، حالا فقط به چشم یک اتفاق ناخوشایند ازش یاد میکنم و هیچ دلخوری از این جریان ندارم. امیدوارم که رضا هر جا که هست خوب و خوش و سلامت باشه...♥️
واجبات سوئد
وقتی که مادرم توی جنگ کشته شد، کامران هشت، من چهارده و مسعود شانزده ساله، هنوز تو خونه پدری بودیم، امیر هم که تازه تو دانشگاه شریف مهندسی هوافضا قبول شده بود و تهران تو خوابگاه زنجان بود، دو خواهر هم خونه شوهر بودند. از همون موقع من مجبور شدم که ظرف شستن و جارو کردن و اطو کشیدن لباسهای پدرم و خیلی کارهای دیگه رو انجام بدم. یک سال بعدش پدرم مجبور شد ازدواج کنه، اما ما نتونستیم با شرایط جدید کنار بیایم و مجبور شدیم از خونه پدری بزنیم بیرون، البته اینقدر اذیت و آزار کردیم که پدر گرامی مجبور شد ما رو بیرون کنه.
نزدیک شانزده ساله بودم که با اتوبوس تی بی تی از کرمانشاه اومدم کرج و بعد تهران و مجبور شدم دوازده سال مجردی زندگی کنم، اوایل سه راه آذری/امامزاده حسن بودم و بعدش نارمک/فرجام/خاور، همون موقع هم مجبور بودم لباسهامو خودم اطو بکشم، یواش یواش متوجه شدم که این اجبارها باعث شده که واقعا از اطو کشیدن خوشم بیاد، وقتی که نتیجه کار رو تنم میکنم لذت میبرم، اطوی خوب لباس رو روی تنم حس میکنم. برنامه این بود که هر دو هفته یک بار پنج شنبه همه لباسهای کثیف رو میشستم و تا صبح مینشستم اطو میکشیدم و همه رو آماده میچیدم توی کمد تا توی هفته همه چیز آماده باشه. یادمه تو مجله صنعت حمل و نقل مولود قندخوار و درخشان و بقیه همکاران سر اطوی لباس من و البته آشپزی من بحث میکردند.;) متاسفانه بعد از ازدواج هم اطو کشیدن عیال به دلم نمیچسبید و مجبور بودم خودم این کار رو بکنم. حالا هم که اومدم سوئد شدم مثل دوران مجردی نارمک، همون آش و همون کاسه، باز هم مجبورم...
توی سوئد اولین چیزی که خریدم آفتابه بود و دومیش اطوی بخار!
Tuesday, 1 February 2022
زندگی شرافتمندانه در سوئد
متاسفانه ما عادت داریم که هر اتفاقی رو دلیل معنوی براش بتراشیم، طرف روز عاشورا مشروب خورده و بدون گواهینامه میشینه پشت ماشین و با صدوبیست تا سرعت میزنه هم خودش رو میکشه هم به دیگران خسارت میزنه! بعد میگن: قسمتش این بوده، خوش به سعادتش که تو روز عاشورا مرد حتما خدا خیلی دوستش داشته!!!!
یا مثلا یکی که به یک بیماری سخت دچار میشه قضاوتها شروع میشه، عدهای که دوستت دارند و این بیماری رو امتحان خدا میدونن و از همون خدا میخوان تا تو رو شفا بده! عدهای هم معتقدند توی زندگی یک کار خیلی بد کردی که خدا این مرض رو انداخته به جونت!
من بارها همه اینها رو تجربه کردم و میکنم، همین حالا هم عدهای معتقدند که من هنوز هم در حال امتحان شدنم و ایشالا خدا کارم رو درست میکنه، عدهای هم معتقدند که من هنوز هم بخاطر کارهای بدی که کردم خدا نمیخواد که روی آسایش ببینم! جدیدترین مورد اما کسانی هستند که فکر میکنن من چه کار خلافی کردم که سوئد بعد ده سال و اندی منو قبول نکرده...!
من اما معتقدم که تمام اتفاقات خوب و بد زندگی انسانها منشا علمی و انسانی داره، من به بیماری مبتلا شدم چون سیستم دفاعی بدنم ضعیف شده بود و تونستم جون سالم به در ببرم چون باهاش جنگیدم و درمان رو جدی گرفتم. پرونده من در سوئد به گند کشیده شده چون زن و بچه من برگشتن ایران و برادرش تو سوئد برام پرونده پلیسی درست کرد! تمام این سالها تو سوئد شرافتمندانه زندگی کردم و سعی کردم یک نمونه یا نماینده شایسته از فرهنگ ایران باشم، همیشه کار کردم و در حد توانم با عشق به مردمانی که اطرافم بودند کمک کردم، فارق از اینکه سوئدی باشه فارسی زبان باشه یا عرب و آفریقایی. کار هم که کردم صرفنظر از حقوق پایینی که میگرفتم باز هم با جون و دل کار کردم و نون حلال درآوردم، صاحب کار هم گفتند هر وقت دوست داشتی برگرد سر کار... تو ده سال رانندگی در سوئد دو بار دوربین شصت کیلومتر نزدیک شهر خووده من رو زده که شصتوشش تا میرفتم! هر بار هم هزاروپانصد کرون جریمه رو پرداخت کردم و هیچ بدهی مالی ماهی مالیاتی به هیچکس ندارم...
اینجا فقط دو تا از چندین معرفینامه که تو این ده سال برام نوشتند رو اینجا میگذارم تا سندی باشه بر نوع زندگی من در سوئد، شاید اینجوری از قضاوت مصون بمانم
ترجمه نامه یک:
در تیدان کلیسای سوئد با همکاری انجمن های محلی و انجمن های مطالعاتی، آموزش به زبان سوئدی را برای پناهجویان و تازه واردان برگزار می کند. در سال 2016 بهنام گلستانی فر به عنوان یک مدیر مطالعات غیرانتفاعی، به فارسی زبانانی که در هنگام ورود به سوئد به زبان مادری خود بی سواد بودن زبان فارسی و سوئدی آسان را آموزش داد. با حمایت بهنام شرکت کنندگان توانستهاند سایر آموزشهای زبان سوئدی را نیز بهتر درک کنند. بهنام بلندپروازانه این وظیفه را بر عهده گرفته، درس ها را با توانایی های شرکت کنندگان تطبیق داده و تمرینات را به شیوه ای خلاقانه طراحی کرده است. او به عنوان یک رهبر مطالعه قابل اعتماد است و از او بسیار قدردانی می شود. امیدواریم که بتواند در سال 2017 نیز به این وظیفه ادامه دهد.
ترجمه دو: بهنام گلستانیفر بعنوان یک داوطلب متعهد در فعالیتهای کلیسا شرکت میکند و کمک بزرگی است در تیدان.
از جمله کارهایی که میکند:
«تدریس زبان فارسی و سوئدی به کودکان و بزرگسالان»
«هماهنگ کننده و کار در فعالیتهای جمعی و کار در لوازم دست دوم صلیب سرخ»
«کار ترجمه برای مهاجران انجام میدهد و در مشکلات روزمره پناهجویان کمک میکند»
Subscribe to:
Posts (Atom)