24/02/2011 روز تولدم بود، یعنی بیست و چهارم فوریه، پنجم اسفند. تازه دو روز بود که اداره مهاجرت سوئد تو شهر گوتنبرگ(کُلُرِد) رو پیدا کرده بودم خسته و درب و داغون. شیمی درمانیم به تاخیر و دردهام دوباره شروع شده بود. علی آقا هم که جواب تلفن منو نمیداد! گفتم برم محل کار علی رو پیدا کنم تا باهاش حرف بزنم. تو کمپ کُلُرِد با یه جوان ایرانی آشنا شده بودم به اسم جواد، گفتم جواد من امروز روز تولدمه بیا بریم این پیتزا فروشی برادر زنم رو پیدا کنیم، اونجا یه پیتزا هم مهمون من میخوریم. بعدش هم میریم هتل وسایل منو برداریم و برگردیم کمپ کلرد. رفتیم با آدرسی که داشتیم با هزار پرس و جو خارج از شهر گوتنبرگ، زیر پل موندال پیتزا فروشی که علی توش کار میکرد رو پیدا کردیم.
وقتی وارد شدم پشت صندوق وایساده بود، تا چشمش به من افتاد شوکه شد! فکر نمیکرد که بعد از یک هفته بتونم آدرسشو پیدا کنم! گفتم سلام رفیق، یکدفعه برآشفت و گفت چه سلامی! اینجا اومدی برای چی؟ کی آدرس منو به تو داده؟ و بیجا کردی اومدی اینجا من با تو حرفی ندارم بزنم پاشو برو بیرون... سریع زنگ زد به سهیلا که پاشو بیا که بهنام اومده...
من برای هر برخوردی خودمو آماده کرده بودم، و خوب میدونستم که تو مملکت غریب اگه عکس العمل نابجا داشته باشم، سر و کارم با پلیسه. با خونسردی گفتم دمت گرم ما اومدیم پیتزا بخوریم پولش رو هم میدیم، بجای خوش آمدگوئیه!!!
همکاراش هم متوجه ما شده بودن و به ما نگاه میکردن. به اینجای بحث که رسیدیم نمیدونم آقا رضا بود یا آقا هادی! که با هم شریک بودن اومد. اتفاقا منو هم میشناختن و در جریان مهاجرت ما به سوئد بودند. وقتی بچه ها رو فرستادم اینجا برای همه اینها سوغاتی دادم آورده! یه مرد مسن به ظاهر محترم با محاسن سفید. اومد وسط گفت چی شده؟ خیلی خوشحال شدم که اومد گفتم لااقل این بنده خدا عادله و به حرف من گوش میده. سلام و عرض ادب کردم، گفتم من بهنام هستم شوهر نسترن، اومدم اینجا ببینم چه بلائی سر زن و بچه من اومده که برگشتن ایران و از من شکایت کردن؟ من زن و بچه ام رو به اعتماد علی فرستادم ...!
علی شروع کرد که پاشو برو بیروووون و اومد طرف من اما زودتر از علی پیر مرده اومد طرف من و عینهو کنه دست منو گرفت و گفت وقتی علی آقا میگه نباید بیای یعنی نباید بیای اینجا! ومنو به سمت در کشید و هل داد!!! من کاملا جا خورده بودم و باورم نمیشد اینها تو مملکت غریب چطور با من رفتار میکنن! انگار اصلا به حرفهام گوش نداد و یا اصلا منو نشناخت!!!
من خونسرد رفتم نشستم پشت میز و گفتم من اومدم اینجا پیتزا بخورم پولش رو هم میدم. به اون بنده خدا گفتم خیلی عجیبه که شما منو نمیشناسین؟! من شوهر نسترنم و همونطور که میدونید به پیشنهاد علی آقا همه زندگیم رو حراج کردم که بیام اینجا، همین علی آقا میگفت آقا هادی و رضا هم در جریان هستند و گفتن کمک میکنن تا اقامتتون رو بگیرین! حالا اینجام و میخوام با علی حرف بزنم، ببینم چه بلائی سر زن و بچه من اومده؟! علی باید پاسخگو باشه. علی گفت من حرفی ندارم با تو بزنم، زن و بچه ت رو میخوای؟ برو ایران چرا اومدی اینجا؟!...!
وقتی وارد شدم پشت صندوق وایساده بود، تا چشمش به من افتاد شوکه شد! فکر نمیکرد که بعد از یک هفته بتونم آدرسشو پیدا کنم! گفتم سلام رفیق، یکدفعه برآشفت و گفت چه سلامی! اینجا اومدی برای چی؟ کی آدرس منو به تو داده؟ و بیجا کردی اومدی اینجا من با تو حرفی ندارم بزنم پاشو برو بیرون... سریع زنگ زد به سهیلا که پاشو بیا که بهنام اومده...
من برای هر برخوردی خودمو آماده کرده بودم، و خوب میدونستم که تو مملکت غریب اگه عکس العمل نابجا داشته باشم، سر و کارم با پلیسه. با خونسردی گفتم دمت گرم ما اومدیم پیتزا بخوریم پولش رو هم میدیم، بجای خوش آمدگوئیه!!!
همکاراش هم متوجه ما شده بودن و به ما نگاه میکردن. به اینجای بحث که رسیدیم نمیدونم آقا رضا بود یا آقا هادی! که با هم شریک بودن اومد. اتفاقا منو هم میشناختن و در جریان مهاجرت ما به سوئد بودند. وقتی بچه ها رو فرستادم اینجا برای همه اینها سوغاتی دادم آورده! یه مرد مسن به ظاهر محترم با محاسن سفید. اومد وسط گفت چی شده؟ خیلی خوشحال شدم که اومد گفتم لااقل این بنده خدا عادله و به حرف من گوش میده. سلام و عرض ادب کردم، گفتم من بهنام هستم شوهر نسترن، اومدم اینجا ببینم چه بلائی سر زن و بچه من اومده که برگشتن ایران و از من شکایت کردن؟ من زن و بچه ام رو به اعتماد علی فرستادم ...!
علی شروع کرد که پاشو برو بیروووون و اومد طرف من اما زودتر از علی پیر مرده اومد طرف من و عینهو کنه دست منو گرفت و گفت وقتی علی آقا میگه نباید بیای یعنی نباید بیای اینجا! ومنو به سمت در کشید و هل داد!!! من کاملا جا خورده بودم و باورم نمیشد اینها تو مملکت غریب چطور با من رفتار میکنن! انگار اصلا به حرفهام گوش نداد و یا اصلا منو نشناخت!!!
من خونسرد رفتم نشستم پشت میز و گفتم من اومدم اینجا پیتزا بخورم پولش رو هم میدم. به اون بنده خدا گفتم خیلی عجیبه که شما منو نمیشناسین؟! من شوهر نسترنم و همونطور که میدونید به پیشنهاد علی آقا همه زندگیم رو حراج کردم که بیام اینجا، همین علی آقا میگفت آقا هادی و رضا هم در جریان هستند و گفتن کمک میکنن تا اقامتتون رو بگیرین! حالا اینجام و میخوام با علی حرف بزنم، ببینم چه بلائی سر زن و بچه من اومده؟! علی باید پاسخگو باشه. علی گفت من حرفی ندارم با تو بزنم، زن و بچه ت رو میخوای؟ برو ایران چرا اومدی اینجا؟!...!
گفتم من با دعوتنامه تو الان اینجام، بعد میگی چرا اومدم اینجا؟!!! من به پیشنهاد تو همه زندگیمو حراج کردم که بیام اینجا وگرنه من چه میدونستم سوئد کجاست و اقامت گرفتن یعنی چی! تو اومدی مثل کرم افتادی به زندگی ما که همه چیز رو بفروشید و بیائید سوئد زندگی کنید، گفتی اینجا برای بیماری نگین بهترین امکانات درمانی رو داره! امکانات کامل آموزشی داره! و درکل برای بچه ها بهترین شرایط رو داره! تو که خوب میدونی ما بخاطر نگین این تصمیم رو گرفتیم.
من به پیشنهاد تو و اطمینان به حرفهای تو، همه ثمره عمر چهل ساله خودمو در ایران فروختم و ول کردم، شغلم، آبرو و اعتبار، خانواده فامیل دوست همکار هموطن و وطنم رو... همه اینها رو به اصرار تو و خواهرت بر باد دادم، آنهم برای آسایش و رفاه زن و بچه م، خواهر تو و خواهرزاده ات! وگرنه من فقط میدانستم که سوئد کجای نقشه و جزو اسکاندیناوی است...!
گفت من حوصله حرف زدن با تو رو ندارم حرفی هم ندارم با تو بزنم، هر چی هم میخوای بدونی برو ایران از زنت بپرس، اینجا چرا اومدی؟!
من به پیشنهاد تو و اطمینان به حرفهای تو، همه ثمره عمر چهل ساله خودمو در ایران فروختم و ول کردم، شغلم، آبرو و اعتبار، خانواده فامیل دوست همکار هموطن و وطنم رو... همه اینها رو به اصرار تو و خواهرت بر باد دادم، آنهم برای آسایش و رفاه زن و بچه م، خواهر تو و خواهرزاده ات! وگرنه من فقط میدانستم که سوئد کجای نقشه و جزو اسکاندیناوی است...!
گفت من حوصله حرف زدن با تو رو ندارم حرفی هم ندارم با تو بزنم، هر چی هم میخوای بدونی برو ایران از زنت بپرس، اینجا چرا اومدی؟!
فکر کنم سهیلا و بقیه همون نزدیکی بودن چون بعد از پنج دقیقه فرید و سارا و سهیلا هراسوون اومدن تو مغازه! این سهیلای نمک نشناس که اصلا جواب سلام من رو هم نداد! بلند شدم و با بچه ها سلام احوالپرسی کردم. چطوری عمو جان؟(همه شون از بچگی منو عمو بهنام صدا میکردن) حالت خوبه؟ ماشالا چقدر بزرگ شدی! سهیلا با اون هیکل درشت و شکم و باسن بزرگش که بیشتر نقش بادیگارد علی رو بازی میکرد! یکسره دور و بر علی بود، عصبانی اومد جلو و همه حرفهای علی رو تکرار کرد و گفت: ولش کن علی زنگ بزن به پلیس بیاد بندازتش بیرون...
به اینجا که رسید، به جواد علامت دادم گفتم تو برو که اگه پلیس اومد برای تو مشکلی پیش نیاد. جواد طفلکی یواشکی بلند شد و رفت بیرون وایساد... گفتم دمت گرم سهیلا خانم، منم بهنام! همونی که یه گونی نمک تو خونه اش خوردین! سالی دوسه بار میومدین ایران و من به شما خدمت میکردم. نه تنها خودت که پدر و مادرت خواهرت و بچه هاش و برادرهات هم وقتی از سوئد میومدن ایران، این من بودم که شب نصف شب میرفتم فرودگاه و میاوردمشون خونه خودم و بهتون خدمت میکردم... یادت نیست هی میگفتی چه زمانی بشه ما زحمات آقا بهنام رو جبران کنیم...! حالا هم که من برای اولین بار اونهم با دعوتنامه شما اومدم اینجا، بجای پذیرائی میخوای زنگ بزنی به پلیس؟! باورم نمیشد، انگار اون هم اصلا حرفهای منو نمیشنوه و منو نمیشناسه...! سهیلا زنگ زد به پلیس! نمیدونم به سوئدی چی به پلیس گفت، که چشمتون روز بد نبینه! بعد از چند دقیقه دیدم دو تا پلیس سوئدی جوان اومدن که یکیشون خیلی عوضی بود. یارو اصلا بیمار وحشی بود و راسیستی از چشماش میبارید...
من که حالیم نمیشد به سوئدی چی دارن میگن به پلیس! پلیسه انگار مظنون به قتل دارای اسلحه رو میخواست دستگیر کنه! عین تو فیلمها با خشونت منو برد بیرون و دستام رو از پشت گرفت رو به بالا و چسبوندشون به سقف ماشین پلیس، یک لگد هم از داخل زد کنار پای من تا پاهام از هم باز بشن! همه جامو گشت، حتی تخمهای منو شمارش کرد! لوازم جیبهام و مدارک و داروهام رو ریخت روی کاپوت ماشین!...
تو بد وضعیتی گیر افتاده بودم، نه حرف اونها رو میفهمیدم، نه اونها حرف منو میفهمیدن! علی و زنش سهیلا و دو تا بچه هاش فرید و سارا و دو شریک یا صاحب کار خوش غیرت ایرانی و کارگرهای پیتزا فروشی هم که ایرانی بودند داشتند نگاه میکردند... خیلی صحنه دردناکی بود. اون روز اولین باری بود که حس غربت تا مغز استخوانم نفوذ کرد، دلم شکست، قلبم درد گرفت. به حال خودم غصه میخوردم که بعد از چهل سال زندگی آبرومندانه، پامون تو ایران به کلانتری وا نشد، اما تو غربت هنوز نرسیده تحویل پلیست بدن! اون هم کی!!! کسی که چه شبها تو خونه ت نشسته پاس بساط و تا صبح، دم از مردی و مردونگی زده! پلیسه یک راسیست عصبی عقده ای بود که اصلا نمیخواست به حرفهای من گوش کنه! با اینکه هیچی پیدا نکرد با همون تنفری که در ناخداگاهش دیده میشد، به من توپید و به انگلیسی گفت شما حق ندارید که دیگه به این پیتزا فروشی برگردید! بعدشم منو نشوند تو ماشین پلیس، وقتی میخواستن منو سوار ماشین پلیس بکنن به همه شون نگاه کردم و گفتم دستتون درد نکنه ممنون از پذیرائی خوبتون خوب حق نون و نمک و حق انسانی رو بجا آوردید...!
چشمتون شب بد نبینه! این دو تا پلیس نامرد منو سوار ماشین کردن و بردنم تو یه بیابونی خارج از شهر با خفت و خواری منو پیاده کردن، یعنی انداختنم بیرون! پوشه مدارک من رو هم پرت کردن تو خاکی کنار جاده!! هرچی بهشون گفتم تو این سرما و این وقت شب منو ول نکنید اینجا، من بیمارم و داروهام توی کمپه، حالم خوش نیست، چطوری راه رو پیدا کنم؟! لا اقل سر یه ایستگاهی میذاشتین که بتونم برگردم هتل نه تو بیابون منو پیاده کنید... گوش نکردن! گفت این مشکل شماست که چطوری برگردی، اما توی اوون پیتزا فروشی حق نداری برگردی...
نشون به اون نشون تو اون سرمای 24 فوریه 2011 سوئد بیش از چهار ساعت و نیم پیاده تو تاریکی جاده و جنگل راه رفتم تا تونستم راه کمپ کلرد رو پیدا کنم... این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته.
به اینجا که رسید، به جواد علامت دادم گفتم تو برو که اگه پلیس اومد برای تو مشکلی پیش نیاد. جواد طفلکی یواشکی بلند شد و رفت بیرون وایساد... گفتم دمت گرم سهیلا خانم، منم بهنام! همونی که یه گونی نمک تو خونه اش خوردین! سالی دوسه بار میومدین ایران و من به شما خدمت میکردم. نه تنها خودت که پدر و مادرت خواهرت و بچه هاش و برادرهات هم وقتی از سوئد میومدن ایران، این من بودم که شب نصف شب میرفتم فرودگاه و میاوردمشون خونه خودم و بهتون خدمت میکردم... یادت نیست هی میگفتی چه زمانی بشه ما زحمات آقا بهنام رو جبران کنیم...! حالا هم که من برای اولین بار اونهم با دعوتنامه شما اومدم اینجا، بجای پذیرائی میخوای زنگ بزنی به پلیس؟! باورم نمیشد، انگار اون هم اصلا حرفهای منو نمیشنوه و منو نمیشناسه...! سهیلا زنگ زد به پلیس! نمیدونم به سوئدی چی به پلیس گفت، که چشمتون روز بد نبینه! بعد از چند دقیقه دیدم دو تا پلیس سوئدی جوان اومدن که یکیشون خیلی عوضی بود. یارو اصلا بیمار وحشی بود و راسیستی از چشماش میبارید...
من که حالیم نمیشد به سوئدی چی دارن میگن به پلیس! پلیسه انگار مظنون به قتل دارای اسلحه رو میخواست دستگیر کنه! عین تو فیلمها با خشونت منو برد بیرون و دستام رو از پشت گرفت رو به بالا و چسبوندشون به سقف ماشین پلیس، یک لگد هم از داخل زد کنار پای من تا پاهام از هم باز بشن! همه جامو گشت، حتی تخمهای منو شمارش کرد! لوازم جیبهام و مدارک و داروهام رو ریخت روی کاپوت ماشین!...
تو بد وضعیتی گیر افتاده بودم، نه حرف اونها رو میفهمیدم، نه اونها حرف منو میفهمیدن! علی و زنش سهیلا و دو تا بچه هاش فرید و سارا و دو شریک یا صاحب کار خوش غیرت ایرانی و کارگرهای پیتزا فروشی هم که ایرانی بودند داشتند نگاه میکردند... خیلی صحنه دردناکی بود. اون روز اولین باری بود که حس غربت تا مغز استخوانم نفوذ کرد، دلم شکست، قلبم درد گرفت. به حال خودم غصه میخوردم که بعد از چهل سال زندگی آبرومندانه، پامون تو ایران به کلانتری وا نشد، اما تو غربت هنوز نرسیده تحویل پلیست بدن! اون هم کی!!! کسی که چه شبها تو خونه ت نشسته پاس بساط و تا صبح، دم از مردی و مردونگی زده! پلیسه یک راسیست عصبی عقده ای بود که اصلا نمیخواست به حرفهای من گوش کنه! با اینکه هیچی پیدا نکرد با همون تنفری که در ناخداگاهش دیده میشد، به من توپید و به انگلیسی گفت شما حق ندارید که دیگه به این پیتزا فروشی برگردید! بعدشم منو نشوند تو ماشین پلیس، وقتی میخواستن منو سوار ماشین پلیس بکنن به همه شون نگاه کردم و گفتم دستتون درد نکنه ممنون از پذیرائی خوبتون خوب حق نون و نمک و حق انسانی رو بجا آوردید...!
چشمتون شب بد نبینه! این دو تا پلیس نامرد منو سوار ماشین کردن و بردنم تو یه بیابونی خارج از شهر با خفت و خواری منو پیاده کردن، یعنی انداختنم بیرون! پوشه مدارک من رو هم پرت کردن تو خاکی کنار جاده!! هرچی بهشون گفتم تو این سرما و این وقت شب منو ول نکنید اینجا، من بیمارم و داروهام توی کمپه، حالم خوش نیست، چطوری راه رو پیدا کنم؟! لا اقل سر یه ایستگاهی میذاشتین که بتونم برگردم هتل نه تو بیابون منو پیاده کنید... گوش نکردن! گفت این مشکل شماست که چطوری برگردی، اما توی اوون پیتزا فروشی حق نداری برگردی...
نشون به اون نشون تو اون سرمای 24 فوریه 2011 سوئد بیش از چهار ساعت و نیم پیاده تو تاریکی جاده و جنگل راه رفتم تا تونستم راه کمپ کلرد رو پیدا کنم... این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته.
No comments:
Post a Comment