توی سوئد، تو یه روستای کوچیک با نهصد نفر جمعیت، تو یه ساختمون سه طبقه که طبقه پائینش تنها پیتزا فروشیِ شهر وجود داره و توی دو طبقه دیگه هم هر کدوم دو واحده، طبقه سوم توی یکی از واحدها یه خانواده افغانیه با دو تا دختر خشگلِ شش و هشت ساله که خیلی آروم و مودبن و همیشه منو یاد نگین میندازن. همسایه بغلیش یه خانواده چچنی مسلمان زندگی میکنن با دو تا بچه که خیلی خونواده آرومی نیستن، و معمولا آقا و خانم یا با هم دعوا دارن یا مرتب وسایل جابجا میکنن، آخه من طبقه دوم و زیر پای خونواده چچنی هستم. تو واحد بغلی من هم یه خونواده عرب/سوریه و مسلمان زندگی میکنن با دو تا پسر چهار و هشت ساله...
به لطف همسایه ها تو سرزمین کفار، تمام ماه رمضون امسال صدای اذان سحر و افطار رو شنیدم، اما صدای اذان به دل نمیشینه، میخوام ربنای شجریان رو بدم بهش تا هم اینکه یه هدیه از فرهنگ ایرانی بهش داده باشم، و هم اینکه لااقل با صدائی بیدار بشم که ازش یه دنیا خاطره دارم...
حالا که دارم این مطلب کوتاه رو مینویسم ساعت یک و بیست دقیق صبحه و مثل هر شب صدای اذان و گفتگوهای سحری خانواده سوری رو میشنوم، یاد ایران میوفتم: صدای اذان مسجد محل... بوی غذای وقت سحر و حلیمیِ محل... بوی آش و زولبیا بامیه وقتِ افطار... قنادی سر راه مجله به خونه... با اینکه روزه نمیگرفتیم اما تو ماه رمضون هیچ شبی نبود که من بدون زولبیا بامیه برم خونه...
وقتی میرفتم خونه و وارد پارکینگ میشدم، سماور توی خونه جوش بود و زیرش یه سینی استیل تمیز که یه پارچه سفید نقشدار توش خودنمائی میکرد... قوری سفید گل سرخ چینی زیر شیر سماور بود که یه پیمانه چای خشک احمد عطری توش ریخته شده بود و بیصبرانه منتظر باز شدن شیر سماوردر حال جوشیدن بود که هی داشت خودشو تکون میداد...
وقتی که صدای ماشین من توی پارکینگ خونه شنیده میشد، نسترن شیر سماور رو باز میکرد و چائی رو دم میکرد و قوری رو میذاشت روی سماور... تا میومدم توی پله ها صدای نگین رو میشنیدم که داره صدا میزنه بابا... بابا جون اومد... تا با نگین خوش و بش میکردم، خستگیهای تنم رو با لباسم درمیاوردم و دستورومو میشستم... تا اونموقع که میخواستم بشینم، چای خوش عطر احمد توی استکان و سینی براق زیرش و یه بشقاب زولبیا بامیه، جلوتر از من روی زمین کنار دو بالش لول بود... یادش بخیر
دارم به این فکر میکنم که من... بعد از چهل و دو سال عمر... اینجا توی غربت... تک و تنها...
چرا...!!!
به لطف همسایه ها تو سرزمین کفار، تمام ماه رمضون امسال صدای اذان سحر و افطار رو شنیدم، اما صدای اذان به دل نمیشینه، میخوام ربنای شجریان رو بدم بهش تا هم اینکه یه هدیه از فرهنگ ایرانی بهش داده باشم، و هم اینکه لااقل با صدائی بیدار بشم که ازش یه دنیا خاطره دارم...
حالا که دارم این مطلب کوتاه رو مینویسم ساعت یک و بیست دقیق صبحه و مثل هر شب صدای اذان و گفتگوهای سحری خانواده سوری رو میشنوم، یاد ایران میوفتم: صدای اذان مسجد محل... بوی غذای وقت سحر و حلیمیِ محل... بوی آش و زولبیا بامیه وقتِ افطار... قنادی سر راه مجله به خونه... با اینکه روزه نمیگرفتیم اما تو ماه رمضون هیچ شبی نبود که من بدون زولبیا بامیه برم خونه...
وقتی میرفتم خونه و وارد پارکینگ میشدم، سماور توی خونه جوش بود و زیرش یه سینی استیل تمیز که یه پارچه سفید نقشدار توش خودنمائی میکرد... قوری سفید گل سرخ چینی زیر شیر سماور بود که یه پیمانه چای خشک احمد عطری توش ریخته شده بود و بیصبرانه منتظر باز شدن شیر سماوردر حال جوشیدن بود که هی داشت خودشو تکون میداد...
وقتی که صدای ماشین من توی پارکینگ خونه شنیده میشد، نسترن شیر سماور رو باز میکرد و چائی رو دم میکرد و قوری رو میذاشت روی سماور... تا میومدم توی پله ها صدای نگین رو میشنیدم که داره صدا میزنه بابا... بابا جون اومد... تا با نگین خوش و بش میکردم، خستگیهای تنم رو با لباسم درمیاوردم و دستورومو میشستم... تا اونموقع که میخواستم بشینم، چای خوش عطر احمد توی استکان و سینی براق زیرش و یه بشقاب زولبیا بامیه، جلوتر از من روی زمین کنار دو بالش لول بود... یادش بخیر
دارم به این فکر میکنم که من... بعد از چهل و دو سال عمر... اینجا توی غربت... تک و تنها...
چرا...!!!
No comments:
Post a Comment