ساعت نه شبه و من خسته از شهر خووده برگشتم، خونه یه کم به هم ریخته س، اما مهم نیست. لباسامو درمیارم و کتری برقی رو روشن میکنم، چشمم میوفته به نگین، توی همه طاقچه ها یه عکس از نگین هست که مال پنج سال پیشه اما هیچکدومشون با من حرف نمیزنن، وقتی بهشون سلام میکنم فقط تو چشمام زل میزنن، انگار بخاطر فاصله زمان و مکان دیگه منو نمیشناسه...
اما یه نگین دیگه هم توی خونه هست. دو تا مرغ عشق زرد و آبی که اسم یکیشون نگینه. دارن سر و صدا میکنن، انگار که میخوان باهاشون سلام احوالپرسی کنم. شاید از اینکه من اول با عکس نگین حرف میزنم حسودیشون میشه... یه کم باهاشون حرف میزنم: سلام عزیزم حالت خوبه، دلم برات تنگ شده بود... انگار گشنشونه.
با همه خستگی میشینم کنار قفسشون، قفس همیشه درش بازه اما انگار اون تو راحت ترن، هرچی باشه خونشونه و هیچ جا مثل خونه خودت راحت نیست، فقط بعضی وقتها میان بیرون و یه چرخی توی خونه میزنن و پرواز کردنشون رو به رُخَم میکشن...
تا میشینم میفهمن که میخوام بهشون غذا بدم، وقتی که با پاهای ظریفشون روی دستت میشینن یه حس خاصی به آدم دست میده. وقتی که برای برداشتن دونه سرشو میاره پائین سینه ش رو میذاره روی دستم و من ضربان قلبش رو روی دستم حس میکنم، و این حس به تو میگه که زندگی جریان داره. هیچوقت حین انجام این کار افکار منفی سراغ آدم نمیاد، هرچه هست احساس عشق است و زندگی و آرامش مطلق...
زنگ در رو میزنن و با صداش مرغ عشقهای ترسو از روی دستم بلند میشن...
همسایه بالائیه، اهل چچن، شکر میخواد...
اما یه نگین دیگه هم توی خونه هست. دو تا مرغ عشق زرد و آبی که اسم یکیشون نگینه. دارن سر و صدا میکنن، انگار که میخوان باهاشون سلام احوالپرسی کنم. شاید از اینکه من اول با عکس نگین حرف میزنم حسودیشون میشه... یه کم باهاشون حرف میزنم: سلام عزیزم حالت خوبه، دلم برات تنگ شده بود... انگار گشنشونه.
با همه خستگی میشینم کنار قفسشون، قفس همیشه درش بازه اما انگار اون تو راحت ترن، هرچی باشه خونشونه و هیچ جا مثل خونه خودت راحت نیست، فقط بعضی وقتها میان بیرون و یه چرخی توی خونه میزنن و پرواز کردنشون رو به رُخَم میکشن...
تا میشینم میفهمن که میخوام بهشون غذا بدم، وقتی که با پاهای ظریفشون روی دستت میشینن یه حس خاصی به آدم دست میده. وقتی که برای برداشتن دونه سرشو میاره پائین سینه ش رو میذاره روی دستم و من ضربان قلبش رو روی دستم حس میکنم، و این حس به تو میگه که زندگی جریان داره. هیچوقت حین انجام این کار افکار منفی سراغ آدم نمیاد، هرچه هست احساس عشق است و زندگی و آرامش مطلق...
زنگ در رو میزنن و با صداش مرغ عشقهای ترسو از روی دستم بلند میشن...
همسایه بالائیه، اهل چچن، شکر میخواد...
No comments:
Post a Comment