Monday, 28 July 2014

شبهای ماه رمضان در بلاد کفر

توی سوئد، تو یه روستای کوچیک با نهصد نفر جمعیت، تو یه ساختمون سه طبقه که طبقه پائینش تنها پیتزا فروشیِ شهر وجود داره و توی دو طبقه دیگه هم هر کدوم دو واحده، طبقه سوم توی یکی از واحدها یه خانواده افغانیه با دو تا دختر خشگلِ شش و هشت ساله که خیلی آروم و مودبن و همیشه منو یاد نگین میندازن. همسایه بغلیش یه خانواده چچنی مسلمان زندگی میکنن با دو تا بچه که خیلی خونواده آرومی نیستن، و معمولا آقا و خانم یا با هم دعوا دارن یا مرتب وسایل جابجا میکنن، آخه من طبقه دوم و زیر پای خونواده چچنی هستم. تو واحد بغلی من هم یه خونواده عرب/سوریه و مسلمان زندگی میکنن با دو تا پسر چهار و هشت ساله...
به لطف همسایه ها تو سرزمین کفار، تمام ماه رمضون امسال صدای اذان سحر و افطار رو شنیدم، اما صدای اذان به دل نمیشینه، میخوام ربنای شجریان رو بدم بهش تا هم اینکه یه هدیه از فرهنگ ایرانی بهش داده باشم، و هم اینکه لااقل با صدائی بیدار بشم که ازش یه دنیا خاطره دارم...
حالا که دارم این مطلب کوتاه رو مینویسم ساعت یک و بیست دقیق صبحه و مثل هر شب صدای اذان و گفتگوهای سحری خانواده سوری رو میشنوم، یاد ایران میوفتم: صدای اذان مسجد محل... بوی غذای وقت سحر و حلیمیِ محل... بوی آش و زولبیا بامیه وقتِ افطار... قنادی سر راه مجله به خونه... با اینکه روزه نمیگرفتیم اما تو ماه رمضون هیچ شبی نبود که من بدون زولبیا بامیه برم خونه...
وقتی میرفتم خونه و وارد پارکینگ میشدم، سماور توی خونه جوش بود و زیرش یه سینی استیل تمیز که یه پارچه سفید نقشدار توش خودنمائی میکرد... قوری سفید گل سرخ چینی زیر شیر سماور بود که یه پیمانه چای خشک احمد عطری توش ریخته شده بود و بیصبرانه منتظر باز شدن شیر سماوردر حال جوشیدن بود که هی داشت خودشو تکون میداد...
وقتی که صدای ماشین من توی پارکینگ خونه شنیده میشد، نسترن شیر سماور رو باز میکرد و چائی رو دم میکرد و قوری رو میذاشت روی سماور... تا میومدم توی پله ها صدای نگین رو میشنیدم که داره صدا میزنه بابا... بابا جون اومد... تا با نگین خوش و بش میکردم، خستگیهای تنم رو با لباسم درمیاوردم و دستورومو میشستم... تا اونموقع که میخواستم بشینم، چای خوش عطر احمد توی استکان و سینی براق زیرش و یه بشقاب زولبیا بامیه، جلوتر از من روی زمین کنار دو بالش لول بود... یادش بخیر
دارم به این فکر میکنم که من... بعد از چهل و دو سال عمر... اینجا توی غربت... تک و تنها...
چرا...!!!


Friday, 25 July 2014

روزی روزگاری در سوئد

ساعت نه شبه و من خسته از شهر خووده برگشتم، خونه یه کم به هم ریخته س، اما مهم نیست. لباسامو درمیارم و کتری برقی رو روشن میکنم، چشمم میوفته به نگین، توی همه طاقچه ها یه عکس از نگین هست که مال پنج سال پیشه اما هیچکدومشون با من حرف نمیزنن، وقتی بهشون سلام میکنم فقط تو چشمام زل میزنن، انگار بخاطر فاصله زمان و مکان دیگه منو نمیشناسه...
اما یه نگین دیگه هم توی خونه هست. دو تا مرغ عشق زرد و آبی که اسم یکیشون نگینه. دارن سر و صدا میکنن، انگار که میخوان باهاشون سلام احوالپرسی کنم. شاید از اینکه من اول با عکس نگین حرف میزنم حسودیشون میشه... یه کم باهاشون حرف میزنم: سلام عزیزم حالت خوبه، دلم برات تنگ شده بود... انگار گشنشونه.
با همه خستگی میشینم کنار قفسشون، قفس همیشه درش بازه اما انگار اون تو راحت ترن، هرچی باشه خونشونه و هیچ جا مثل خونه خودت راحت نیست، فقط بعضی وقتها میان بیرون و یه چرخی توی خونه میزنن و پرواز کردنشون رو به رُخَم میکشن...
تا میشینم میفهمن که میخوام بهشون غذا بدم، وقتی که با پاهای ظریفشون روی دستت میشینن یه حس خاصی به آدم دست میده. وقتی که برای برداشتن دونه سرشو میاره پائین سینه ش رو میذاره روی دستم و من ضربان قلبش رو روی دستم حس میکنم، و این حس به تو میگه که زندگی جریان داره. هیچوقت حین انجام این کار افکار منفی سراغ آدم نمیاد، هرچه هست احساس عشق است و زندگی و آرامش مطلق...
زنگ در رو میزنن و با صداش مرغ عشقهای ترسو از روی دستم بلند میشن...
همسایه بالائیه، اهل چچن، شکر میخواد...