Sunday, 21 November 2021

راسیست در آلمان\ Teater in Turingen

‏ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

حدود ده روز پیش فیلم درگیری من با نگهبان کمپ سر یه مهاجر عرب سوری و نامه اعتراضی من به مدیریت کمپ شهر Suhl رو همین سازمان حقوق بشری که باهاشون کار میکنم بدون نام بردن از من در وبلاگ خودشون منتشر کردند، متن نوشته من رو هم به زبان فارسی منتشر کردند. بعد از چند روز وبسایت Thüringen24 در ایالت Thüringen خبر درگیری بین من و نگهبان رو عیناً در وب سایت خودشون منتشر کرده و خبر داده این نگهبان که رفتاری نژادپرستانه داشته از کار معلق شده و باید منتظر حکم دادگاه بمونه... به شخصه خیلی متاسفم بابت اینکه اون نگهبان عصبانی شغلش رو از دست داده، اما واقعیت اینه که اینها باعث جنگ و جنایت و دیکتاتوری در خاورمیانه هستند و باید یاد بگیرند که مهاجر یک انسان است و به دلایل موجه کشور خودش رو ترک کرده، این دلیل نمیشه که هر توهین و تحقیری رو بپذیرند... لینک هر دو وب‌سایت رو میگذارم اینجا لینک وبلاگ دیده‌بان ایالت تورینگن: https://lagerwatchthueringen.noblogs.org/post/2021/11/16/briefe-berichte-aus-dem-erstaufnahmelager-in-suhl-v/ لینک: Thüringen24 https://www.thueringen24.de/thueringen/article233886071/Suhl-
FluechtlingsheimWillkommen-in-Deutschland-Arschloch-Security.html

Sunday, 14 November 2021

دعوا در کمپ شهر زول/ Suhl

هیچکدام از کسانی که مهاجرت کردند در مورد مشکلات و سختیهای مهاجرت حرف نمیزنند، مثلاً نگاه و رفتار نژادپرستانه و تبعیض نژادی در کشور میزبان بخشی از واقعیت زندگی مهاجران است که در طول زندگی روزمره باهاش درگیرند، از کف خیابان و فروشگاه گرفته تا در ادارات دولتی و خصوصی و مدرسه و محل کار... ‌لازم نیست کشوری که توش این اتفاقات میوفته حتما آلمان نازی باشه با سابقه فاشیستی و شدیدترین رفتارهای نژادپرستانه، تو سوئد هم همینه تو ایران عزیز خودمون که به مهمان نوازی معروف است رفتارهایی با مهاجران بخصوص افغانستانی میکنیم که تن سراینده بنی آدم اعضای یک پیکرند در گور میلرزه. پس رفتار نژادپرستانه در همه کشورها دیده میشه و صد البته که نمیشه این رفتار رو به کل جامعه نسبت داد، در آلمان هم مثل هر جای دیگه شهرهای بزرگ مثل هامبورگ که از همه ملیتها توشون هست نژادپرستی زیاد دیده نمیشه. اما تو شهرهای کوچک اینگونه رفتارها زیاد دیده میشه و راسیست زیاده، هیچکدومشون هم انگلیسی حرف نمیزنند حتی اگه بلد باشند، بخصوص تعجب میکنم از فروشگاههای شهرهای کوچک که پرسنل فروشگاه چقدر بد برخورد میکنن با غیر آلمانی! میخواد مهاجر باشه یا توریست باشه!!! و البته ناگفته نماند که ما در آلمان شرقی(گذشته) زندگی میکنیم، میگن شهرهای آلمان غربی اوضاع خیلی بهتره... من اینجا اتفاقاتی که برای خودم افتاده و تجربه کردم رو مینویسم اما از کسانی که این رفتارها رو با مهاجران میکنند ناراحت نیستم، به تایید خود آلمانی‌ها بیشتر اعضای گروه‌های ضد مهاجر و راسیست کسانی هستند که یا تحصیلات آنچنانی ندارند و در مورد سیاست بین‌الملل و اتفاقات دنیا هیچ اطلاعاتی ندارند یا در خانواده‌ای بحران زده رشد کردند و دچار یک سری کمبودها هستند. من اینجور مواقع که برخوردهای نژادپرستانه باهام میشه به سردمداران مملکت خودمون لعنت می‌فرستم که من و میلیونها ایرانی رو آواره غربت کردند! ایران ثروتمند! دفعه قبل تا اینجا رسیدیم که با موریتز قرار داشتیم و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت، بعد از گپ و گفتگو و خوردن عصرانه با ماشین موریتز رفتیم که بچه‌های کمپ زول رو برسونیم. رسیدیم دم کمپ دیدیم مهاجر جدید اومده و پشت در منتظرن، چند تا افغانی و عرب بودند که خسته و کوفته پشت در منتظر بودن تا نگهبان راهشون بده داخل. نگهبان اما یه آلمانی بی اعصاب و بی ادب دو متری بود که فقط داد میزد و به زبان آلمانی به همه میتوپید، موریتز که خودش آلمانیه گفت بچه ها این مردک چرا اینجوری حرف میزنه و فقط داد میزنه! دوربین موبایلتون رو روشن کنید چون موبایل من خوب فیلم نمیگیره، خودش هم یه گوشه ایستاد با گوشی قدیمیش فیلم گرفتن. موریتز، من و فیلمبردار گروه که یک عرب سوری بود فیلم گرفتیم و تمام داد و بیدادها و توپ و تشرها رو ظبط کردیم. بیرون از فنس درب ورودی یه مهاجر عرب که منتظر ورود بود از خستگی به یه ماشین که بیرون پارک بود تکیه داده بود، یک دفعه نگهبان با همون هیکل و صدای نکره حمله کرد طرف عرب و با توپ و تشر گفت به ماشین تکیه نده... رفتارش خیلی توهین آمیز و تحقیرآمیز بود و من نتونستم طاقت بیارم، پریدم وسط و رفتم طرفش و به انگلیسی گفتم چه مرگته؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ اشکالش چیه که به ماشین تکیه داده؟ با همون صدای بلند داد زد که این ماشین شخصیه و نباید تکیه بده بهش، من هم مثل خودش داد زدم که نه مشکل این نیست مشکل اینه که یو آر ا فاکینگ راسیست تو یه راسیست لعنتی هستی، حمله کرد طرف من و با همون صدای نکره داد زد (یس ویلکوم این دوچلند) بله به آلمان خوش آمدید... حمله که کرد من هم داد میزدم که در رو باز کن بیا بیرون ببینم چه میخوای بکنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیااا یا بیا بیرون یا در رو باز کن من بیام تو... نگهبان دیگه اومد دستش رو گرفت و کشوندش داخل نگهبانی، تمام این صحنه‌ها ضبط شد و موریتز با دیدن این صحنه‌ها هیجان زده شده بود و می‌گفت این بهترین فیلمیه که از راسیست‌های آلمانی ثبت شده، تو بهش گفتی فاکینگ راسیست و اون به آلمانی گفت آره به آلمان راسیست‌ها و فاشیستها خوش آمدید... قرار شده فیلم و اون نامه‌ای که قبلاً نوشتیم رو برای رسانه‌ها نمایندگان پارلمان و شهرداری ارسال کنند، تا اون موقع نمی‌خوام کلیپ موبایل خودم رو پخش کنم، اگه کلیپش رو اینجا گذاشتم که دعوا بوده بدونید که یه طرف دعوا منم😉











 

Monday, 8 November 2021

نژادپرستی در ‏آلمان

هیچکدام از کسانی که مهاجرت کردند در مورد مشکلات و سختیهای مهاجرت حرف نمیزنند، مثلاً نگاه و رفتار نژادپرستانه و تبعیض نژادی در کشور میزبان بخشی از واقعیت زندگی مهاجران است که در طول زندگی روزمره باهاش درگیرند، از کف خیابان و فروشگاه گرفته تا در ادارات دولتی و خصوصی و مدرسه و محل کار... 
‌لازم نیست کشوری که توش این اتفاقات میوفته حتما آلمان نازی باشه با سابقه فاشیستی و شدیدترین رفتارهای نژادپرستانه، تو سوئد هم همینه تو ایران عزیز خودمون که به مهمان نوازی معروف است رفتارهایی با مهاجران بخصوص افغانستانی میکنیم که تن سراینده بنی آدم اعضای یک پیکرند در گور میلرزه. پس رفتار نژادپرستانه در همه کشورها دیده میشه و صد البته که نمیشه این رفتار رو به کل جامعه نسبت داد، در آلمان هم مثل هر جای دیگه شهرهای بزرگ مثل هامبورگ که از همه ملیتها توشون هست نژادپرستی زیاد دیده نمیشه. اما تو شهرهای کوچک اینگونه رفتارها زیاد دیده میشه و راسیست زیاده، هیچکدومشون هم انگلیسی حرف نمیزنند حتی اگه بلد باشند، بخصوص تعجب میکنم از فروشگاههای شهرهای کوچک که پرسنل فروشگاه چقدر بد برخورد میکنن با غیر آلمانی! میخواد مهاجر باشه یا توریست باشه!!! و البته ناگفته نماند که ما در آلمان شرقی(گذشته) زندگی میکنیم، میگن شهرهای آلمان غربی اوضاع خیلی بهتره...
من اینجا اتفاقاتی که برای خودم افتاده و تجربه کردم رو مینویسم اما از کسانی که این رفتارها رو با مهاجران میکنند ناراحت نیستم، به تایید خود آلمانی‌ها بیشتر اعضای گروه‌های ضد مهاجر و راسیست کسانی هستند که یا تحصیلات آنچنانی ندارند و در مورد سیاست بین‌الملل و اتفاقات دنیا هیچ اطلاعاتی ندارند یا در خانواده‌ای بحران زده رشد کردند و دچار یک سری کمبودها هستند. من اینجور مواقع که برخوردهای نژادپرستانه باهام میشه به سردمداران مملکت خودمون لعنت می‌فرستم که من و میلیونها ایرانی رو آواره غربت کردند! ایران ثروتمند!
دفعه قبل تا اینجا رسیدیم که با موریتز قرار داشتیم و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت، بعد از گپ و گفتگو و خوردن عصرانه با ماشین موریتز رفتیم که بچه‌های کمپ زول رو برسونیم. رسیدیم دم کمپ دیدیم مهاجر جدید اومده و پشت در منتظرن، چند تا افغانی و عرب بودند که خسته و کوفته پشت در منتظر بودن تا نگهبان راهشون بده داخل. نگهبان اما یه آلمانی وحشی بی ادب دو متری بود که فقط داد میزد و به زبان آلمانی به همه میتوپید، موریتز که خودش آلمانیه گفت بچه ها این مردک چرا اینجوری حرف میزنه و فقط داد میزنه! دوربین موبایلتون رو روشن کنید چون موبایل من خوب فیلم نمیگیره، خودش هم یه گوشه ایستاد با گوشی قدیمیش فیلم گرفتن. موریتز، من و فیلمبردار گروه که یک عرب سوری بود فیلم گرفتیم و تمام داد و بیدادها و توپ و تشرها رو ظبط کردیم. بیرون از فنس درب ورودی یه مهاجر عرب که منتظر ورود بود از خستگی به یه ماشین که بیرون پارک بود تکیه داده بود، یک دفعه نگهبان با همون هیکل و صدای نکره حمله کرد طرف عرب و با توپ و تشر گفت به ماشین تکیه نده...
رفتارش خیلی توهین آمیز و تحقیرآمیز بود و من نتونستم طاقت بیارم، پریدم وسط و رفتم طرفش و به انگلیسی گفتم چه مرگته؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ اشکالش چیه که به ماشین تکیه داده؟ با همون صدای بلند داد زد که این ماشین شخصیه و نباید تکیه بده بهش، من هم مثل خودش داد زدم که نه مشکل این نیست مشکل اینه که یو آر ا فاکینگ راسیست تو یه راسیست لعنتی هستی، حمله کرد طرف من و با همون صدای نکره داد زد (یس ویلکوم این دوچلند) بله به آلمان خوش آمدید... حمله که کرد من هم داد میزدم که در رو باز کن بیا بیرون ببینم چه میخوای بکنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیااا یا بیا بیرون یا در رو باز کن من بیام تو...
نگهبان دیگه اومد دستش رو گرفت و کشوندش داخل نگهبانی، تمام این صحنه‌ها ضبط شد و موریتز با دیدن این صحنه‌ها هیجان زده شده بود و می‌گفت این بهترین فیلمیه که از راسیست‌های آلمانی ثبت شده، تو بهش گفتی فاکینگ راسیست و اون به آلمانی گفت آره به آلمان راسیست‌ها و فاشیستها خوش آمدید...
قرار شده فیلم و اون نامه‌ای که قبلاً نوشتیم رو برای رسانه‌ها نمایندگان پارلمان و شهرداری ارسال کنند، تا اون موقع نمی‌خوام کلیپ موبایل خودم رو پخش کنم، اگه کلیپش رو اینجا گذاشتم که دعوا بوده بدونید که یه طرف دعوا منم😉🤗

Sunday, 7 November 2021

آرنشتاد/ ‏arnstadt

چند روز پیش با بچه‌های کمپ رفتیم توی شهر خرید، موقع برگشتن نگهبانی کمپ وسایلی که خریده بودیم رو چک کرد و از بین تمام خریدها یک ادکلن که فردین خریده بود رو برداشت و گفت رسید خریدش رو نشون بدید. فردین هر چی دنبال رسید گشت اون لحظه پیداش نکرد، نگهبان هم ادکلن رو برد گذاشت تو نگهبانی و گفت این ادکلن رو شما دزدیدین! هر چی فردین گفت من اینو خریدم و نوزده یورو پولش رو دادم فایده‌ای نداشت، مثل اینکه طرف از ادکلن خوشش اومده بود و میخواست اونو داشته باشه. فردین و بقیه که تازه وارد اروپا شده بودند ناامید از قانع کردن نگهبان که زبون فارسی نمی‌فهمید بی خیال ادکلن شد و راه افتاد که بره! من اما جلوش رو گرفتم و گفتم کجا میری؟!!! چرا میخوای از حقت بگذری؟! رفتم جلو و به انگلیسی گفتم که ما این ادکلن رو خریدیم، اگر هم نخریده باشیم و به قول تو دزدیده باشیم مشکل شما نیست، شما فقط نگهبان دم درب کمپ هستی نه پلیسی نه پلیس شهر و نمیتونی این ادکلن رو برداری. اینجا که رسید نگهبان دیگه حمله کرد طرف من و منو هل داد به طرف بیرون که شما دخالت نکن، منم شروع کردم به داد و بیداد که باید ادکلن رو پس بدید. نزدیک بود که درگیر بشیم زنگ زدن به رییس سکوریتی و پلیس اومدن جلو نگهبانی، داستان رو شنید یه نگاه به ما انداخت و ادکلن رو از نگهبان گرفت و به ما پس داد... 

چند روز بعد بالاخره بعد از سی‌وپنج روز زندگی در کمپ آشویتس ما رو منتقل کردن سر آدرس تو شهر آرنستاد Arnstadt   
که بزرگتر از شهر قبلی زول است، یه مجتمع چهار طبقه که به ظاهر هر طبقه سی اتاق داره و هر دو اتاق یک واحد سویت کوچیک به حساب میاد. واحد ما طبقه همکف کنار نگهبانی است که شامل دو اتاق کوچک و آشپزخانه کوچک و حمام و دستشویی، اینجا دیگه خودمون میتونیم آشپزی کنیم و از شر غذاهای مزخرف کمپ راحت شدیم. فردای ورود به محل جدید همگی با مسئول کمپ رفتیم شهرداری شهر آرسنتاد تا در سیستم رجیستر بشیم، برای بار چهارم عکس گرفتند تا کارت شناسایی برامون صادر کنند. سیستم اینجا با سوئد فرق می‌کنه اداره مهاجرت فقط پرونده مهاجرت رو پیگیری میکنه، بقیه کارها شامل اسکان و حقوق و خدمات آموزشی و درمان به عهده شهرداری است...

امروز موریتز که جزو اولین دوستان آلمانی به حساب میاد باز هم اومد دنبال ما و با هم رفتیم دم کمپ زول و با بچه‌های کمپ رفتیم خونه دوست موریتز، برنامه شامل گپ و گفتگو پیرامون مشکلات مهاجران و اجرای تاتر و خوردن یه عصرانه بود که به خوبی و خوشی تمام شد...

کمپ ‏زول/ ‏suhl ‎camp

توی سوئد چهار پنج سال با صلیب سرخ و کلیسای سوئد کار کردم، یه مدت تو دست دوم فروشی صلیب سرخ (Erikshjälpen) در شهر خووده کار کردم. کار من این بود که لوازمی که مردم میارن و میدن رو تمیز یا تعمیر میکردیم و میگذاشتم تو فروشگاه برای فروش، روز فروش هم باید به مشتری می‌رسیدیم، سوئدیها پشت در فروشگاه صف می‌بندند تا فروشگاه باز کنه...!
 یه مدت هم تو لیکتان Lyktan (به معنی فانوس) در شهر خووده کار کردم، لیکتان موسسه خیریه زیر نظر کلیسای سوئد بود، اونجا هم مردم لباس کفش اسباب‌بازی لوازم آشپزخانه و لوازمی رو که لازم نداشتند به لیکتان تحویل میدادند و ما مرتب میکردیم و میچیدیم توی قفسه تا مهاجران بدون اقامت بیان و بصورت مجانی بردارند. همین کار رو کوچکتر تو روستای تیدان که خودم زندگی میکردم هم داشتیم که همه کارهاش به عهده من بود، اونجا هم روال کار همین بود لوازم میومد و من مرتب میکردم دوشنبه و چهارشنبه‌ها هم باز بود تا مهاجران بدون اقامت رایگان بردارند... 
 دو سه سال هم تو صلیب سرخ معلم فارسی بودم و به بزرگسالان ایران و افغان که بیسواد بودند اول فارسی و بعد سوئدی یاد میدادم، تو کارهای دیگر مربوط به مهاجران هم مشارکت داشتم اگه جایی هم ترجمه لازم بود انجام میدادم... 
کلیسای سوئد و صلیب سرخ در سوئد خیلی فعال هستند و کار داوطلبانه تو صلیب سرخ و کلیسای سوئد تجربه ارزشمند و جالبی بود برام، از آن پس علاقمند شدم که تو یک سازمان حقوق بشری بین‌المللی کار کنم. 
حالا که اومدم آلمان میبینم صلیب سرخ و کلیسا تو زمینه کمک به پناهجویان زیاد فعال نیستند، یا شاید من هنوز ندیدم...

چند روز پیش یه گروه فعال حقوق بشر آلمانی که اعضای یک تاتر هم بودند بیرون کمپ برنامه‌ای برای مهاجران ترتیب داده بودند که شامل نهار چای و قهوه و تاتر و موسیقی بود، سبزیجات و مواد اولیه تازه آورده بودند همونجا و به کمک مهاجران خرد کردند و پختند... 
هدف این گروه کمک به وضعیت مهاجران است و موضوع تاتر هم وضعیت امنیت در داخل کمپ‌‌ها بود، اینکه زنها و خانواده‌ها اتاقشون قفل نداره یا مواد بهداشتی نیست و غیره... شعارشان هم بستن کمپ‌ها و اسکان مهاجران در خانه‌های دائمی است.
یک دفعه توی جمعیت صدای داد و بیداد اومد، یک زن آفریقایی که خیلی هم خوب انگلیسی حرف میزد با یک عرب دعواشون شده بود و به زبان انگلیسی سر هم داد میزدن و با عصبانیت به سمت هم حمله میکردند، چند تا مرد اون مرد عرب رو میگرفتن که حمله نکنه چند تا زن هم زن آفریقایی رو میگرفتن که درگیر نشن... دعوا سر این بود که مرد رفته یا به عمد یا به اشتباه بدون اینکه در بزنه در اتاق زن رو باز کرده، زن هم به مرد عرب اعتراض داشت هم به وضعیت کمپ، میگفت اصلا این چه کمپیه که من نمیتونم در اتاقم رو از داخل قفل کنم؟!!! زن از من و بقیه مهاجران که دورشون جمع شده بودیم پرسید شما تو این کمپ راضی هستید؟ هر کسی میکروفن رو گرفت و چند تا از مشکلات کمپ رو گفت،
همه که حرفهاشون رو زدند زن و مردی که با هم دعواشون شده بود روی هم رو بوسیدند و نمایش تمام شد. آخرش هم هر کسی هر شعاری که دلش میخواست رو روی جعبه‌های سیاه نوشتند...
دیروز یعنی یک شنبه این گروه ما رو دعوت کردند به شهر ارفورت به صرف چای کافه و میوه و نهار که اسپاگتی بود، جای همه دوستان خالی🌹❤️

Suhl/ شهر ‏زول ‏آلمان

کمپ شهر زول یه مجتمع بزرگ‌ است با پنج بلوک ساختمانی بزرگ مسکونی، هر بلوک با زیرزمین شش طبقه دارد و هر طبقه چهل و هشت اتاق، بعلاوه یک بلوک بزرگ پنج طبقه دیگر که شامل آشپزخانه و بخش اداری است.
من به این کمپ میگم اردوگاه کار اجباری آشویتس، دور تا دور کمپ فنس کشی شده و بالای فنس هم سه ردیف سیم خاردار کشیدند و با برزنت سبز رنگ ضخیم روی فنس‌ها رو پوشاندند. البته که اجازه خروج از کمپ رو داریم اما باید نگهبانی رو که با دو درب الکترونیک باز و بسته میشه رد کنیم، موقع باز کردن درب صدایی مثل باز کردن درب زندان به گوش میرسه. برای هر بار ورود به ساختمان هم باید به نگهبانی دم در هر ساختمان کارتت رو نشون بدی تا درب رو که این هم با صدایی شبیه باز کردن درب زندان باز میشه رو برات باز کنند. هیچکدوم از اتاقها قفل و بست نداره و اصولاً هیچ امنیتی وجود نداره، پول و یا مدارک و چیزهای قیمتی رو باید همیشه همراه خودت ببری حتی اگه توالت یا حمام بری. برادران عرب بی اعصاب هم همیشه و هر شب درگیری و دعوا و داد و بیداد دارند، که خب مثل اینکه اینجا یک امر عادی تلقی میشه!  تو این بیست روزی که اینجا هستم تا حالا چهار بار صدای زنگ آتش سوزی بلند شده و نصف شب همه ما رو از ساختمان بیرون کردند، اما آتش‌سوزی در کار نبوده ظاهرا همین آدمهای بی اعصاب فندک میگیرن زیر سنسور حرارتی...! ولی خب باید بیرون منتظر بمونیم تا آتش نشانی بیاد و تایید کنه که آتش سوزی رخ نداده...
 توی کمپ اجازه غذا پختن نداریم چرا که رستوران کمپ سه وعده غذا میده، غذا که چه عرض کنم یه آشغالی درست میکنند که فکر نکنم خودشون ازش استفاده کنند. اما همون آشغال رو هم با خساست تقسیم میکنند اگه بیشتر بخوای میگه برو هر وقت اون رو خوردی بیا دوباره بگیر، اما دوباره که میری دیگه غذای اصلی رو بهت نمیده فقط کمی سیب زمینی با سه تا نان تست برات میگذاره که از ده تا فحش بدتره. خیلی‌ها غذای اینجا رو نمیخورن و فقط نان تست رو میگیرند و می‌برند تو اتاق تا یه جور دیگه خودشون رو سیر کنند، چند بار هم سر کیفیت غذا دعوا شده اما هیچ فایده‌ای نداشته...
ما بچه‌های ایرانی و افغانی یه اجاق برقی کوچیک داریم، یه ماهیتابه هم من خریدم كه معمولا شبها نوبتی ازش استفاده میکنیم و یک تخم مرغ یا املت باهاش درست میکنیم...
 به اردوگاه آشویتس خوش آمدید

هامبورگ

بعد از دو روز گشت و گذار تو هامبورگ فریدون برگشت سوئد و من هم رفتم اداره مهاجرت خودم رو معرفی کردم، بعد از ده سال و هشت ماه و بیست و سه روز زندگی در سوئد باید تو یه کشور جدید ثبت نام کنم و این یعنی دوباره از صفر شروع کردن و روز از نو و روزی از نو.
چون ساعت اداری تموم شده بود باید شب رو اونجا می‌خوابیدم تا فردا صبح ثبت نام کنم و در سیستم آلمان رجیستر بشم، مثل زندانیها یه کارتن بهم دادن که توش مسواک حوله خمیر دندان خمیر ریش تیغ ریش تراشی قاشق چنگال و لیوان پلاستیکی ملافه و بالش و البته ماسک بود. یک اتاق دادن که تنها من توش بودم.
شب رو اونجا خوابیده نخوابیده صبح زود رفتم تو سالن رجیستر و سه چهار ساعتی اونجا معطل شدم تا کارهای ثبت نام انجام شد. خودم دوست داشتم که تو هامبورگ بمونم اما گفتند کامپیوتر مشخص می‌کنه که کدوم شهر بیوفتیم، و من افتادم شهر (زول Suhl) ایالت تورینگن در مرکز آلمان که چهارصدوهشتاد کیلومتر با هامبورگ فاصله داره. ساعت حدود شش بعد از ظهر راه افتادم و نم نم رفتم سمت شهر زول، 
تجربه رانندگی در آلمان واقعا شگفت انگیز بود، فقط توی آلمان میشه لذت رانندگی رو حس کرد. به هیچ‌وجه توی خیابان‌های شهر سرعت‌گیر ندارند، انگار سرعت‌گیر گذاشتن ممنوعه!
رفتم تو شهر یه کم خرید کردم یه چیزی خوردم و فلاسک رو آب جوش کردم و راه افتادم، تازه اینجا بود که به لذت رانندگی رسیدم تمام اتوبان‌ها سه یا چهار باند بزرگ از هر طرف، با هر سرعتی که دلت میخواد برو. من ماشینم سنگین بود و کنترل سرعت رو گذاشته بودم روی صدوبیست تا و فکر میکردم که تند میرم، یه دفعه یه ماشین میومد مثل گلوله با دویست و هفتاد تا سرعت ازم سبقت می‌گرفت و می‌رفت...
ساعت سه صبح رسیدم شهر زول، ماشین رو یه جا پارک کردم و تو ماشین خوابیدم تا ساعت نه صبح، نه صبح رفتم کمپ و خودمو معرفی کردم. کمپ اینجا خیلی درب و داغونه، نه قفلی نه در و پیکر درست حسابی، هر شب هم این اعراب عزیز دعوا و داد و بیداد و پلیس بازی دارند، غذاشون هم که واقعا افتضاحه. باید یک ماه اینجا بمونم تا بعدش که تقسیم میکنند و میفرستند سر آدرس دائمی.
اما در این مدت هر چه بیشتر به آلمان دقت می‌کنم تازه میفهمم که هیتلر چه زیرساخت‌های بزرگی برای آلمان فراهم کرده و تو این زمینه یه رضا شاه بوده برای آلمان.

آلمان

10/09/2021 
jag åkte på väg till Malmö och åker med bot till Kill i Tyskland...
بعد از ده سال این اولین مسافرت منه که از سوئد خارج میشم، برای روز دهم با فریدون بلیط کشتی خریدیم و باید ساعت چهار. بعد از ظهر مالمو می‌بودیم. ساعت نه صبح با ماشین راه افتادیم به سمت مالمو و زودتر از موعد رسیدیم به کشتی. این اولین سفر من با کشتی بزرگ بود، ماشین رو بردیم تو کشتی خودمون هم یه کابین دو نفره گرفته بودیم. حدود یک صبح رسیدیم به شهر کیل آلمان و از اونجا یک ساعت رانندگی کردیم تا رسیدیم به هامبورگ و رفتیم به هتل holiday....

هاوار بازیان ‏

En av mina sista bilder i Sverige; föra månaden 2021/08/24 när vi åkte med Mehrdad till Lidköping för att köpa en välskött bil. Jag längtat hela tiden efter en lång resa och köra utan att hamnar någon stans…
Efter 10 år och 8 månader borde jag lämna Sverige; där arbetade jag nästan hela tiden och betalat skatten fast vid lägre lön och ingen rätt till vården. Det alltid var besvärligt att förlänga papper hos Migrationsverket eller att besöka läkare. Banken avslutade mitt kontot som arbetat och betalt i skatten. 
Jag har tappat min känsla och livet i Sverige och det är pinsam. Jag missat 10 år av mina bästa moment av livet i det här landet oavsett att den tiden var inte lätt att man leva vidare.
Jag hade inget alternativ utan att lämna Sverige; då körde jag i väg med en Volvo för att börja den långa resan; jag sökte en plats för att andas och överleva… 
Det är jätte svårt att man lämna där efter 10 år och att borja nytt liv. Det svårt att hitta nya vänner och skapa samma liv och status i relation och arbete. 
Jag passar på och vill tacka alla de vänner och kompisar bland annat iranier, afganer, araber och svenskar som hjäpt mig under den perioden. Särskilt mina svenskar vänner som litat på mig och visat förtroende för mig även har försökt att fixa mina papper att stanna i Sverige men inte gick.
 här inte säker var och hur kommer landar...

این تصویر یک ماه قبل جزو آخرین عکسهای من در سوئد است، با مهرداد رفته بودیم لیدشاپینک که ماشین بخرم میخواستم یه ماشین درست حسابی بخرم و باهاش بزنم به جاده، خیلی وقتها دوست دارم یه جاده طولانی بی سر و ته پیدا کنم و فقط رانندگی کنم و فقط برم، دوست ندارم به جایی برسم و هیچ مقصدی داشته باشم فقط دوست دارم رانندگی کنم و برم.
 بعد از ده سال و هشت ماه زندگی در سوئد باید اینجا رو ترک کنم، تو این ده سال بیشتر از همه کار کردم و مالیات دادم و نصف همه دستمزد گرفتم و بابت مالیاتی که میدادم هیچ خدمات اجتماعی و درمانی دریافت نکردم. با اینکه کار میکردم و نیازی به حمایت اداره مهاجرت یا سوسیال نداشتم اما اداره مهاجرت سوئد هر روز فشار رو بیشتر میکرد، حتی کارت شناسایی اداره مهاجرت رو تمدید نمیکرد و ما برای دکتر و دارو و چیزهای دیگه مشکل پیدا کردیم. در آخرین اقدام بانک حساب بانکی من رو بست، حسابی که باهاش کار می‌کردم و مالیات میدادم و حقوقم میومد توی این حساب!
برای من سوئد دیگه جای موندن نبود، احساسی که به سوئد دارم بدون شک احساس خوشایندی نیست چرا که ده سال از بهترین سالهای عمرم اینجا تلف شد، از سی و پنج سالگی که اوج قدرت خلاقیت اراده و تجربه هر آدمی هست بیشتر از همه کار کردم و کمتر از همه به دست آوردم و بهترین سالهای عمرم رو از دست دادم. اما هنگام عصبانیت از این آوارگی بعد از زنم و خانواده‌اش بیشتر حکومت جمهوری اسلامی آخوندی رو مقصر می‌دونم نه دولت و مردم سوئد رو، پس تصمیم گرفتم که مثل پرنده مهاجر که برای یافتن جای بهتر مرزها رو رد می‌کنه بزنم به جاده بی انتها شاید جایی کوچک برای نفس کشیدن پیدا میکردم. برای همین یه ولوو( Volvo V50) مدل۲۰۰۷ تمیز  خریدم تا باهاش سوئد رو ترک کنم، بعد از ده سال و اندی زندگی تو سوئد مجبورم که اینجا رو ترک کنم و این تصمیم ساده‌ای نیست. دل بریدن از جایی که ده سال زندگی کردی و از صفر برای خودت آبرو اعتبار و زندگی ساختی و دوستان و عزیزانی پیدا کردی کار سختیه، دوستانی که در این ده سال باهاشون آشنا شدم و به من کمک کردند گاهی مثل یه غریبه گاهی مثل دوست و گاهی مثل برادر و خواهر... از همه دوستان ایرانی افغانی عرب و سوئدی که در این ده سال به من لطف داشتند و به من کمک کردند سپاسگزارم، بخصوص از دوستان سوئدی که در این سالها به من اعتماد کردند و کمک کردند و حتی تلاش کردند که من توی سوئد بمونم، و هنوز هم که از سوئد اومدم بیرون پیگیر من هستند و مرتب در تماس هستند.
 حالا هم دارم میرم یه جایی که باید دوباره همه چیز رو از صفر شروع کنم، جای جدید که برم کسی منو نمی‌شناسه نه خودم نه خانواده و نه اصل و نصب و ریشه‌ام، این که چه شخصیتی دارم و چطوری تا حالا زندگی کردم رو هیچکس نمیدونه، باید از صفر شروع کنم با زبان و فرهنگشون آشنا بشم و سختی بکشم تا خودم رو ثابت کنم درست مثل کاری که ده سال تو سوئد کردم. اینکه چطور تو این سن می‌خوام دوباره تو کشور جدید از صفر شروع کنم به روحیه جنگجوی من برمیگرده، این چندمین بار است که زندگیم رو از صفر شروع میکنم و امیدوارم که این بار وقت کم نیارم. ؛)
این که تو این ده سال و هشت ماه و چند روزی که تو سوئد زندگی کردم چه مشکلاتی داشتم و چطور تونستم بعنوان یه مرد مجرد تو یه کشور فمنیستی ضد مرد خودم رو ثابت کنم و آبرو اعتبار کسب کنم خودش داستان هزار و یک شب‌ است! اگر عمری باقی ماند تصمیم دارم روایت پر فراز و نشیب ده سال زندگی تو سوئد رو بصورت کتاب در بیارم، اینکه چه رنجی در این سالها متحمل شدم شاید در قالب کلمات گنجیده نشه و برای خیلی‌ها غیر قابل باور باشه که در کشوری مثل سوئد که مهد دموکراسی و حقوق بشر برابر است این اتفاقات افتاده باشه. در این ده سال مردم و کشور سوئد چه رفتاری با من داشتند و من چه رفتاری در کشور غریب با فرهنگی متفاوت داشتم و چه کارهای مثبت و منفی تو سوئد انجام دادم. آیا مفید بودم و آیا تونستم در این ده سال کمکی به کسی بکنم؟ و...
اما فعلا می‌خوام از پروسه مهاجرت دوباره خودم در یک کشور دیگه با زبان و فرهنگ متفاوت اینجا بنویسم شاید به درد کسانی که قصد مهاجرت و فرار! از ایران رو دارند بخوره...

hejdå Sverige

En av mina sista bilder i Sverige; föra månaden 2021/08/24 när vi åkte med Mehrdad till Lidköping för att köpa en välskött bil. Jag längtat hela tiden efter en lång resa och köra utan att hamnar någon stans…
Efter 10 år och 8 månader borde jag lämna Sverige; där arbetade jag nästan hela tiden och betalat skatten fast vid lägre lön och ingen rätt till vården. Det alltid var besvärligt att förlänga papper hos Migrationsverket eller att besöka läkare. Banken avslutade mitt kontot som arbetat och betalt i skatten. 
Jag har tappat min känsla och livet i Sverige och det är pinsam. Jag missat 10 år av mina bästa moment av livet i det här landet oavsett att den tiden var inte lätt att man leva vidare.
Jag hade inget alternativ utan att lämna Sverige; då körde jag i väg med en Volvo för att börja den långa resan; jag sökte en plats för att andas och överleva… 
Det är jätte svårt att man lämna där efter 10 år och att borja nytt liv. Det svårt att hitta nya vänner och skapa samma liv och status i relation och arbete. 
Jag passar på och vill tacka alla de vänner och kompisar bland annat iranier, afganer, araber och svenskar som hjäpt mig under den perioden. Särskilt mina svenskar vänner som litat på mig och visat förtroende för mig även har försökt att fixa mina papper att stanna i Sverige men inte gick.
 här inte säker var och hur kommer landar...

این تصویر یک ماه قبل جزو آخرین عکسهای من در سوئد است، با مهرداد رفته بودیم لیدشاپینک که ماشین بخرم میخواستم یه ماشین درست حسابی بخرم و باهاش بزنم به جاده، خیلی وقتها دوست دارم یه جاده طولانی بی سر و ته پیدا کنم و فقط رانندگی کنم و فقط برم، دوست ندارم به جایی برسم و هیچ مقصدی داشته باشم فقط دوست دارم رانندگی کنم و برم.
 بعد از ده سال و هشت ماه زندگی در سوئد باید اینجا رو ترک کنم، تو این ده سال بیشتر از همه کار کردم و مالیات دادم و نصف همه دستمزد گرفتم و بابت مالیاتی که میدادم هیچ خدمات اجتماعی و درمانی دریافت نکردم. با اینکه کار میکردم و نیازی به حمایت اداره مهاجرت یا سوسیال نداشتم اما اداره مهاجرت سوئد هر روز فشار رو بیشتر میکرد، حتی کارت شناسایی اداره مهاجرت رو تمدید نمیکرد و ما برای دکتر و دارو و چیزهای دیگه مشکل پیدا کردیم. در آخرین اقدام بانک حساب بانکی من رو بست، حسابی که باهاش کار می‌کردم و مالیات میدادم و حقوقم میومد توی این حساب!
برای من سوئد دیگه جای موندن نبود، احساسی که به سوئد دارم بدون شک احساس خوشایندی نیست چرا که ده سال از بهترین سالهای عمرم اینجا تلف شد، از سی و پنج سالگی که اوج قدرت خلاقیت اراده و تجربه هر آدمی هست بیشتر از همه کار کردم و کمتر از همه به دست آوردم و بهترین سالهای عمرم رو از دست دادم. اما هنگام عصبانیت از این آوارگی بعد از زنم و خانواده‌اش بیشتر حکومت جمهوری اسلامی آخوندی رو مقصر می‌دونم نه دولت و مردم سوئد رو، پس تصمیم گرفتم که مثل پرنده مهاجر که برای یافتن جای بهتر مرزها رو رد می‌کنه بزنم به جاده بی انتها شاید جایی کوچک برای نفس کشیدن پیدا میکردم. برای همین یه ولوو( Volvo V50) مدل۲۰۰۷ تمیز  خریدم تا باهاش سوئد رو ترک کنم، بعد از ده سال و اندی زندگی تو سوئد مجبورم که اینجا رو ترک کنم و این تصمیم ساده‌ای نیست. دل بریدن از جایی که ده سال زندگی کردی و از صفر برای خودت آبرو اعتبار و زندگی ساختی و دوستان و عزیزانی پیدا کردی کار سختیه، دوستانی که در این ده سال باهاشون آشنا شدم و به من کمک کردند گاهی مثل یه غریبه گاهی مثل دوست و گاهی مثل برادر و خواهر... از همه دوستان ایرانی افغانی عرب و سوئدی که در این ده سال به من لطف داشتند و به من کمک کردند سپاسگزارم، بخصوص از دوستان سوئدی که در این سالها به من اعتماد کردند و کمک کردند و حتی تلاش کردند که من توی سوئد بمونم، و هنوز هم که از سوئد اومدم بیرون پیگیر من هستند و مرتب در تماس هستند.
 حالا هم دارم میرم یه جایی که باید دوباره همه چیز رو از صفر شروع کنم، جای جدید که برم کسی منو نمی‌شناسه نه خودم نه خانواده و نه اصل و نصب و ریشه‌ام، این که چه شخصیتی دارم و چطوری تا حالا زندگی کردم رو هیچکس نمیدونه، باید از صفر شروع کنم با زبان و فرهنگشون آشنا بشم و سختی بکشم تا خودم رو ثابت کنم درست مثل کاری که ده سال تو سوئد کردم. اینکه چطور تو این سن می‌خوام دوباره تو کشور جدید از صفر شروع کنم به روحیه جنگجوی من برمیگرده، این چندمین بار است که زندگیم رو از صفر شروع میکنم و امیدوارم که این بار وقت کم نیارم. ؛)
این که تو این ده سال و هشت ماه و چند روزی که تو سوئد زندگی کردم چه مشکلاتی داشتم و چطور تونستم بعنوان یه مرد مجرد تو یه کشور فمنیستی ضد مرد خودم رو ثابت کنم و آبرو اعتبار کسب کنم خودش داستان هزار و یک شب‌ است! اگر عمری باقی ماند تصمیم دارم روایت پر فراز و نشیب ده سال زندگی تو سوئد رو بصورت کتاب در بیارم، اینکه چه رنجی در این سالها متحمل شدم شاید در قالب کلمات گنجیده نشه و برای خیلی‌ها غیر قابل باور باشه که در کشوری مثل سوئد که مهد دموکراسی و حقوق بشر برابر است این اتفاقات افتاده باشه. در این ده سال مردم و کشور سوئد چه رفتاری با من داشتند و من چه رفتاری در کشور غریب با فرهنگی متفاوت داشتم و چه کارهای مثبت و منفی تو سوئد انجام دادم. آیا مفید بودم و آیا تونستم در این ده سال کمکی به کسی بکنم؟ و...
اما فعلا می‌خوام از پروسه مهاجرت دوباره خودم در یک کشور دیگه با زبان و فرهنگ متفاوت اینجا بنویسم شاید به درد کسانی که قصد مهاجرت و فرار! از ایران رو دارند بخوره...

Wednesday, 3 November 2021

کمپ آرنشتات

چند روز پیش با بچه‌های کمپ رفتیم توی شهر خرید، موقع برگشتن نگهبانی کمپ وسایلی که خریده بودیم رو چک کرد و از بین تمام خریدها یک ادکلن که فردین خریده بود رو برداشت و گفت رسید خریدش رو نشون بدید. فردین هر چی دنبال رسید گشت اون لحظه پیداش نکرد، نگهبان هم ادکلن رو برد گذاشت تو نگهبانی و گفت این ادکلن رو شما دزدیدین! هر چی فردین گفت من اینو خریدم و نوزده یورو پولش رو دادم فایده‌ای نداشت، مثل اینکه طرف از ادکلن خوشش اومده بود و میخواست اونو داشته باشه. فردین و بقیه که تازه وارد اروپا شده بودند ناامید از قانع کردن نگهبان که زبون فارسی نمی‌فهمید بی خیال ادکلن شد و راه افتاد که بره! من اما جلوش رو گرفتم و گفتم کجا میری؟!!! چرا میخوای از حقت بگذری؟! رفتم جلو و به انگلیسی گفتم که ما این ادکلن رو خریدیم، اگر هم نخریده باشیم و به قول تو دزدیده باشیم مشکل شما نیست، شما فقط نگهبان دم درب کمپ هستی نه پلیسی نه پلیس شهر و نمیتونی این ادکلن رو برداری. اینجا که رسید نگهبان دیگه حمله کرد طرف من و منو هل داد به طرف بیرون که شما دخالت نکن، منم شروع کردم به داد و بیداد که باید ادکلن رو پس بدید. نزدیک بود که درگیر بشیم زنگ زدن به رییس سکوریتی و پلیس اومدن جلو نگهبانی، داستان رو شنید یه نگاه به ما انداخت و ادکلن رو از نگهبان گرفت و به ما پس داد... چند روز بعد بالاخره بعد از سی‌وپنج روز زندگی در کمپ suhl ما رو منتقل کردن سر آدرس تو شهر آرنشتاد Arnstadt که بزرگتر از شهر قبلی زول است، یه مجتمع چهار طبقه که به ظاهر هر طبقه سی اتاق داره و هر دو اتاق یک واحد سویت کوچیک به حساب میاد. واحد ما طبقه همکف کنار نگهبانی است که شامل دو اتاق کوچک و آشپزخانه کوچک و حمام و دستشویی، اینجا دیگه خودمون میتونیم آشپزی کنیم و از شر غذاهای مزخرف کمپ راحت شدیم. فردای ورود به محل جدید همگی با مسئول کمپ رفتیم شهرداری شهر آرسنتاد تا در سیستم رجیستر بشیم، برای بار چهارم عکس گرفتند تا کارت شناسایی برامون صادر کنند. سیستم اینجا با سوئد فرق می‌کنه اداره مهاجرت فقط پرونده مهاجرت رو پیگیری میکنه، بقیه کارها شامل اسکان و حقوق و خدمات آموزشی و درمان به عهده شهرداری است... امروز موریتز که جزو اولین دوستان آلمانی به حساب میاد باز هم اومد دنبال ما و با هم رفتیم دم کمپ زول و با بچه‌های کمپ رفتیم خونه دوست موریتز، برنامه شامل گپ و گفتگو پیرامون مشکلات مهاجران و اجرای تاتر و خوردن یه عصرانه بود که به خوبی و خوشی تمام شد...