Saturday, 9 October 2021
فعالین مدنی در آلمان/ activities in Germany
توی سوئد چهار پنج سال با صلیب سرخ و کلیسای سوئد کار کردم، یه مدت تو دست دوم فروشی صلیب سرخ (Erikshjälpen) در شهر خووده کار کردم. کار من این بود که لوازمی که مردم میارن و میدن رو تمیز یا تعمیر میکردیم و میگذاشتم تو فروشگاه برای فروش، روز فروش هم باید به مشتری میرسیدیم، سوئدیها پشت در فروشگاه صف میبندند تا فروشگاه باز کنه...!
یه مدت هم تو لیکتان Lyktan (به معنی فانوس) در شهر خووده کار کردم، لیکتان موسسه خیریه زیر نظر کلیسای سوئد بود، اونجا هم مردم لباس کفش اسباببازی لوازم آشپزخانه و لوازمی رو که لازم نداشتند به لیکتان تحویل میدادند و ما مرتب میکردیم و میچیدیم توی قفسه تا مهاجران بدون اقامت بیان و بصورت مجانی بردارند. همین کار رو کوچکتر تو روستای تیدان که خودم زندگی میکردم هم داشتیم که همه کارهاش به عهده من بود، اونجا هم روال کار همین بود لوازم میومد و من مرتب میکردم دوشنبه و چهارشنبهها هم باز بود تا مهاجران بدون اقامت رایگان بردارند...
دو سه سال هم تو صلیب سرخ معلم فارسی بودم و به بزرگسالان ایران و افغان که بیسواد بودند اول فارسی و بعد سوئدی یاد میدادم، تو کارهای دیگر مربوط به مهاجران هم مشارکت داشتم اگه جایی هم ترجمه لازم بود انجام میدادم...
کلیسای سوئد و صلیب سرخ در سوئد خیلی فعال هستند و کار داوطلبانه تو صلیب سرخ و کلیسای سوئد تجربه ارزشمند و جالبی بود برام، از آن پس علاقمند شدم که تو یک سازمان حقوق بشری بینالمللی کار کنم.
حالا که اومدم آلمان میبینم صلیب سرخ و کلیسا تو زمینه کمک به پناهجویان زیاد فعال نیستند، یا شاید من هنوز ندیدم...
چند روز پیش یه گروه فعال حقوق بشر آلمانی که اعضای یک تاتر هم بودند بیرون کمپ برنامهای برای مهاجران ترتیب داده بودند که شامل نهار چای و قهوه و تاتر و موسیقی بود، سبزیجات و مواد اولیه تازه آورده بودند همونجا و به کمک مهاجران خرد کردند و پختند...
هدف این گروه کمک به وضعیت مهاجران است و موضوع تاتر هم وضعیت امنیت در داخل کمپها بود، اینکه زنها و خانوادهها اتاقشون قفل نداره یا مواد بهداشتی نیست و غیره... شعارشان هم بستن کمپها و اسکان مهاجران در خانههای دائمی است.
یک دفعه توی جمعیت صدای داد و بیداد اومد، یک زن آفریقایی که خیلی هم خوب انگلیسی حرف میزد با یک عرب دعواشون شده بود و به زبان انگلیسی سر هم داد میزدن و با عصبانیت به سمت هم حمله میکردند، چند تا مرد اون مرد عرب رو میگرفتن که حمله نکنه چند تا زن هم زن آفریقایی رو میگرفتن که درگیر نشن...
دعوا سر این بود که مرد رفته یا به عمد یا به اشتباه بدون اینکه در بزنه در اتاق زن رو باز کرده زن هم به مرد عرب اعتراض داشت هم به وضعیت کمپ میگفت اصلا این چه کمپیه که من نمیتونم در اتاقم رو از داخل قفل کنم؟!!! زن از من و بقیه مهاجران که دورشون جمع شده بودیم پرسید شما تو این کمپ راضی هستید؟ هر کسی میکروفن رو گرفت و چند تا از مشکلات کمپ رو گفت همه که حرفهاشون رو زدند زن و مردی که با هم دعواشون شده بود روی هم رو بوسیدند و نمایش تمام شد. آخرش هم هر کسی هر شعاری که دلش میخواست رو روی جعبه های سیاه نوشتند. دیروز یعنی یک شنبه این گروه ما رو دعوت کردند به شهر ارفورت به صرف چای کافه و میوه و نهار که اسپاگتی بود جای همه دوستان خالی♥️
Thursday, 7 October 2021
کمپ شهر Suhl در آلمان
بعد از دو روز گشت و گذار تو هامبورگ فریدون برگشت سوئد و من هم رفتم اداره مهاجرت خودم رو معرفی کردم، بعد از ده سال و هشت ماه و بیست و سه روز زندگی در سوئد باید تو یه کشور جدید ثبت نام کنم و این یعنی دوباره از صفر شروع کردن و روز از نو و روزی از نو.
چون ساعت اداری تموم شده بود باید شب رو اونجا میخوابیدم تا فردا صبح ثبت نام کنم و در سیستم آلمان رجیستر بشم، مثل زندانیها یه کارتن بهم دادن که توش مسواک حوله خمیر دندان خمیر ریش تیغ ریش تراشی قاشق چنگال و لیوان پلاستیکی ملافه و بالش و البته ماسک بود. یک اتاق دادن که تنها من توش بودم.
شب رو اونجا خوابیده نخوابیده صبح زود رفتم تو سالن رجیستر و سه چهار ساعتی اونجا معطل شدم تا کارهای ثبت نام انجام شد. خودم دوست داشتم که تو هامبورگ بمونم اما گفتند کامپیوتر مشخص میکنه که کدوم شهر بیوفتیم، و من افتادم شهر (زول Suhl) ایالت تورینگن در مرکز آلمان که چهارصدوهشتاد کیلومتر با هامبورگ فاصله داره. ساعت حدود شش بعد از ظهر راه افتادم و نم نم رفتم سمت شهر زول،
تجربه رانندگی در آلمان واقعا شگفت انگیز بود، فقط توی آلمان میشه لذت رانندگی رو حس کرد. به هیچوجه توی خیابانهای شهر سرعتگیر ندارند، انگار سرعتگیر گذاشتن ممنوعه!
رفتم تو شهر یه کم خرید کردم یه چیزی خوردم و فلاسک رو آب جوش کردم و راه افتادم، تازه اینجا بود که به لذت رانندگی رسیدم تمام اتوبانها سه یا چهار باند بزرگ از هر طرف، با هر سرعتی که دلت میخواد برو. من ماشینم سنگین بود و کنترل سرعت رو گذاشته بودم روی صدوبیست تا و فکر میکردم که تند میرم، یه دفعه یه ماشین میومد مثل گلوله با دویست و هفتاد تا سرعت ازم سبقت میگرفت و میرفت...
ساعت سه صبح رسیدم شهر زول، ماشین رو یه جا پارک کردم و تو ماشین خوابیدم تا ساعت نه صبح، نه صبح رفتم کمپ و خودمو معرفی کردم. کمپ اینجا خیلی درب و داغونه، نه قفلی نه در و پیکر درست حسابی، هر شب هم این اعراب عزیز دعوا و داد و بیداد و پلیس بازی دارند، غذاشون هم که واقعا افتضاحه. باید یک ماه اینجا بمونم تا بعدش که تقسیم میکنند و میفرستند سر آدرس دائمی.
اما در این مدت هر چه بیشتر به آلمان دقت میکنم تازه میفهمم که هیتلر چه زیرساختهای بزرگی برای آلمان فراهم کرده و تو این زمینه یه رضا شاه بوده برای آلمان.
Subscribe to:
Posts (Atom)