اون کسی که از در وارد شده و همه جلوش بلند شدن مدیرعامل شرکت تعاونی کارخانه پشمبافی کشمیر کرمانشاه بوده، محمد گلستانی پدر من. فکر کنم عکس مال حدود سال شصت باشه. بابام آدم محترم و معتمدی بود که وضع مالیش هم بد نبود، بیرون بهش میگفتن آقای گلستانی توی فک و فامیل بهش میگفتن مش محمد، به قول معروف یه مش محمد میگفتن ده تا مش محمد از دهنشون میریخت، هر جا که وارد میشد بالای خونه براش یه پتو و دو تا بالش لول میگذاشتند... اما زندگیش با جنگ بی حاصل هشت ساله نابود شد و تا آخر عمرش زخمهای جنگ رو روی تنش داشت، نه تنها زندگی اون که زندگی همه اعضای خانواده نابود شد، به ازای هر کشته در جنگ هشت ساله خمینی چندین زندگی نیست و نابود شد. پدر من هم هرچند بعد از اون اتفاق ازدواج کرد و زندگی جدیدی تشکیل داد اما هیچوقت اون آقای گلستانی قدیم نشد...
سال شصتوپنج اوج بمباران شهرهای ایران بود و کرمانشاه هم مثل همیشه آماج حملههای هوایی عراق بود، دست کم هفته دو/سه بار شهر کرمانشاه یا بمباران میشد یا با موشک مورد حمله قرار میگرفت، وقتی پالایشگاه کرمانشاه رو میزدند تا یک هفته در آتش میسوخت طوری که شبها تمام شهر روشن بود و نمیشد به این راحتی آتش رو خاموش کرد. وقتی مناطق مسکونی رو بمباران میکردند شرایط فرق میکرد بمباران توسط هواپیماهای عراقی خیلی طولانی و وحشتناک بود، چند تا هواپیما گاهی نیم ساعت شهر رو میکوبیدند و میرفتند طوری که هیچوقت نمیتونی وحشت سروصدای هواپیماها که گاهی خلبانهاش رو میشد دید و صدای ممتد ضدهوایی رو فراموش کنی. اما بمباران هواپیماهای عراقی یه خوبی داشت که قبلش همه از حمله مطلع میشدند و با شنیدن آژیر قرمز کذایی به پناهگاه و جای به ظاهر امن میرفتند، اما وقتی شهر موشک باران میشد هیچ اخطاری در کار نبود، فقط چند ثانیه قبل صدای سوت ممتد رو میشنیدیم و تمام، صدای وحشتناک انفجار نشانه برخورد موشک بود و همه جا مثل جهنم میشد. وقتی که بمب یا موشک باران قطع میشد همه مردم جمع میشدند تا به آسیب دیدهها کمک کنند، ما هم با اینکه بچه بودیم بعضی وقتها که نزدیک ما رو میزدند میرفتیم کمک، گاهی توی زخمیها و کشته شدهها دوست و همکلاسی خودمون رو میدیدیم که زخمی یا تکه پاره شدند...
چند تا از بدترین صحنههای بمب و موشک رو هنوز هم به خاطر دارم و بعد اینهمه سال گاهی کابوس شبهای من هستند. یکی از اونها موشکی بود که به مجتمع مدرسه دخترانه وزیری زدند، محله وزیری یه محله قدیمی بود با ساختمانهای قدیمی که مجتمع مدرسهای شامل دبستان و راهنمایی دخترانه هم در یکی از همین ساختمانهای قدیمی در کوچه پسکوچههای وزیری بود. موشک درست به همین مدرسه اصابت کرده بود انگار هدف رو با یک پایگاه نظامی اشتباه گرفته باشند. خونه ما تو راهنمایی بود و پیاده نیم ساعت با وزیری فاصله داشتیم ولی ما میدویدیم و تقریبا یک ربع بعد اونجا بودیم، وقتی اونجا رسیدیم هنوز دود و آتش و گردوخاک تو کوچه پسکوچهها پر بود و به سختی میشد نفس کشید. هرچه جلوتر میرفتیم و بیشتر به عمق فاجعه نزدیک میشدیم جنازههای بیشتری میدیدیم، جنازه و اعضای بدن تکه تکه شده دختر بچههای کوچک با روپوش مدرسه همه جا رو پر کرده بود و خون همه جا رو گرفته بود، تو کوچه های باریک و خاکی و روی دیوارهای آجری و کاهگلی پر بود از خون و دست و پای قطع شده و جسم بی سر و بی دست و پا. محل برخورد موشک مثل یک گودبرداری عظیم بود که برای کندن پی ساختمانی بزرگ ایجاد شده باشه، انگار هیچوقت ساختمان مدرسه اونجا نبوده از هیاهوی دختران هیچ خبری نبود هر چه بود آه و ناله و گریه زاری در میان خون و آتش بود...
هنوز هم بعضی شبها کابوس اون تکه های روپوش طوسی با سرآستین سفید که اعضای بدن خونآلود بچهها توش بود رو میبینم، در تمام این سالها دیدن روپوش مدرسه دختربچهها مایه عذاب من بودند و روح و روان من رو آزار میدادند...
دومیش بمباران بیمارستان ۵۲۰ ارتش بود که هیچوقت از خاطراتم پاک نمیشه، جهنمی بود و تمام تکههای بدن بیماران بیمارستان که بیشترشون مجروح جنگی بودند تو چمنهای حیات بیمارستان پخش بود، بقیه بیماران هم که توان حرکت داشتند همگی خونین و مالین از ساختمان پر از دود بیمارستان میومدن بیرون و خودشون رو مینداختن روی چمن حیات بیمارستان. این صحنهها رو وقتی که از پشت نردههای بیمارستان میگذشتیم میدیدیم...
اما تلخترین حادثه برای من بمباران کرمانشاه در روز بیستوسوم دیماه سال۶۵ بود، وقتی که خونه و محله خودمون رو بمباران کردند و مادرم کشته شد و پدرم شد جانباز جنگ. اون روزها از ترس بمباران که خیلی شدید شده بود رفته بودیم تویسرکان و یک ماهی بود که طبقه پایین خونه عمهم زندگی میکردیم. بعد از روزها بمباران پیاپی چند روزی بود که شدت حملات هوایی کم شده بود و روز بیستودوم دیماه۶۵ مامان و آقا گفتند بریم کرمانشاه تا یه سری لباس و وسایل ضروری رو با خودمون بیاریم تا یه کم اوضاع آرومتر بشه. صبح زود من و خواهرم فاطی خدابیامرز با مامان و آقا راهی کرمانشاه شدیم اما به خاطر شرایط جنگی اتوبوس مستقیم برای کرمانشاه نبود، باید با مینیبوس میرفتیم کنگاور و از کنگاور میرفتیم کرمانشاه. حدود ده/یازده ظهر بود که رسیدیم کنگاور اما اولین اتوبوس برای کرمانشاه ساعت پنج بعدازظهر بود و باید منتظر میموندیم، قرار شد بریم خونه معصومه دختر خاله اکرم که اون موقع تو کنگاور زندگی میکرد نهار بخوریم و منتظر بمونیم تا ساعت پنج. خونه معصومه نهار خوردیم و نشستیم به گپ زدن، حدود دو/سه بعدازظهر بود که آقا رسول خدابیامرز شوهر معصومه اومد خونه و گفت کجا میخواین برید دوباره شروع کردن و همین الان نهاوند رو موشک باران کردند...
آقا رسول آدم خوب و دلسوزی بود هر چه تلاش کرد آقا و مامان رو از رفتن منصرف کنه نشد، تصمیم گرفتند که من و فاطی همونجا خونه دخترخاله بمونیم تا خودشون برن کرمانشاه و تا شب برگردن، گفتند اگه تا فردا ظهر نیومدیم حتما اتوبوس گیرمون نیومده، شما برگردید تویسرکان. اون موقع موبایل و تلفن هم در کار نبود، فردا ظهر ما مجبور شدیم برگردیم تویسرکان، اما همه نگران شده بودیم که چرا اینها دیر کردند! حدود نیمه شب بود و بزرگترها تلاش میکردند با کرمانشاه تماس بگیرند که حسن شوهر فاطی که اون موقع تاکسی داشت و تو کرمانشاه مونده بود اومد تویسرکان خونه عمه، بعد از کلی حرف و بحث یواشکی غدیر پسر عمه و عمو شکری با پیکان وانت سفید غدیر راه افتادند به سمت کرمانشاه، اما به ما بچهها چیزی نگفتند. تو نگو حسن خبر بمباران خونه رو آورده بود و غدیر اینا رفته بودند دنبال مامان و آقا بگردند...
غدیر بعد از کلی جستجو پدرم رو زخمی تو بیمارستان طالقانی کرمانشاه پیدا کردند که داشتند اعزامش میکردند تهران چون یه ترکش خورده بود نزدیک قلبش و تو قفسه سینهش گیر کرده بود، اما مادرم رو لابلای جنازههای تلنبار شده تو سردخانه بیمارستان طالقانی پیدا کردند. مادرم شش ماهه حامله بود که ظاهرا درجا کشته شده بود، غدیر میگفت چند ساعت لابلای جنازهها دنبال پای قطع شده مادرم میگشتند. مادرم زیر زانوی پای چپش یه خال سیاه بزرگ داشت که با اون نشونه تونستند پای قطع شده رو پیدا کنند...
هرچند ما اونجا نبودیم اما لحظات دلهره آوری که بابام برامون تعریف کرد رو هزاران بار مرور کرده و میکنم.
ما پایینتر از راهنمایی یه خونه دوطبقه داشتیم و هر وقت که بمباران شروع میشد مادرم همه ما رو جمع میکرد زیر پلههای سنگی و مثل یه کبوتر دستش رو مینداخت روی سر ما و ما رو میکشید تو بغل خودش، هیچوقت نمیگذاشت تا پایان بمباران و آژیر سفید از خونه بریم بیرون بیرون، میگفت خونه محکمه و زیر پلهها از همه جا امنتره. اما آقام میگفت: اون روز برعکس همیشه تا بمباران شروع شد مامانت هراسان زد بیرون و منم دنبالش رفتم بیرون، هیچوقت ندیده بودم که اینجوری از بمباران وحشت کنه، خیلی ترسیده بود و پای برهنه داشت میدوید که به پناهگاه برسه، (پناهگاه که چه عرض کنم مردم خودشون سر کوچه یک تونل دست ساز کنده بودند که وقت بمباران خیلیها میرفتن تو همون پناهگاه دستساز). مادرت شروع کرد به دویدن به سمت پناهگاه منم با چند متر فاصله دنبالش میدویدم, حدود ۱۳/۱۴ نفر از مردم محله داخل پناهگاه رسیده بودند که مامانت هم یکیشون بود، من و چند نفر دیگه از همسایهها هنوز به پناهگاه نرسیده بودیم که یه دفعه یکی از هواپیماها شیرجه زد طرف ما و یکی از بمبهاش رو انداخت درست جلوی درب ورودی پناهگاه. ما فقط تونستیم خودمون رو بندازیم روی زمین و دیگه نفهمیدیم چی شد...
پدرم سمت چپ بدنش چهارده تا ترکش خورد و تا پای مرگ رفت، همه کسانی هم که داخل پناهگاه بودند کشته شدند.
فردای اون روز من و مسعود داشتیم با بچههای دایی حاجی جلوی حمام عمومی دایی حاجی(حمام باغوار) بازی میکردیم که آقا ستار خدابیامرز شوهر خاله اختر با تاکسیش اومد دم خونه دایی حاجی و من و مسعود رو سوار کرد، تا اون موقع ما از هیچ چیز خبر نداشتیم. آقا ستار ما رو برد میدان اول تویسرکان که نزدیک قبرستان بود، از دور پیکان وانت غدیر رو دیدیم که جمعیت دورش حلقه زده بودند و گریه زاری میکردند، پیاده شدیم و رفتیم قاطی جمعیت، همه داشتن گریه میکردن و تا چشمشون به ما افتاد گریه زاریهاشون بیشتر شد و قربون صدقه ما میرفتند...
بدون شک تصویر وانت سفید غدیر که جمعیت دورش حلقه زده بودند تلخترین و تاثیرگذارترین تصویری بود که تو تمام زندگیم تو ذهنم نقش بست. چشممون که به تابوت پشت وانت افتاد تازه فهمیدیم که جنازه مامان یا آقا رو آوردند، روز نحسی بود وانت غدیر با جنازه مامان آرام راه افتاد به سمت قبرستان و جمعیت مویه کنان دنبال وانت راه افتادند، یه صحنه تراژیک که فقط تو فیلما میشه دید.
همان روز مادر رو تویسرکان به خاک سپردند و چون پیکر مادر تکه پاره شده بود نگذاشتند ما بچهها جنازه رو ببینیم، دیداری که تا همین امروز حسرتی بزرگ بوده برای من، با اینکه پیکر خونینش رو ندیدم اما در این سالها هر وقت خوابش رو میبینم زخمی و غرق در خون است، هیچوقت مادرم رو سالم در خواب نمیبینم...
همون روز جنازه یکی از دوستان مسعود رو هم که با هم میرفتیم باشگاه تکواندو آوردند تویسرکان، اسمش مهدی زنگنه بود ترکش به شکمش خورده بود و کلید خونه تو دستش بود، وقتی روی سنگ مرده شور خونه گذاشتند که بشورنش مسعود گریه میکرد و خواست سر مهدی رو ماچ کنه اما سرش پر خون بود و خانههای خون چسبید به لب مسعود. خواستند لباسش رو دربیارن تا بشورنش اما تمام دل و رودهش خشک شده و چسبیده بود به کاپشنش، رفتند امام جمعه تویسرکان رو آوردند تا کسب تکلیف کنند، وقتی اومد وضعیت وحشتناک رو دید گفت شهید پاکه و نیازی به شستن نداره. همون جوری بدون شستشو دو/سه قبر بالاتر قبر مادرم دفنش کردند...
بعدها که برگشتیم کرمانشاه خانه آسیب زیادی دیده بود، اما اگه مثل همیشه مامان و آقا تو خونه و زیر پله پناه میگرفتند هیچ اتفاقی براشون نمیوفتاد، معلوم شد که مامان همیشه از بمباران وحشت داشته اما حس مادری و مسئولیت محافظت از ما شجاعتش رو زیاد میکرده و هیچوقت ترسش رو به ما نشون نمیداده...
No comments:
Post a Comment