Wednesday, 10 April 2013

همسفر

همسفر سرطان فروردین ۲۱, ۱۳۹۲ از قدیم هم می گویند آدم ها را در سفر و سختی باید شناخت همیشه فکر می کنم ازدواج ام اشتباه بود. در طول دوره بیماری سرطان و دوره شیمی درمانی بیشتر از هر کس می خواستم به همراه زندگی ام تکیه کنم ولی او هیچ وقت این امکان را به من نداد. بعد از چهارده سال زندگی مشترک فکر میکردم به شناخت نسبی از او رسیده ام ولی درست زمانی که به کمک و حمایتش نیاز داشتم، منو تنها گذاشت... در این دوره بیماری و شیمی درمانی کاملا از او قطع امید کردم و احساس کردم که باید روی پای خودم بایستم. می خواستم که او مشکل ام را درک کند ولی او هیچ وقت تحمل بیماری مرا نداشت، من درد میکشیدم و او در کنارم نبود. نه اینکه بگویم کم کاری کرد، نه... اصلا کاری برایم نکرد، انتظارم از او بیش از این بود. وقتی در بیمارستان بستری بودم، بیماران بدحال تر از خود را روی تخت می دیدم که روزهای آخر زندگی خود را تجربه می کنند ولی همسران شان با مهر در کنار آنها بودند وقتی میدیدم در کنار تخت آنها روی زمین می خوابیدند، به حال خودم تأسف می خوردم و بیشتر مطمئن می شدم که باید خودم از پس این سرطان بربیایم. خوشحالم از اینکه در این جنگ به تنهائی و بدون کمک پیروز شدم، تنها دلیل و انگیزه این جنگ دخترم نگین بود... اما قلبم شکسته و از انسانیت انسانها ناامید شدم، از عشقهای واقعی ناامید شدم، از رحم و مروت و همدردی نا امید شدم

No comments:

Post a Comment