Sunday, 30 May 2021

بچه ‏یتیم ‏در ‏تعلیمات ‏قرآن

پرده اول
همیشه عاشق بچه‌ها بودم و رابطه خوبی با بچه ها و نوجوان‌ها داشتم ایران هم که بودم همه بچه‌های فامیل بهم میگفتن عمو بهنام، چرا چونکه عاشق سروکله زدن با بچه‌ها و یاد دادن هستم و البته باب میلشون رفتار میکردم، طوری که همیشه میخواستند تو گروه من باشن، مثلاً اگه با چند ماشین مسافرت می‌رفتیم همه دوست داشتن تو ماشین من بنشینند چون هر آهنگی با هر صدایی مجاز بود و من هم باهاشون همراهی میکردم. اما دخترم رو از من گرفتند و نگین نتونست این عشق و محبت رو با من تجربه کنه، تمام سالهایی که یک پدر و دختر میتونن یه دنیا خاطره و لحظات خوش با هم بسازند از ما دریغ شد...
اوایل دوری از نگین که اومده بودم سوئد ارتباط برقرار کردن با بچه‌ها خیلی سخت بود بخصوص با بچه‌های سوئدی، من هم که از نگین دور شده بودم ولع بیشتری برای ارتباط برقرار کردن با بچه‌ها پیدا کرده بودم. اما سوئدیها در کل مثل ما شرقی‌ها اهل مراودات اجتماعی نیستند مضاف بر این همیشه یه ترسی از پدوفیل در نهاد خانواده‌های سوئدی وجود داره که بچه‌هاشون رو از ارتباط با مردان منع میکنند، اینکه مرد مورد نظر یه آدم مجرد بدون زن و بچه مثل من هم باشه کار رو خیلی سخت‌تر می‌کرد. اما خب وقتی که با من آشنا میشدند و می‌فهمیدن که من از بد حادثه تنها و بدون زن و بچه‌ اینجا به پناه آمده‌ام شرایط فرق میکرد، بخصوص از وقتی که تو صلیب سرخ مشغول به کار و معلمی شدم و ارتباط بیشتری با خانواده‌ها پیدا کردم تبدیل شدم به معتمد محل. تا جایی که بعضی وقتها خودشون بچه‌هاشون رو میفرستادن پیش من تا مشکلات درسی رو باهاشون کار کنم، یا اگه وقت دکتری چیزی داشتن بچه‌شون رو میگذاشتن پیش من...
زهیر یه پسربچه شش ساله عرب بود که با مادر و خواهر کوچکترش تو تیدان زندگی میکردند، بچه‌ شیطون و خیلی شلوغی بود که بواسطه نداشتن سایه پدر و عدم تسلط مادر کمی بی ادب به نظر می‌رسید. مادر البته خودش یه دختر جوان و مهربون بود که تو سن سیزده سالگی مجبور به ازدواج شده و صاحب دو تا عروسک شده بود و نمیدونست حتی چطوری باهاشون بازی کنه، نه حوصله بازی با بچه‌ها و توان مادری داشت نه پختگی و سیاست مطیع کردن بچه رو بلد بود، به همین دلیل هم زهیر همیشه بیرون از خونه بود. زهیر با هم‌سن و سالهای خودش همیشه دعوا داشت و به حرف بزرگترها هم که معمولا با توپ و تشر باهاش حرف میزدن گوش نمی‌کرد و از نگاه دیگران شده بود یه بچه بی ادب و پررو که هیچکس بهش روی خوش نشون نمیداد، اما با
 کمی انصاف میشد فهمید که چرا زهیر در ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل داره. اما من همیشه با عشق و محبت باهاش حرف میزدم و حتی بیشتر از بچه‌های دیگه بهش اهمیت میدادم. با حوصله باهاش ریاضی کار میکردم و باهاش بازی میکردم، بازیهایی که تو ضمیر ناخودآگاهش دوست داشت با پدرش بکنه اما این فرصت ازش دریغ شده بود...

مادرش هر روزی که وقت دکتر یا جای دیگه داشت میفرستادش پیش من، می‌گفت زهیر فقط به حرف شما گوش می‌کنه و تو این مدت خیلی تغییر کرده، هر وقت کار بدی می‌کنه تهدیدش میکنم که دیگه حق نداری بری خونه عمو بهنام. خیلی شما رو دوست داره و با دوچرخه‌ای که براش خریدی پز شما رو به دوستاش میده، هر روز هم که از خواب بیدار میشه میگه مامان تو رو خدا میشه امروز برم خونه عمو بهنام؟ ولی من نمیخوام زیاد مزاحم شما بشه...

پرده دوم
‌این چند سالی که تو صلیب سرخ کار میکردم و معلم هم بودم بیشتر سر و کارم با مهاجران تازه وارد بود، بغیر از معلمی کار دیگهام این بود که مایحتاج ضروری مهاجران تازه وارد رو براشون مهیا کنم. سوئدیها هر چیزی رو که تو خونه لازم نداشتن میاوردن صلیب سرخ تحویل میدادم از لباس و کیف و کفش گرفته تا لوازم خانه و آشپزخانه، و من همه رو تحویل میگرفتم مرتب میکردم و میچیدم که شنبه و چهارشنبه مهاجران تازه وارد بیان و هرچی لازم دارن رو بصورت مجانی بردارن. اضافه کاری هم گاهی اوقات نصب پرده و آنتن و تلویزیون و تعمیرات جزیی خونه رو براشون انجام میدادم، همه این کارها رو با روی خوش انجام میدادم و سعی میکردم با همه ارتباط خوبی داشته باشم، فرقی هم نمیکرد ایرانی باشه یا افغانی، عرب باشه یا بوسنی و سودانی، خارج از وقت کاری با همه سلام علیک و مراوده داشتم. البته بعد از سال۲۰۱۵ که مهاجر عرب زیاد شد اولش با خیلی از اونها با ایرانی مشکل داشتند، بعضیهاشون که درک درستی از ساختار حکومتها نداشتند هر ایرانی رو یک عضو سپاه قدس میدونستم که تو جنگ و بدبختی سرزمینشان دست داشته. اما تنفر از ایران و ایرانی بیشتر در وجود فلسطینیها به وضوح دیده میشه. اما خب بعد از کمی صحبت و مراوده وقتی که میفهمند خود ما هم از دست همون رژیم ایران فرار کردیم و مردم عادی نماینده حکومتها نیستند کمی آرام میگیرند و رفتارشان عوض میشه، طوریکه هر وقت غذای ویژهایدرست میکردن یا منو دعوت میکردن یا غذا میفرستادن دم خونه، چه غذاهایی...!!!
حاجی یه مرد حدود هفتاد ساله اهل فلسطینه که یه شدت مذهبی و اهل نماز و روزه است، همه افتخارش این بود که شصت ساله هر روز صبح ساعت پنج صبح که نمازش رو میخونه میشینه به قرآن خواندن تا هفت صبح، وقت نماز ظهر هم قرآن میخونه و بعد نماز عصر هم دو ساعت وقت میگذاره برای قرآن خواندن. اون هم اوایل علاقه زیادی داشت که در مورد خباثت حکومت ایران حرف بزنه و به اصطلاح سرکوفت بزنه اما بعدها بی‌خیال شد و در مورد مسائل دیگه حرف میزد، بعضی روزها هم زنگ میزنه و میگه حوصله داری بیام یه دست تختهنرد بازی کنیم؟ من هم با کمال میل دعوتش میکردم با هم چای یا قهوه می‌خوردیم گپ می‌زدیم و تخته بازی میکردیم...
یک روز زهیر اومد پیش من و گفت مامانش رفته شهر خرید کنه، میشه پیش من بمونه تا مامانش بیاد؟ آوردمش تو و یه کم با هم گپ زدیم و طبق معمول به سوالات بی‌پایانش جواب دادم، ازش پرسیدم غذا خورده گفت نه. از دیشب کمی غذا از تو یخچال براش درآوردم و گذاشتم تو میکرو گرم بشه که حاجی زنگ زد، گفت من اومدم پیاده‌روی و الان دم در خونه تو هستم گفتم اگه وقت داری یه چایی با هم بخوریم؟ منم طبق معمول گفتم اهلا و سهلا خوش آمدی. غذای گرم شده رو تازه گذاشته بودم جلوی زهیر و شروع کرد به خوردن که در زدن، در رو باز کردم حاجی اومد تو و سلام و احوالپرسی، داشتم ازش می‌پرسیدم که چای میخوره یا قهوه که چشمش به زهیر افتاد که نشسته بود با ولع مشغول غذا خوردن بود. حاجی  تا چشمش به بچه افتاد به یکباره برآشفت و شروع کرد به عربی توپ و تشر زدن به بچه که اینجا چه غلطی می‌کنی و برای چی اومدی اینجا بلند شو گورتو گم کن پسر بی ادب پر رو و...،  من دویدم تو اتاق که ببینم چی شده دیدم بچه طفلکی لقمه غذا تو دهنش مونده و با ترس و لرز انگار منتظر ورود من به جریان بود. با تعجب گفتم حاجی چی شده؟ اما حاجی اصلا حواسش به من نبود و مثل رگبار داشت رو سر بچه توپ و تشر میزد که پاشو برو بیرون! با صدای بلندتر داد زدم حاجی چی شده چکار به بچه داری؟ شروع کرد به توضیح که این بچه تخم جنه و بی ادب و پررو و فلان و فلانه باید بره، والله اگه این نره من میرم! حاجی طوری داشت حرف میزد که انگار با یه آدم بزرگ و عاقل و بالغ طرفه، اصلا براش مهم نبود که زهیر یه بچه پنج شش ساله است. سینی غذاش رو بردم تو آشپزخونه و گفتم بشین اینجا غذاتو بخور و برو، هرچی گفتم حاجی بی خیال این بچه‌س داری در مورد یه بچه حرف میزنی، بگذار غذاش رو بخوره می‌ره. اما حاجی دست بردار نبود اومده بود تو آشپزخونه و دست از پرخاش به بچه برمی‌داشت و می‌گفت تا این از اینجا نره من نمیشینم...
من که حسابی عصبانی و کلافه شده بودم غذا رو ریختم تو یه ظرف و گذاشتم تو پلاستیک و دادم به زهیر گفتم عمو جان برو خونه غذاتو بخور فردا باز بیا با هم حرف میزنیم، بغل و بوسش کردم و فرستادمش خونه. مونده بودم با حاجی چطوری برخورد کنم از شدت عصبانیت چند دقیقه خودمو تو آشپزخونه سرگرم کردم تا بتونم خودمو کنترل کنم اما ناراحتی تو چهره‌ام پیدا بود، تا رفتم تو اتاق حاجی شروع کرد برای من توضیح دادن که این بچه تخم حرامه و بی ادب و ....
حرفاش که تموم شد گفتم حاجی یه جوری حرف میزنی انگار با یه آدم بزرگ طرفی، می‌دونی این بچه فقط شش سالشه و هیچ گناهی نداره؟ و می‌دونی که این بچه پدر نداره؟ توی این قرآنی که شصت ساله میخونی در مورد بچه یتیم چیزی نگفته؟ ننوشته که با یتیمان چطوری باید رفتار بشه؟ تو این قرآنی که شصت ساله میخونی ننوشته کسی که مشغول غذا خوردن هست رو نباید از سر غذا بلند کرد؟ مرد حسابی این بچه داشت غذا میخورد چطور دلت اومد از سر غذا باندش کنی و از خونه بیرونش کنی؟ یه ذره رحم و مروت تو این قرآن وجود نداشته که شما بعد از شصت سال ازش یاد بگیرید تا یه بچه یتیم گرسنه رو موقع غذا خوردن با این شقاوت بیرون نکنی؟
اون روز فقط در مورد انسانیت و دین و مذهب مخرب صحبت کردیم و به بازی تخته نرد نرسیدیم، حاجی هم هرگز حاضر به عقب نشینی از موضعش نشد و قبول نکرد که اشتباه کرده، شنیده بودم باید ترسید از کسانی که یک کتاب دارن و اون رو مقدس می‌دونن چرا که از هیچ کتاب دیگه ای علم و دانش و انسانیت نیاموختند. بعد از اون اتفاق هیچوقت دیگه باهم تخته بازی نکردیم...