Sunday, 24 January 2021

تضاد زندگی با مذهب

 #زندگی


وقتی انیشتین در دانشگاه های ایالات متحده س خنرانی می کرد، سوال تکراری بیشتر دانشجویان از او این بود: آیا به خدا اعتقاد داری؟ و او همیشه پاسخ می داد:

- من به خدای اسپینوزا ایمان دارم.

باروخ دو اسپینوزا فیلسوف هلندی ، به همراه دکارت ، از بزرگ خردگرایان فلسفه قرن۱۷ بود.

*اسپینوزا می گفت: خدا می گوید:*

دست از دعا بردارید.

کاری که من می خواهم انجام دهی این است که از زندگی لذت ببری. من از تو می خواهم آواز بخوانی و لذت ببری. از همه چیزهایی که برای تو ساخته ام. دیگر از رفتن به آن معابد تاریک و سرد که خود ساخته ای دست بردار و نگو آنجا خانه خداست. خانه من در کوه ها، جنگل ها، رودخانه ها، دریاچه ها و سواحل است.

من در همه جا با تو زندگی می کنم و عشق خود را به تو ابراز می کنم. از سرزنش خود در زندگی دست بردار. من هرگز به تو‌ نمیگویم مشکلی داری یا گناهکاری.

مرا بخاطر هر آنچه باور تو را برانگیختند سرزنش نکن. اگر نمی توانی مرا در طلوع آفتاب، در منظره ای، در نگاه دوستان یا در چشمان پسرت یا ذره ذره وجودت دریابی... در هیچ کتابی پیدا نخواهی کرد! دیگر از من نپرس که چگونه کارم را انجام می دهم؟" به عقلت رجوع کن خواهی فهمید.دست از ترس من بردار من تو را نه قضاوت می کنم، نه انتقادی. نه عصبانی می شوم و نه اذیت می شوم. من عشق خالص هستم. تقاضای بخشش را متوقف کن، چیزی برای بخشش وجود ندارد. اگر تو را ساخته ام ... پر از احساسات، محدودیت ها، لذت ها، ، نیازها، ناسازگاری ها ... و اراده آزادواندیشمند ساخته ام. اگر به چیزی که در تو قرار داده ام پاسخ دهی چگونه می توانم تو را سرزنش کنم؟ چگونه می توانم تو را مجازات کنم که چرا اینگونه هستی، اگر من آنم که تو را ساخته؟ فکر می کنی آیا می توانم مکانی برای سوزاندن همه فرزندانم که رفتار بدی داشته اند ایجاد کنم؟ چه خدایی این کار را می کند؟ به همسالان خود احترام بگذار و آنچه را برای خود نمی خواهی برای دیگران هم نخواه.. تنها چیزی که از تو می خواهم این است . به زندگی خود توجه کن، هوشیاری راهنمای توست. محبوب من، این زندگی نه امتحان است، نه یک قدم در راه، نه یک تمرین و نه مقدمه ای برای بهشت. این زندگی در اینجا و اکنون تنها چیزی است که به آن نیاز داری. من تو را کاملابا اراده آزادوعقل خلق کرده ام، نه جایزه و مجازاتی، نه گناه و فضیلتی، هیچکس سابقه ای را ثبت نمی کند. در زندگی کاملا آزادی. بهشت یا جهنم؟ من به تو نمبگویم که آیا چیزی بعد از این زندگی وجود داردیا نه ، اما می توانم یک نکته را به تو بگویم: طوری زندگی کن که انگار بعد از این زندگی چیزی نیست. این تنها شانس برای لذت بردن و دوست داشتن است. بنابراین، اگر بعد از این چیزی وجود نداشته باشد، از فرصتی که به تو داده ام لذت خواهی برد. و اگر وجود دارد، مطمئن باش که نمی پرسم که آیا رفتار صحیحی داشته ای یا اشتباه، من می پرسم. خوشت آمد؟ خوش گذشت؟ از چه چیزی بیشتر لذت بردی؟ چی یاد گرفتی؟...به چه حدی از کمال رسیدی؟

دیگر از اعتقاد به من دست بردار. ایمان، فرض و حدس و تخیل است. من نمی خواهم به من ایمان داشته باشی، می خواهم که به خود ایمان داشته باشی. می خواهم وقتی معشوق خود را می بویی، وقتی دختر کوچک خود را لمس می کنی، وقتی سگ خود را نوازش می کنی، وقتی در دریا استحمام می کنی مرا در خود حس کنی. دیگر از تعریف و تمجید من دست بردار، فکر می کنی من چه نوع خدای خودخواهی هستم؟ حوصله ستایش ندارم. خسته شدم از تشکر، احساس قدردانی می کنی؟ این را با مراقبت از خود، سلامتی، روابط خود و دنیا ثابت کن. شادی را ابراز کن! این راه ستایش من است. دیگر چیزهای پیچیده را متوقف کن و آنچه را در مورد من آموخته ای یک بار دیگر مرور کن. به چه معجزات بیشتری نیاز داری؟ این همه توضیح؟ تنها چیز مطمئن این است که تو اینجایی ‌و زنده. و این دنیا پر از شگفتی است.پس انسان باش وزندگی کن.



Saturday, 23 January 2021

خاطرات جبهه رفتن

 سال ۱۳۶۶ یعنی یک سال بعد از کشته شدن مادرم من یه نوجوان ۱۵ ساله بودم، پدرم که ما بهش می‌گفتیم آقا مدیرعامل شرکت تعاونی پشمبافی کشمیر کرمانشاه بود که وضع مالیش بد نبود، اما بعد از بمباران تمام بدنش پر از ترکش شده بود و فکر میکرد دیگه توان کار کردن نداره، پس خودش رو بازخرید کرد و با دخترداییش که خیلی از خودش جوانتر بود ازدواج کرد. اونموقع دو خواهر بزرگم ازدواج کرده بودند، امیر داداش بزرگم هم تازه دانشگاه شریف تهران مهندسی هوافضا قبول شده بود و تو تهران میرفت خوابگاه، کامران که از همه کوچکتر و هفت سالش بود پیش خواهرم مشهد زندگی می‌کرد و فقط من و مسعود که دو سال از من بزرگتره تو خونه پدری بودیم. 

ما دو نفر هم بچه بودیم و نادان و نتونستیم با شرایط جدید و زن جدید آقام که اون هم جوان بود و بی تجربه کنار بیایم و اینقدر کرم ریختیم و از روی بچگی و نادانی کارهائی کردیم که در نهایت باعث شد آقا من و مسعود رو با یک اردنگی از خونه بندازه بیرون! البته که آقا هم حوصله به خرج نداد اگه وقت می‌گذاشت میتونست مشکل رو حل کنه، اما نهایتا با بیرون کردن ما از خونه مشکل رو پاک کرد، حتی شناسنامه‌هامون رو هم نداد گفت کوپن‌ها‌ش رو لازم دا م… 


مسعود رفت بندرعباس دنبال کار من هم با محسن پسر خاله صودابه که یک سال از من بزرگتر بود رفتیم کرج کار کنیم، من و مسعود تکواندو میرفتیم و تو چند تا مسابقه در سطح استان شرکت کرده بودیم اما در کل من بچه خونه بودم و تا اون موقع فقط رفته بودم باشگاه و مدرسه و برگشته بودم خونه، اما محسن زرنگ بود. محسن طفلکی از همون بچگی دربدر و آواره بود چون خیلی بچه بود که پدرومادرش از هم جدا شده بودند و بیشتر تو خونه ما بزرگ شده بود، بعضی وقتها هم میرفت کرج خونه پدرش، به همین دلیل تو کرج زندگی کرده بود و دوستانی داشت.

 اونموقع تازه کارت پستال‌های هنرپیشه‌های هندی بصورت قاچاق وارد می‌شد و قاچاق هم فروخته میشد، ما میومدیم میدان توپخانه تهران با هزار ترس و لرز و پلیس بازی کارت پستالها رو دانه ای پنج/شش تومان میخریدیم و تو کرج می‌فروختیم دونه‌ای پانزده/بیست تومان. کارش بد نبود اما مشکلاتی هم داشتیم مثلا  تو مسیر تهران و برگشت نه تنها باید مواظب دزد و بچه باز و اراذل و اوباش می‌بودیم، باید مواظب پلیس و ایست بازرسی بسیجی‌ها هم می‌بودیم. بخصوص من خیلی مزاحم بچه‌باز داشتم، به همین دلیل هم محسن همیشه یه چاقو با خودش داشت منم یه تیغ موکت بر همیشه همرام بود، یه پسربچه ۱۵ ساله تپل مپل بودم و دست و پاچلفتی با ظاهری مظلوم، شبها هم تو مسافرخانه تهران تو میدون اول کرج میخوابیدیم که اونموقع شبی بیست تومان بود. 

بنظر خودمون داشتیم پیشرفت میکردیم و از کاری که میکردیم راضی بودیم، می‌خواستیم اینقدر پول جمع کنیم تا بتونیم یه دکه کوچیک روزنامه فروشی اجاره کنیم، اما نشد. آخرین بار با ۱۸۰۰ تومان سرمایه رفتیم توپخانه تهران تا سری جدید کارت پستال بخریم، اینبار اما تا پول رو دادیم و بسته رو از دست یارو گرفتیم یهو از ته پیاده رو داد زدن مأمورا مأمورا...

من و محسن که حسابی دستپاچه شده بودیم نتونستیم فرار کنیم و با آلت جرم گیر افتادیم. عکسها رو از ما گرفتن و ما رو بردن بازداشتگاه، بعد از چند ساعت بازداشت با خواهش تمنا و تعهد نامه ولمون کردن و کارت پستالها رو هم توقیف کردند. از بازداشتگاه اومدیم بیرون و با هزار بدبختی با جیب خالی برگشتیم کرج… 

دیدیم که دیگه ورشکست شدیم و نمیتونیم به اینکار ادامه بدیم، پول هم که نداشتیم حتی برای اجاره اتاق یا خورد و خوراک. اون شب رو توی پارک خوابیدیم و تصمیم گرفتیم که بریم جبهه‌، پیش خودمون فکر کردیم که میریم جبهه لااقل مشکل خوردوخوراک و جای خوابمون درست میشه! حدود اواخر سال ۱۳۶۶ بود و اعلام کرده بودند نیرو برای اعزام لازم دارن، فردا صبح رفتیم پایگاه بسیج حصارک کرج که اونموقع بیشترش بیابونی بود، برای مصاحبه و ثبت نام قرار شد اگه رضایت‌نامه خواستن خاله یکی از دوستای محسن رو ببریم. رفتیم داخل پایگاه بسیج و گفتیم میخوایم بریم جبهه، گفتند اول باید مصاحبه بدید و دفتر عقیدتی رو بهمون نشون دادن، باید برای مصاحبه یکی یکی میرفتیم تو اطاق یک آخوند که مسئول اونجا بود. از فیلم شعله یاد گرفته بودیم برای هر کاری شیریاخط بندازیم، شیر یا خط انداختیم که چه کسی اول بره داخل افتاد به محسن، محسن رفت تو و بعد یه ربع برگشت گفت فقط در مورد نماز و روزه و این چیزها سوال کرده. نوبت من شد و رفتم تو، یک اتاق کاملا عقیدتی بود این رو از بوی گند جوراب و کفش یارو میشد فهمید، هر کس هم میرفت تو باید کفشهاش رو درمی‌آورد. در و دیوار پر بود از شعارهای جنگ و عکس شهدا و اسامی دوازده امام و عکس خمینی، قفسه های دیواری هم پر بود از کتاب قرآن و کتاب‌های مذهبی دیگه. 

صندلی رو به من نشان داد و خودش رفت پشت میزش نشست، پشت سرش یک فرش بود و یک پتوی تا شده و بالش که گوشه اتاق بود، عبا و عمامه اش هم وسط فرش کنار سجاده نمازش بود. یه آخوند جوان قد بلند و نسبتا لاغری بود حدود ۳۰ ساله، خوش لباس و مودب با ریش و پشم زیاد. چند تا سوال پرسید، اسم و فامیل و بچه کجا هستی، نماز چند رکعته میخونی یا نه دوازده امام رو بشمار و چیزای دیگه… سوالها که تمام شد آخرش گفت مشکلی نداره فردا رضایت‌نامه و دو قطعه عکس بیارید تا کارت عضویت براتون صادر بشه و لباس هم بگیرید...

سوالاش که تمام شد گفت همه چیز عالی امیدوارم که موفق باشی و در عین حال از پشت میزش بلند شد و آمد اینطرف میز سمت من تا با من خداحافظی کنه، باهاش دست دادم  و اومد دست انداخت گردن من تا با من روبوسی کنه، من که تا اونموقع تو باغ نبودم متوجه شدم این مردک داره بدجوری منو میبوسه. بنا به تجربه تو همین فکرا بودم که این یارو نقشه پلیدی داره اما باورم نمیشد که تو پایگاه بسیج این حرومزاده با این شغل و لباس بخواد غلطی بکنه، دیدم ول‌کن نیست و اومده روی لبای من و زبان کثیفش رو می‌خواست بکنه تو دهان من. چندشم شده بود و داشتم سکته میکردم از ترس و استیصال، شوکه شده بودم تو پایگاه بسیج تو اتاقی که پر از نشانه های مذهبیه همچین افتضاحی رو ببینم… سرم رو کشیدم عقب و با دست هلش دادم که بره عقب اما ول کن نبود و مثل کنه چسبیده بود به من! بچه ضعیفی نبودم چون تکواندو کار می‌کردم خیلی ادعام میشد اما مرتیکه خیلی گنده‌تر از من بود، وقتی دیدم زورم بهش نمیرسه که از خودم جداش کنم هرچه توان داشتم توی پام جمع کردم و با تمام قدرت با لگد زدم وسط پاهاش، تا اومد به خودش بپیچه همچین هولش دادم که عقب عقب خورد زمین و سرش خورد به کتابخونه پشت سرش، همه اینها تو چند لحظه اتفاق افتاد و من نفهمیدم چطوری کفشهام رو دستم گرفتم و از اتاق زدم بیرون. محسن تا منو دید حراسان اومدم بیرون دوید جلوم گفت چی شده؟ گفتم هیچی فقط بدو بریم. یادمه که تا خیابان اصلی دویدیم و محسن مرتب می‌پرسید بگو چی شده؟ 

وقتی حسابی دور شدیم داستان رو برای محسن تعریف کردم محسن عصبانی شده بود که چرا همونجا نگفتی دونفری بریم بزنیمش میخواست برگرده و یارو رو با چاقو بزنه، با هزار بدبختی راضیش کردم که بیخیال بشه گفتم خودم خدمتش رسیدم. 

اون شب هم تقریبا گرسنه تو پارک خوابیدیم و با هم به این نتیجه رسیدیم که جبهه رفتن ما اشتباهه، با خودمون گفتیم اینجا که اینجوریه وای به حال جبهه! قرار شد فردا بریم یه خیاطی که محسن قبلا پیشش کار کرده بود ببینیم بهمون کار میده یا نه، فردا رفتیم خیاطی شیوا که صاحبش یه زن مهربون بود اگه اشتباه نکنم به اسم شیما که اسم دخترش شیوا بود. وقتی وضعیت ما رو دید فکر کنم دلش به حال ما سوخت و همون روز بهمون کار داد و اجازه داد که فعلا شبها تو همون کارگاه خیاطی بخوابیم… 


عکس اول تقریبا یک ماه بعد در همان خیاطی با یکی دیگه از کارگرا گرفته شده و نشون میده که من بیشتر از پانزده سال نداشتم، عکس دوم هم عکس من و محسن خدابیامرز که سالها بعد تو جاده شمال گرفتیم…