Saturday, 15 November 2014

جنگ تحمیلی سرطان

 بدرود مرتضی پاشائی، همرزم و همسنگرم
بعد از گذشت بیش از دو سال از آخرین شیمی درمانیم و رهائی از سرطان نمیخواستم در مورد بیماریم حرف بزنم. هرچند با ورود سرطان به زندگیم چیزهای باارزشی بدست آوردم، اما راستش همین بیماری باعث شد که خیلی چیزها رو هم از دست بدم. خیلیها زودتر از موعد فاتحه منو خوندن و قید منو زدن و زودتر از سرطان منو در خاطرشون کشتند، اما من نمردم و حالا پنج ساله که زنده در گور نشستم و نفس میکشم...
اما این عکس مرتضی پاشائی، که ابروهاش بر اثر شیمی درمانی ریخته، خیلی منو یاد خودم انداخت، یاد زمانی که تو غربت شیمی درمانی میشدم و به تنهائی با سرطان میجنگیدم. راستش یه کم به مرتضی حسودیم شد، لااقل همه عزیزانش تا آخرین لحظه کنارش بودن، و این خودش بهترین چیز برای یه رزمنده در خط مقدمِ سرطانه... حتی بهتر از زنده موندن.
 

جنگ با سرطان مثل جنگ تحمیلیه ایران و عراقه، یهو میبینی مثل صدام که به خرمشهر حمله کرد، تو یه جنگ نابرابر گیر میکنی...
یهو میبینی درگیریهای شهرهای مرزی باعث شده گلبول‌های سفید یا همان سربازان بدن، که وظیفه دفاع از بدن در مقابل عوامل خارجی رو به عهده دارن ضعیف شدن، و تو بیخودی خیس عرق میشی، بیخودی تب میکنی، بیخودی خسته میشی، اشتهاتو از دست میدی و درد میاد سراغت... درد استخوان، یعنی هرجائی از بدن که استخوان درش وجود داره، درد پا، درد دست، درد کمر...

آره، این یه جنگ تحمیلیه، که با وجود عوامل سرطانزا مثل برنج و بنزین آلوده و پارازیت و آب و هوای کثیف شهرها، ممکنه سراغ شما هم بیاد.
و اگه خدائی نکرده سراغتون اومد، شما هم مثل مرتضی پاشائی، همرزم من در این جنگ خواهید بود. اما نترسید، که ترس بزرگترین نقطه ضعف در مقابل سرطانه... نترسید نترسید، ما همه باهم هستیم.



Sunday, 2 November 2014

سلام, من سرطان هستم و آمدم که سری به شما بزنم!

استکهلمیان –  متاسفم اطلاع بدهم که شما مبتلا به بیماری سرطان شده اید! این جمله ای است که شنیدن آن می تواند چهار ستون بدن شجاع ترین انسانها را نیز به لرزه بیاندازد و زندگی شنونده اش را برای همیشه زیر و رو و دگرگون  کند. اما اگر سرطان زبان می داشت, به انسانها چه می گفت؟

"استفان سا اوک" هنرمند و بازیگر سوئدی(که خیلی از ایرانیها اون رو به اسم فرمانده کارل همیلتون میشناسن) در سال ۱۹۹۴ در خلال یک فیلم سینمایی سوئدی بنام "Yrrol"  تنها بمدت سه دقیقه و اندی در نقش "سرطان" با انسانها صحبت کرد. این گفتگوی سه دقیقه ای "سرطان" با انسانها تبدیل به یکی از صحنه های مشهور و کلاسیک فیلم و سینمای سوئد شد.
"چرا باید همیشه من درب نگرش صحیح به زندگی را برویتان بازکنم, چرا هرگز خودتان این درب را باز نمی کنید؟"

اگر به زبان سوئدی آشنایی دارید می توانید این گفتگوی یک طرفه شنیدنی از زبان "سرطان" را در این ویدئو به زبان اصلی شنیده و به آن فکر کنید. برای شمایی که به زبان سوئدی آشنایی ندارید برگردان پارسی آن در پایان کلیپ در اختیارتان قرار داده شده است, که اگر چه به زیبایی نسخه اصلی آن به زبان سوئدی نیست, اما اندیشیدن به معنای آن در هر صورت می تواند بینشتان را به زندگی تا اندازه ای تحت تاثیر قرار دهد.


سلام, من سرطان هستم!
آیا مزاحم شدم؟ تقریبا همیشه مزاحم هستم, یه جورایی, یعنی تقریبا! بزارین براتون تعریف کنم! همین الان از پیش یک خانم مسن برگشتم. او چقدر زیبا بود, آرام بود, انگار منتظر من بود. منزلش آرام بود, حتی تختخوابش رو هم مرتب کرده بود. وقتی رسیدم دستهاش روی زانوهایش بود و لبخند می زد. مشخص بود که چشمانش چیزی را که لازم بود دیده است. نگاه آرامی داشت. دستهایش, چقدر شکننده بود. مثل بال کنده کاری شده ی زیبای پرندگان. وقتی که متوجه شد من آمده ام, چقدر دستهایش را با احتیاط بر روی بدن خودش می کشید. انگار که می خواست به من سلام کند, بگوید که نمی ترسد....اما کار او خیلی غیر معمولی بود. چون معمولا تا مرا می بینید از وحشت به خودتان میلرزید! خوب معلوم است, یکدفعه متوجه طبیعی ترین حقیقت دنیا شده اید, که زندگی روزی به پایان می رسد, که دیگر برای همه چیز وقت کم دارید. اما در اصل می بایست همیشه به این حقیقت آگاه می بودید. منظور من اینه, فاصله همه شماها با مرگ فقط به اندازه یک تومور کوچک هست! با این وجود آنقدر در تمام طول زندگیتان دنبال چیزی می دوید که انگار میترسید که شاید وقت نکنید بمیرید! اما بهتون قول میدهم که برای مردن وقت خواهید داشت! اما آیا می رسید که زندگی کنید؟ خیلی ببخشیدها, اما شماها گاهی وقتها سرگشته  و گمراه بنظر می رسید. انگار نمی فهمید که در عطش چه چیزی می سوزید. تا اینکه من در خانه تان را میزنم! یکدفعه زندگی براتون چقدر مهم میشه! یکدفعه هر ثانیه زندگی براتون با ارزش میشه, هر نفسی که میکشید انگار به ملکوت رفته اید. هر طلوع آفتاب با روز پیش براتون فرق پیدا میکنه. همه چیزهای کوچولو و بی اهمیتی که اوووووونقدر براتون مهم بوده اند ناگهان دیگر مهم نیستند. تو گویی که این من بوده ام که دروازه ای را برای دیدن زندگی برویتان گشودم! اما عجیب است که چرا خودتان هرگز این درب را باز نمی کنید.  میدونم, بعضی وقتا خیلی زود درب منزلتون را میزنم! اما شماهای دیگری که هنوز بهتون سر نزدم, شماها چرا صدای در زدن مرا نمی شنوید؟ بعضی وقتا, البته فقط به خواست خودم, از زندگی شما بیرون میرم و چند ثانیه ای بیشتر به شما فرصت می دم, این محبت من رو هیچوقت فراموش نمی کنید! اما شاید بهتر بود که برای مدت کوتاهی هم که شده درب منزل همه شماها را می زدم, فقط برای اینکه تماشا کنم چه اتفاقی می افتد. کی میدونه, شاید این بزرگترین لطفی باشه که کسی در حق شما کرده... منبع: استکهلمیان


لینک یوتوب