بدرود مرتضی پاشائی، همرزم و همسنگرم
بعد از گذشت بیش از دو سال از آخرین شیمی درمانیم و رهائی از سرطان نمیخواستم در مورد بیماریم حرف بزنم. هرچند با ورود سرطان به زندگیم چیزهای باارزشی بدست آوردم، اما راستش همین بیماری باعث شد که خیلی چیزها رو هم از دست بدم. خیلیها زودتر از موعد فاتحه منو خوندن و قید منو زدن و زودتر از سرطان منو در خاطرشون کشتند، اما من نمردم و حالا پنج ساله که زنده در گور نشستم و نفس میکشم...
اما این عکس مرتضی پاشائی، که ابروهاش بر اثر شیمی درمانی ریخته، خیلی منو یاد خودم انداخت، یاد زمانی که تو غربت شیمی درمانی میشدم و به تنهائی با سرطان میجنگیدم. راستش یه کم به مرتضی حسودیم شد، لااقل همه عزیزانش تا آخرین لحظه کنارش بودن، و این خودش بهترین چیز برای یه رزمنده در خط مقدمِ سرطانه... حتی بهتر از زنده موندن.
جنگ با سرطان مثل جنگ تحمیلیه ایران و عراقه، یهو میبینی مثل صدام که به خرمشهر حمله کرد، تو یه جنگ نابرابر گیر میکنی...
یهو میبینی درگیریهای شهرهای مرزی باعث شده گلبولهای سفید یا همان سربازان بدن، که وظیفه دفاع از بدن در مقابل عوامل خارجی رو به عهده دارن ضعیف شدن، و تو بیخودی خیس عرق میشی، بیخودی تب میکنی، بیخودی خسته میشی، اشتهاتو از دست میدی و درد میاد سراغت... درد استخوان، یعنی هرجائی از بدن که استخوان درش وجود داره، درد پا، درد دست، درد کمر...
آره، این یه جنگ تحمیلیه، که با وجود عوامل سرطانزا مثل برنج و بنزین آلوده و پارازیت و آب و هوای کثیف شهرها، ممکنه سراغ شما هم بیاد.
و اگه خدائی نکرده سراغتون اومد، شما هم مثل مرتضی پاشائی، همرزم من در این جنگ خواهید بود. اما نترسید، که ترس بزرگترین نقطه ضعف در مقابل سرطانه... نترسید نترسید، ما همه باهم هستیم.
بعد از گذشت بیش از دو سال از آخرین شیمی درمانیم و رهائی از سرطان نمیخواستم در مورد بیماریم حرف بزنم. هرچند با ورود سرطان به زندگیم چیزهای باارزشی بدست آوردم، اما راستش همین بیماری باعث شد که خیلی چیزها رو هم از دست بدم. خیلیها زودتر از موعد فاتحه منو خوندن و قید منو زدن و زودتر از سرطان منو در خاطرشون کشتند، اما من نمردم و حالا پنج ساله که زنده در گور نشستم و نفس میکشم...
اما این عکس مرتضی پاشائی، که ابروهاش بر اثر شیمی درمانی ریخته، خیلی منو یاد خودم انداخت، یاد زمانی که تو غربت شیمی درمانی میشدم و به تنهائی با سرطان میجنگیدم. راستش یه کم به مرتضی حسودیم شد، لااقل همه عزیزانش تا آخرین لحظه کنارش بودن، و این خودش بهترین چیز برای یه رزمنده در خط مقدمِ سرطانه... حتی بهتر از زنده موندن.
جنگ با سرطان مثل جنگ تحمیلیه ایران و عراقه، یهو میبینی مثل صدام که به خرمشهر حمله کرد، تو یه جنگ نابرابر گیر میکنی...
یهو میبینی درگیریهای شهرهای مرزی باعث شده گلبولهای سفید یا همان سربازان بدن، که وظیفه دفاع از بدن در مقابل عوامل خارجی رو به عهده دارن ضعیف شدن، و تو بیخودی خیس عرق میشی، بیخودی تب میکنی، بیخودی خسته میشی، اشتهاتو از دست میدی و درد میاد سراغت... درد استخوان، یعنی هرجائی از بدن که استخوان درش وجود داره، درد پا، درد دست، درد کمر...
آره، این یه جنگ تحمیلیه، که با وجود عوامل سرطانزا مثل برنج و بنزین آلوده و پارازیت و آب و هوای کثیف شهرها، ممکنه سراغ شما هم بیاد.
و اگه خدائی نکرده سراغتون اومد، شما هم مثل مرتضی پاشائی، همرزم من در این جنگ خواهید بود. اما نترسید، که ترس بزرگترین نقطه ضعف در مقابل سرطانه... نترسید نترسید، ما همه باهم هستیم.