بیش از چهار ساله که زنم و خانواده اش
نمیگذارن با نگین حرف بزنم، با کلی پرس و جو و هزار کلک اسم مدرسه نگین رو
گرفتم و زنگ زدم به مدرسه. اولش خیلی پرس و جو کردن که من پدرش هستم یا نه،
بعدش گفتند با مدیر مدرسه باید صحبت کنی، با کلی خواهش و تمنا از مدیر
مدرسه خواهش کردم که نگین رو صداش کنند تا برای چند دقیقه بتونم باهاش صحبت
کنم، مدیر مدرسه بالاخره قبول کرد و معلم پرورشی رو فرستاد دنبال نگین و
به من گفت چند دقیقه دیگه زنگ بزنم...
تو
این چند دقیقه لحظه شماری میکردم که صدای نگین رو بشنوم، اصلا نمیدونستم
که میخوام چی بگم فقط به این فکر میکردم که صداش رو بشنوم. این چند دقیقه
طولانی گذشت و من به این امید که نگین تا اون موقع اومده باشه پای تلفن
دوباره تلفن کردم، اما نگین نیومده بود! در کمال تعجب معلمش گفت نگین
نیومده و نمیخواد با شما صحبت کنه! نمیدونستم چی بگم بغض گلوم رو گرفته بود
و فقط دنبال دلیلش بودم، اینکه چرا نگین نمیخواد با من حرف بزنه؟ من تمام
این مدت مادرش رو مقصر میدونستم که نمیگذاره من با دخترم حرف بزنم اما حالا
خود نگین هم گفته بود نمیخواد با من حرف بزنه! معلمش اول نمیخواست دلیلش
رو به من بگه اما وقتی حال آشفته من و اصرار من رو دید گفت: نگین میگه از
شما میترسه چون شما اونو با کمربند کتک میزدی و داغش میکردی و تو انباری
زندانیش میکردی...
دیگه
بقیه حرفهاش رو نفهمیدم چون بغضم ترکیده بود و داشتم بیصدا گریه میکردم،
فقط تونستم از معلمش تشکر کنم و بهش بگم که این حرفها حرفهای درستی نیست،
ما همیشه آپارتمان نشین بودیم و تو هیچ کدوم از خونه ها انباری نداشتیم که
بخوام نگین رو توش زندانی کنم... نمیدونم حرفهای منو باور کرد یا نه اما
وقتی فهمید که من پشت تلفن بغضم ترکیده سعی کرد به من دلداری بده، گفت
متاسفانه حرفهائی که در نبود شما تو این چند سال در مورد شما زده شده ذهنیت
نگین رو از پدرش تشکیل داده شما نباید از دست این بچه ناراحت بشی. من که
حسابی شرمنده و خجالت زده شده بودم از این دروغهای شاخداری که در مورد من
به معلمش گفته بود، با کلی معذرت خواهی گوشی رو قطع کردم.
نمیدونستم
که چه کاری باید بکنم دستم از همه جا کوتاه بود و کاری هم از دستم
برنمیومد، تنها حسی که داشتم حس تنفر بود از نسترن و خانواده اش، خانواده
اش هم به دَرَِک خود نسترن که پانزده سال با من زیر یک سقف زندگی کرده بود
بیشتر منو عصبانی کرده بود. اون خودش میدونست که من همه عشق و زندگیم نگین
بود، وقتی تشنج میکرد من و اون با هم مینشستیم بالای سر نگین و مثل باران
بهاری اشک میریختیم برای این وضعیت نگین، من همیشه بهترینها رو برای نگین
تهیه میکردم از خورد و خوراک و پوشاک و بهترین کاردرمانی و گفتاردرمانی تو
ملاصدرا گرفته تا داروهای ضد تشنجی که از انگلیس سفارش میدادم براش
بیارن...
از
اینکه با این حرفهائی که تو مغز بچه فرو کردن تا منو خراب کنند ناراحت
نبودم، از این ناراحت بودم که یک مادر چطور میتونه با روح و روان یک بچه
تشنجی این کارها رو بکنه! چطور تونستن روح و روان بچه رو با این مزخرفات
آشفته کنند! چرا ما ایرانیها بعد از طلاق از طرفی که باهاش سالها زیر یک
سقف زندگی کردیم یک دیو دوسر میسازیم و همه خوبیهاش رو به بدی تبدیل
میکنیم...
نسترن
مادر نگین بعد از پانزده سال زندگی مشترک درست وقتی که من دچار بیماری
سرطان شدم منو ترک کرد و بدترین بلاها رو سرم آورد، درست همون جائی که بهش
نیاز داشتم نه تنها دستمو نگرفت که از فرصت پیش آمده استفاده کرد و منو زیر
پاهاش له کرد، همه زندگی منو به باد داد و نگین رو برداشت و رفت... من
برای همه این نامردیهائی که خودش و خانواده اش در حق من کردند ناراحت
نیستم، اما برای خراب کردن ذهن بچه هیچوقت ازشون نمیگذرم چون میدونم این
حرفها هیچوقت از ذهن بچه پاک نمیشه....
![]() |
افزودن توصیف |
جاده مشهد سال 1386